آقازادهای که رهبری وصیتنامهاش را بارها خواندند!
اقتصاد ایران: شهید ناصرالدین باغبانی مینویسد: به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم، امّا همهی اینها بعدِ مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، همه چیز برای آقازادگی ناصرالدین میسر بود. هم پدرش حجتالاسلام علی اصغرباغبانی از اساتید دانشگاه امام صادق(ع) و دوست شهید بهشتی بود که در انفجار حزب جمهوری جانباز شده بود و هم خودش نخبهای بود که توانست در همان دانشگاه به تحصیل در علوم سیاسی بپردازد. حتی اگر تصمیم نمیگرفت به جنگ برود کسی به او که همه عمرش را در جهت مبارزه با منافقین و درس خواندن گذرانده بود، خوردهای نمیگرفت.
اما همه این عناوین این پسر جوان راکه تازه به دهه بیست زندگیاش وارد شده بود، قانع نمیکرد تا بنشیند و دست روی دست بگذارد. آنچه او از این دنیا فهمیده بود، دستاوردهایی فراتر از این حرفها بود.
پدرش نیز فهمیده بود ناصرالدین با بقیه جوانهای دور و برش فرق دارد. همان روز که در کلاس درس معارف درباره دعای عرفه توضیح میداد، و پسرش را دید که دارد به پهنای صورت اشک میریزد. جوانی که به جای تفریحات روزهای تعطیل، جمعهها همراه دوستش به خیابان انقلاب میرفت و بعد از نمازجمعه گوشه پیادهرو پارچهای پهن میکرد و کتابهای مذهبیای که خریده بود را میفروخت.
این دانشجوی سال دوم که مشغول حفظ قرآن در کنار تحصیل بود و توانسته بود دو جز هم حفظ کند، تصمیم گرفت وارد میدان جهاد شود. سال 65 اولین بار بود که او بند پوتینهایش رامحکم بست و راهی جبهه شد. پدرش از تصمیم او راضی بود اما آیتالله علمالهدی، معاون آموزشی دانشگاه امامصادق(ع) به او گفت: امروز کشور به نخبهها و دانشجویان ممتاز مثل او نیاز دارد اما ناصرالدین گفت: «امام فرموده امروز جبهه رفتن بر هر کاری مقدم است.»
پدرش میگوید: یکبار که ناصرالدین از جبهه برگشته بود ساعت یک شب به منزل رسید وقتی دیده بود برق های ما خاموش است با خودش گفته حتما خانواده خوابیده اند اگر زنگ بزنم ازخواب بیدار می شوند و این کار درست نیست. تصمیم گرفته بود تا صبح پشت در بماند. صبح که هوا روشن شد صدای زنگ آمد. در را که باز کردم دیدم ناصرالدین است. پرسیدم کی آمدی. گفت از نیمه شب اینجا هستم نخواستم بیدارتان کنم.
این قاری خوش صدای قرآنی در عملیاتهای مختلفی چون بدر، کربلای یک، کربلای 4و 5 شرکت کرد اما خدااینطور برایش مقدرکرده بود که در عملیات کربلای 5 و در منطقه شلمچه روز 11 اسفند سال 1365 خون پاکش به زمین بریزد و تا ابد روزی خور درگاه حق تعالی شود. پیکر ناصرالدین 10 روز برگشت و درقطعه 24 گلزارشهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
حجتالاسلام باغبانی از نحوه شهادت پسرش اینطور روایت می کند: من نحوه شهادت ناصرالدین را نمی دانستم. یک روز خدمت رهبر معظم انقلاب بودیم که سرگرد محققی از هم گردانیهای ناصرالدین از حضرت آقا اجازه خواست تا اگر ایشان اجازه دهند در حضور پدر شهید از حالات ناصرالدین در آخرین لحظات عمرش بگوید. تعریف کرد ما 30 نفر بودیم که زیر تیربار دشمن گرفتار شدیم. دشمن مدام منور میزد و اگر بلند میشدیم ما را به رگبار میبست. کم کم داشت صبح می شد و هوا رو به روشنی می رفت و همین کار را مشکل می کرد. همه مانده بودند چطور از این مخمصه نجات پیدا کنند. ناصرالدین داوطلب شد که تیربارچی عراقی را که اسلحه اش را رو به ما گرفته بود هلاک کند. اسلحه اش را برداشت و سینه خیز رفت و رفت تا به تپه ای که سرباز عراقی در آنجا مستقر بود رسید. صدای تیر که آمد متوجه شدیم تیربارچی عراقی به هلاکت رسیده است اما نیروهای دشمن که موضوع را فهمیده بودند هجوم آوردند و ناصر را به شهادت رساندند.
مقام معظم رهبری سال66 در اولین سالگردشهادت ناصرالدین پیامی میدهند که خواندنش جالب توجه است: ایشان میفرمایند: «نوشتجات شهید عزیز را مکرر، خوانده و هر بار بهره و فیض تازهای از آن گرفتهام.این را باید بزرگترین فرآورده انقلاب بدانیم که مردانی در سنین جوانی و در میدان نبرد، معرفت و بصیرت پیران طریقت را پس از سالها سلوک و ریاضت به دست آورده و به کار بستهاند و این تحقق وعدهی الهی است که «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا...»
جوانانی از این قبیل شایسته است که الگوی جوان مسلمان و راهنمای همگان باشند. این عزیزان عمر کوتاه و کم آلوده به گناه خود را با عبادت و مجاهدتی مخلصانه، روح و بها بخشیدند. خداوند هم به پاداش این عمل صالح - سرچشمههای معرفت و محبت را بر دل و جان پاک آنان گسترد و سرانجام هم از ساغر شهادت سرخوش و به فیض لقاء الله سرافرازشان کرد. گوارا باد بر آنان و روزی باد بر آرزومندان.»
رهبری همچنیندر پیام دیگری به مناسبت شهادت این دانشجوی نخبه در 26 اسفند 1365 در پیامی خطاب به پدر شهید فرمودند: «برادر عزیز حجتالاسلام آقای حاج شیخ
علیاصغر باغانی. شرکت فرزند ارجمندتان در جبهه جهاد فیسبیلالله و شهادت افتخارآمیز آن عزیز را به شما و خانواده محترمتان تبریک میگویم.
دین خدا به چنین فداکارانی میبالد و مؤمنان و پیروان قرآن به چنین پیشاهنگانی افتخار میکنند.
خداوند شهید عزیز ما را با اولیائش محشور فرماید و به شما و مادر گرامی آن شهید و والدین همه شهیدان صبر و اجر عنایت کند.
سید علی خامنهای رئیس جمهوری اسلامی ایران 65.12.26»
ایشان در خصوص وصیتنامه این جوان انقلابی میفرمایند: یک جوان پُرشورِ مؤمنِ از جانگذشتهی سبزواری، شهید ناصر باغانی، وصیّتنامه دارد. او یک جوانِ در سنین حدود بیست سال است. جا دارد که انسان آن وصیّتنامهاش را ده بار بخواند، بیست بار بخواند! بنده مکرّر خواندهام.
*گزیدهای از وصیتنامه شهید 19 ساله، ناصرالدین باغانی
اینجانب ناصرالدین باغانی بندهی حقیر در درگاه خداوندم. چند جملهای را به رسم وصیت مینگارم:
سخنم را دربارهی عشق آغاز میکنم. ما را به جرم عشق موأخذه میکنند. گویا نمیدانند که عشق گناه نیست! امّا کدام عشق؟
خداوندا، معبودا، عاشقا، مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی، امّا بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضاء نمیکرد، پس عشق به پدر ومادر را در من به ودیعت نهادی. مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم امّا به چه چیز عشق ورزیدن را نه!
به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم، امّا همهی اینها بعدِ مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو. (یَومَ لا یَنْفَعُ مال وَلا بَنُون ) فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود یَفِرّالْمرءَ مِنْ اَخیهِ و صاحِبَتهِ و بَنیهِ و اُمّهِ وَاَبیهِ، پس به عشق تو دل بستم.
بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آن هستم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آن هستی که معشوق من قرار گیری.
فهمیدم در این مدت که فکر میکردم عاشق تو هستم اشتباه میکردهام، این تو بودی که عاشق من بودهای و من را میکشاندهای!
اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو میآمدم. ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتادهام ولی باز مستقیم آمدهام؛ حال میفهمم که این تو بودهای که به دنبال بندهات بودهای، و هرگاه او صید شیطان شده، تو دام شیطان را پاره کردهای و هر شب به انتظار او نشستهای تا بلکه یک شب او را ببینی.
حالا میفهمم که تو عاشق صادق بندهات هستی، بنده را چه، که عاشق تو بشود؛ عَنقا شکار کرکس نشود دام باز گیر.
آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار میکردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوق مینشستی. اما من بدبخت ناز میکردم و شب خلوت را از دست میدادم و میخوابیدم! اما تو دست بر نداشتی و آنقدر به این کار ادامه دادی تا بالاخره منِ گریز پای را به چنگ آوردی و من فکر میکردم که با پای خود آمدهام
وه چه خیال باطنی! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود. مرا که به چنگ آوردی به صحنهی جهادم آوردی، تا به دور از هر گونه هیاهو با من نرد عشق ببازی. من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب میکردم.
آخر تو بزرگ بودی و من کوچک؛ تو کریم بودی و من لئیم؛ تو جمیل بودی و من قبیح؛ تو مولا بودی و من شرمنده از این همه احسان تو بودم...
امّا شهادت چیست؟
آن هنگام که رزمندهای مجاهد، بسوی دشمن حق میرود و ملائک به تماشای رزم او مینشینند و شیطان ناله بر میآورد و پای به فرار میگذارد و ناگهان غنچهای میشکفد، آن هنگام را جز شهادت چه نام میتوانیم داد؟
شهادت خلوت عاشق و معشوق است .شهادت تفسیر بردار نیست. ای آنانی که در زندان تن اسیرید، به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصۀ شهادت عاجزید. فقط شهید میتواند شهادت را درک کند.
شهید کسی نیست که ناگهان به خون بغلتد و نام شهید به خود گیرد. شهید در این دنیا قبل از این که به خون بتپد، شهید است. و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمیتوانید بشناسید و بفهمید، بعد از وصلشان نیز نمیتوانید درکشان کنید. شهید را شهید درک میکند. اگر شهید باشید شهید را میشناسید و گرنه آئینۀ زنگار گرفته، چیزی را منکعس نمیکند که نمیکند.
برخیزید و فکری به حال خود بکنید که شهید به وصال رسیده است و غصه ندارد. شهیدان به حال شما غصه میخورند، و از این در عجبند و حیرت میکنند که چرا به فکر خود نیستید!
به خود آیید و زندان تن را بشکنید. قفس را بشکنید و تا سر کوی یار پرواز کنید و بدانید که برای پرواز ساخته شدهاید نه برای ماندن در قفس! این منزل ویران را رها کنید و به ملک سلیمان در آیید.
انتهای پیام/