نصر با حزب‌الله است؛ زندگی آبروی ظالم را می‌برد

اقتصاد ایران: پرچم حزب و لبنان و فلسطین، هر سه بالای مقتل سیدحسن به چشم می‌آیند. از خودم می‌پرسم: «وطن کجاست؟» سیدحسن نصرالله بیشتر لبنانی بود یا فلسطینی یا ایرانی؟

به گزارش خبرنگار مهر، هدی محمدی، پژوهشگر حوزه فرهنگ و رسانه که برای سالگرد شهادت سیدحسن نصرالله به لبنان رفته است، روایتی از اولین مراسم سالگرد رهبر حزب‌الله لبنان و مقاومت در برابر رژیم متجاوز صهیونیستی نوشته که در ادامه می‌خوانید.

«من اهلی جاهای شلوغم؛ تشییع، نماز جمعه، هیئت و…. می‌گویم اهلی یعنی برایم عجیب نیست. در صف ماندن، تراکم جمعیت و این‌طور چیزها. ما همیشه در شلوغی‌ها آدم‌های ناراضی‌ای هستیم. یک نفر می‌گوید چرا سایه‌بان ندارد، یکی از گرما گله می‌کند، یکی به چیدمان صندلی غر می‌زند، گاهی بزرگ‌ترها با کوچک‌تری بدخلقی می‌کنند و گاهی زبان انتقاد تند می‌شود؛ گویی یک «دیگری» این مراسم را گرفته و ما همه مهمانیم. این‌جا -یعنی در مراسم اولین سالگرد شهادت سیدحسن نصرالله- هیچ‌کس مهمان نیست. همه نه فقط صاحب عزا، که مسئول برگزاری مراسم‌اند.

مغازه‌دارها از خیابان تا جلوی مجمع امام خمینی یک میز جلوی مغازه‌شان گذاشته‌اند و به شرکت‌کنندگان خوراکی می‌دهند. ذهنم به اربعین سنجاق می‌شود. اربعین و اهالی عراق چه سنت‌های نابی برای اجتماعات شیعی ساخته‌اند! از روی یکی از میزها یک بطری آب برمی‌دارم. گرم است. نه من اعتراض می‌کنم، نه بقیه؛ گرم‌بودن آب طبیعی‌ترین اتفاق در کشوری است که بیش از هشت ساعت در روز برق ندارد.

نزدیک مزار دوباره از جایی برای تفتیش رد می‌شویم. در شلوغی جمعیت، وقتی می‌بینند ایرانی‌ایم، راه باز می‌کنند تا جلوتر برویم. بعضی از اعضای حزب که در برگزاری مراسم کمک می‌کنند و بعضی شرکت‌کنندگان مراسم برایمان دنبال صندلی خالی می‌گردند. می‌پرسند از کدام شهر آمده‌اید و با شنیدن نام تهران -که «ط» اش را دسته‌دار تلفظ می‌کنند- بابت حضورمان تشکر می‌کنند.

نرجس که چفیه ایرانی دور گردن دارد، برایم یک صندلی خالی می‌کند. می‌پرسد ساکنم یا به‌خاطر مراسم آمده‌ام؟ توضیح می‌دهم که به خاطر سید است. دستش را روی قلبش می‌گذارد و لبخند می‌زند، لبخندی که از پس پنهان‌کردن بغضش برنمی‌آید. به دوستش اشاره می‌کند و می‌گوید اجداد پدر او از ایران آمده‌اند. می‌پرسم کدام شهر؟ نمی‌داند، چند نسلی می‌شود که جَلد بیروت‌اند.

آفتاب از پشت مزار سید به صورتمان می‌زند، زورش از عینک آفتابی هم بیشتر است. نرجس پوستر سید را می‌دهد تا بگذارم جلوی صورتم. وقتی می‌گویم: «شکرا؛ عندی نظّارة» -عینک دارم- باز پوستر را می‌دهد دستم و اشاره می‌کند روی سرت بگیر.

عکس سید را می‌گذاریم روی سرمان، درست‌ترین جای ممکن برای بودن او.

حالا که بالأخره نشسته‌ام، به اطراف نگاه می‌کنم، به پرچم‌های حزب و شال‌گردن‌های زردشان، به کاج وسط پرچم لبنان. دلم برای روزهایی که الجزیره شهرهای مختلف لبنان را نشان می‌داد که زنان و مردان با همین پرچم‌ها و شال‌ها جلوی مانیتورهای بزرگی می‌نشستند و انتظار سخنرانی‌های سیدحسن نصرالله را می‌کشیدند تنگ شده. به نرجس می‌گویم: «من برای آن‌که بفهمم سیدحسن چه می‌گوید، عربی یاد گرفتم» دوباره دستش را روی قلبش می‌گذارد. اینبار شوق را در چشمانش می‌بینم. دست‌وپاشکسته می‌گویم که ترجمه قادر نبود عمق معنا را منتقل کند، جمله‌ام تمام نشده، منظورم را می‌فهمد.

حزب همان حزب است، مقاومت همان است که بود، این درخت کهنسال به خون سیدحسن‌ها جان گرفته. حالا لبیک یا نصرالله به قدرت خود باقیست، انا علی العهد به شعارها اضافه شده و «یا الله یا الله احفظ لنا نصرالله» جایش را به «یا الله یا کریم احفظ لنا شیخ نعیم» داده.

ناامیدی؟ تمام‌شدن مقاومت؟ گمانم این حرف‌ها محصول نگاه از بیرون باشد. حزب الله را که از پشت ویترین نگاه کنی بعد از سیدحسن تمام می‌شود؛ اما تاریخ و طول و عرض مقاومت حرف دیگری می‌زند: تا چشم کار می‌کند چشمان گریان امیدوار باوردارند «نصر» با «حزب الله» است.

لبنان این روزها در نمودار نرمال خودش نیست. یعنی نمی‌شود آن را با وضعیت معمول لبنان مقایسه کرد یا تحلیل‌ها از این وضعیت را به تمام لبنان تعمیم داد. آن‌چنان که نمی‌شود عراقِ اربعین را به وضعیت تمام عراق و تمام وقت‌های عراق تعمیم داد. پس هر آن‌چه نگارنده درباره لبنان می‌گوید، در واقع درباره بیروت در ایام اولین سالگرد شهادت سیدحسن نصرالله است.

پامان را که از فرودگاه بیروت بیرون گذاشتیم، همه چیز عادی بود. بیروت نه شبیه شهرهای جنگ‌زده بود، نه شهرهایی که وسط عزای یکی از فرزندان عزیز لبنان است. بیش از هر چیز شبیه مستعمره‌ای بود که تمام تلاشش را می‌کند تا شبیه استعمارگرش باشد.

باید به مقتل سید می‌رفتیم. حزب برنامه‌ای برای امشب و در مقتل سید ترتیب داده بود. با یکی از دوستانم که چند روزی زودتر رسیده بود تماس گرفتم، لوکیشن را فرستاد، ده دقیقه بیشتر فاصله نداشتیم.

ده دقیقه بعد، دیگر نه تنها در جغرافیایی استعمارزده نبودیم، که هر گوشه‌ای را نگاه می‌کردی ردی از مقاومت بود. پرچم‌های حزب الله که یا روی دوش پیاده‌ها بود، یا دست موتور سوارها و یا بیرون از پنجره ماشین‌ها. تا چشم کار می‌کرد، اسم و عکس سیدحسن نصرالله به چشم می‌خورد. از ماشین‌ها طنین سرود مقاومت می‌آمد و سیل جمعیت به سوی مقتل می‌رفت.

بخش قابل توجهی از زمان را در ترافیک بودیم، باقی را هم به دنبال جای پارک، جای پارک پیدا کردن در بیروت -دست کم این روزها- دستاورد محسوب می‌شود.

دیر به مقتل رسیدیم، مراسم تمام شده بود؛ اما بعضی هنوز دور آن گودی بزرگ که اسرائیل وسط پایتخت یک کشور دیگر ساخته بود جمع شده بودند.

به آدم‌ها نگاه می‌کردم. خستگیِ بیش از دوازده ساعت در راه‌ماندن را با خودم آورده بودم بالای جای زخم انفجار بر تن بیروت. بهت به جانم نشسته بود. به چشم‌ها نگاه می‌کردم. خسته بودند. پیرزنی بر بلندی نشسته بود، به گودال نگاه می‌کرد و پک‌های سنگین می‌زد. حق داشت…

بچه‌های کوچک، دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا، لبیک یا نصرالله می‌گفتند و مادر و پدرهاشان سعی می‌کردند طوری قاب گوشی را ببندند که هم مقتل مشخص باشد، هم بچه‌ها و هم پرچم‌ها. پرچم حزب و لبنان و فلسطین، هر سه بالای مقتل سیدحسن به چشم می‌آیند. از خودم می‌پرسم: «وطن کجاست؟» سیدحسن نصرالله بیشتر لبنانی بود یا فلسطینی یا ایرانی؟ کدام پرچم را باید بالاتر از همه بالای مقتل و مزار او قرار داد؟

می‌فهمم قرار است سؤال «وطن کجاست؟» در تمام سفر همراهم باشد. می‌آیم از پرچم فلسطین عکس بگیرم، چشمم به لباس‌های خیسی می‌افتد که همسایه پهن کرده تا به هر زحمتی که هست، در شرجی هوای روزهای بین تابستان و پاییز بیروت خشک شود! آن طرف‌تر زن و مردی در بالکن چای می‌نوشند. شاید هم قهوه باشد؛ از این فاصله که می‌بینم، چیز دقیقی معلوم نیست. فقط جریان زندگی که دیواربه‌دیوار مرگ ادامه داشته به چشمم می‌آید.

می‌دانی؟ «زندگی» آبروی «ظالم» را می‌برد. تصور کن! هنوز جای ترکش‌هاشان روی در و دیوار خانه‌ات هست و تو یک لحظه هم از زندگی‌کردن دست نمی‌کشی.

چشم برمی‌گردانم تا به تابوت‌های نمادین داخل گودال نگاه کنم، بالای هر کدام عکس شهیدی است و داخل تابوت نور گذاشته‌اند گمانم. اما حتی آن نورها از پس تاریکی آن گودال عمیق بر نمی‌آیند. چشمم به گوشی زنی می‌افتد که با زن دیگری تماس تصویری گرفته و مقتل را نشانش می‌دهد. در تصویر روز است، به نظر می‌آید عزیزی آن سوی دنیا دارد که دلش خواسته مقتل او را ببیند، او که لبنانی‌ها به درست «عزیز روحی» صدایش می‌زنند. زنِ در موبایل زیر گریه می‌زند. زن این سوی تصویر اشک‌هاش را پاک می‌کند. لباس‌های کنار مقتل هنوز در حال خشک‌شدن اند. زنی در بالکن به جمعیت نگاه می‌کند. پای مقاومت حتی به الگوی زندگی روزمره آدم‌ها رسیده، می‌بینی؟ گفته بودم این روزها لبنان روی نمودار نرمالش نیست.

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ