پا به پای جابر؛ اولین زائر اربعین
اقتصاد ایران: نرمی و تردی تربت فرزند رسول خدا(ص) که به سرانگشتانش رسید، جانش از همان سرانگشتها بیرون چکید. روی خاک افتاد و از هوش رفت...به هوش آمد و با صدای لرزان گفت: یا حسین، یا حسین... طنین هایهای گریه پیرمرد توی کربلا پیچید: آیا دوست جواب دوستش را نمیدهد؟..
خبرگزاری تسنیم: فاطمه مرادزاده: خبر به مدینه رسید؛ تلخ بود و جانکاه...
75 سال از خدا عمر گرفته بود، چشمهایش کمسو شده و گرد پیری مثل برف روی موها و محاسن بلند و مواجش نشسته بود. تکیده بود و کمرمق، اما هر بار که به مسجدالنبی میرفت، جانی دوباره میگرفت. جای جای مسجدالنبی یادآور خاطرات رسول خدا(ص) بود و این خاطرات او را به دوران جوانی میبرد. به آن روزها که امام حسن(ع) و امام حسین(ع) را روی شانههایش مینشاند؛ به آن روزی که پیامبر(ص) در جمع اصحاب در مسجد نشسته بود و به او گفت: « ای جابر حسن و حسین را نزدم بیاور». و او رفت و آن دو عزیز را صدا زد و در بین راه گاهی حسن و گاهی حسین را روی دوشش میگذاشت تا به پیامبر(ص) رسید. رسول خدا از او پرسید: « ای جابر! آیا آن دو را دوست داری؟» و او گفت: « چرا آنها را دوست نداشته باشم، در حالی که مقام آنها را نزد شما میدانم». و آن گاه رسول خدا سخنانی در فضیلت حسن و حسیناش گفت و صحبتش را با آوردن نام مهدی که از نسل حسین (ع) بود، پایان داد.
محال بود بداند و همسفر نشود
حالا در 75 سالگی خبری از مولایش حسین به او رسیده بود؛ خبری باور نکردنی! خبری تلخ و جانکاه...
از وقتی خبر به او رسید، تا زمانی که به شاگردش عطیه عوفی ( از تابعین و شیعیان امام علی(ع)) بگوید که برای سفر به کربلا آماده شود، فکر و خیال آرامش نمیگذاشت... چرا او از سرانجام سفر حسین(ع) به سمت کوفه باخبر نشده بود؟!... چرا همراه مولایش(ع) نبود؟!... محال بود بداند حسین(ع) راهی کوفه و کربلا میشود و سرانجام این سفر شهادت و اسارت است و همراهشان نرود...
با عطیه به راه افتادند. اصلا نفهمید مسیر 1400 کیلومتری مدینه تا کربلا را چطور پشت سر گذاشت. جسمش نحیف بود و چشمانش کمسو، اما شوق رسیدن به حسین، که نه! به مزار محبوبش نیرویی صدبرابر به او بخشیده بود.
تمام راه نوحه خواند و گریه کرد. خاطرات یک عمر زندگی در مدینهالنبی؛ زیر سایه رسول خدا(ص)، در همسایگی خانواده پربرکت فاطمه(س) و علی(ع)، یک دم رهایش نمیکرد.
فکر میکرد که حسین نور چشم پیامبر(ص) بود و عزیز دل زهرا(س) و علی(ع)، و آنوقت اسب خیالش پر کشید به اولین باری که رسول خدا را در سرزمین منا ملاقات کرد. 15 ساله بود. با پدرش عبدالله و جمعی از مردم یثرب که جمعشان به 70 نفر میرسید، یک سال پیش از هجرت پیامبر(ص)، به حج رفتند تا در منا و دور از چشم و شمشیر مشرکان مکه با پیامبر خدا بیعت کنند.
این اولین ملاقاتش بود، اما وقتی پیامبر(ص) از مکه به مدینه هجرت کرد، بارها ایشان را زیارت کرد، بارها که نه! هر روز. نه تنها در روزهای خوش که در لحظات سخت و پراندوه؛ در جنگها؛ در جنگ احد که پدرش عبدالله به شهادت رسید. و در حمراءالاسد، غزوه المریسیع، غزوه احزاب، غزوه بنی قریظه، صلح حدیبیه، غزوه خیبر، سریه خبط، فتح مکه، محاصره طائف و غزوه تبوک.
وقتی پدرش به شهادت رسید، گمان میکرد که همای شهادت یک روز روی سر او هم خواهد نشست، شاید در یکی از غزوات رسول خدا(ص)، اگر نشد در کنار امیرِ مومنان و در جنگهای جمل و صفین و نهروان، و اگر باز هم نشد در کنار امام حسن و یا مولایش حسین(ع)...
پیرمرد تا به این سن چیزهای بسیاری دیده بود، اما...
حالا اما شنیده بود که مولایش در سرزمین کربلا تشنه و گرسنه و تنها و غریب به شهادت رسیده است. شنیده بود که عباس و علیاکبر و علی اصغرش نیز در برابر چشمان او شرحه شرحه شدند. شنیده بود حبیب بن مظاهر هم به شهادت رسیده است؛ پیرمردی که به سن و سال خودش بود، شاید کمی بیشتر، حتی حبیب هم در هفتمین روز محرم خودش را به کربلا رسانده بود و پس از کشتن 62 نیروی دشمن به شهادت رسیده بود و حسین(ع) سرش را به دامن گرفته بود ... پس چرا او در کربلا نبود؟!! ...
آنچه شنیده بود کامل نبود؛ مردان همگی به شهادت رسیدند و زنان به اسیری رفتهاند؛ تکه تکه شنیده بود و هر بار که خرده روایتی در ذهنش مرور میشد، مثل پتکی بر سرش مینشست و پاهای لرزان و کم قوایش را سستتر و ناتوانتر میکرد.
پیرمرد تا به این سن و سال خیلی چیزها به چشم دیده بود؛ واقعه غدیر در حجهالوداع و حوادث تلخ پس از رحلت رسول خدا را، واقعه سقیفه را، طرد علی(ع) و گریههای شبانهروزیِ فاطمه (س) را، بیمهری به حسن(ع) و زهری که در کام و جانش ریخته شد و ...
اما باورش سخت بود و ناممکن که روزی این قوم بیمهر و بدعهد و بدکین، با دردانه رسول خدا چنان کنند که در کربلا به آنها رفت؛ که دعوتش کنند به کوفه با خواهش و التماس و در میانه راه به او پشت کنند. سفیرش را در کوچهپسکوچههای کوفه غریب و تنها رها کنند و به دست تیغِ ابن زیاد بسپارند و در کمال ناباوری سپاهی شوند هزار هزار و به مقابله با دلبند رسول خدا بشتابند و با سنگ و تیر و شمشیر پیکر پاکش را بدرند و با اسب بر او بدوانند...
روضه یکی دو تا نبود؛ جابر هر قدم که برمیداشت حکایتی از مصائب کربلا سمت خاطرش میدوید و روضه میشد و چشمانش را خیس میکرد و دلش را بیتاب ...
رسید به کربلا و با فرات همگریه شد
نیازی نبود از کسی بپرسد اینجا کجاست! گرد غم، گرد مرگ در زمین و آسمان پاشیده بود، پایش سست شد و نفسهایش سنگین. جابر به کربلا رسیده بود...
جابر به کربلا رسید. فرات از دور پیدا بود. روایتهایی که از فرات شنیده بود؛ تلخ بود و اشکآور... « مولایش حسین(ع) در کنار این دریای خروشان، تشنه لب جان داده بود؟! عباس و مشک آبش همینجا قطعه قطعه شدند؛ کنار فرات؟! .... یک دریا آب بود و علی اصغر(س) برای جرعهای آب، حریر سپید گلویش را به سه شعبه سپرد؟! دختران رسول خدا(ص) چند قدم مانده به آب، جانشان از تشنگی به لب رسیده بود؟!...» جابر با خود اینها را زمزمه میکرد و روضه میخواند و خیس از اشک خود را به فرات رساند تا بگوید: « ای فرات تو بودی و سرور جوانان بهشت تشنه بود؟! تو بودی و اهل بیت تشنه ماندند و تشنه شهید شدند و اسیر؟! »
حالا دیگر نه تنها چشمان و صورت و محاسنش، که پاهای او هم خیس شده بود. جابر دل به آب زده بود. خودش را در دل فرات انداخت تا مابقیِ روضهاش را در فرات گریه کند؛ با فراتی که خود داغ در سینه داشت.
در فرات غسل کرد. به عطیه عوفی که همپای او به کربلا رسیده بود، گفت: تو هم غسل کن.
بعد مثل حجگزاری که مُحرم شده، یک ردا و ازار پوشید و پس از آن کیسه مچالهای را باز کرد و سعد هندی که در آن بود را برداشت و بر بدن مالید و خود را خوشبو و معطر کرد.
حالا وقت آن بود که به سمت محبوب برود؛ به سمت مولایش حسین(ع). آرام قدم برمیداشت و با هر گام ذکری میگفت. نام خدا روی قلبش آرامش میریخت. میتوانست بار این مصیبت عظما را هرچند به سختی به دوش بکشد. میتوانست با ذکر خدا آرام آرام به محبوب برسد؛ به مزار یار...
چشمان کمسویش پس از سفر دشوار از مدینه تا کربلا و گریههای مدام، دیگر نوری نداشت، دنیا پیش از این هم ارزشی نداشت، حالا کلا از چشمانش افتاده بود، سیاه و تار بود. به عطیه گفت دستم را روی قبر بگذار...
چرا پاسخم را نمیدهی حسین؟!
نرمی و تردی تربت فرزند رسول خدا(ص) که به سرانگشتانش رسید، جانش از همان سرانگشتها بیرون چکید. روی خاک افتاد و از هوش رفت...
عطیه سراسیمه به سوی فرات رفت و با مشکی آب به سمت جابر برگشت. آب به رویش پاشید. جابر به هوش آمد و با صدای لرزان گفت: یا حسین، یا حسین، یا حسین ... طنین هایهای گریه پیرمرد توی کربلا پیچید: « آیا دوست جواب دوستش را نمیدهد؟!...» جوابی نشنید و خودش پاسخ خودش را داد: «چگونه جواب بدهی حبیب من! در حالی که رگهای خونین تو در بالای شانهات نمایان شده و بین پیکر و سر مقدس تو جدایی افتاده است؟!... چگونه جوابم را بدهی در حالی که اسبها بر تو تاختهاند و پیکرت بر زمین دوخته شده؟! چگونه جوابم را بدهی وقتی...»
جابر سه بار از هوش رفت و هر بار عطیه بر روی او آب پاشید و به هوش آمد و بار سوم گفت: «شهادت میدهم که تو فرزند خاتم پیامبران و فرزند آقای مؤمنان و خامس اصحاب کسا و فرزند سرور زنان هستی، و چرا چنین نباشی، که دست آقا و سرور پیامبران به تو غذا داده و در دامن پرهیزکاران تربیت یافتهای و از دستان ایمان شیر خوردهای و با اسلام سیراب شدی. پس زندگی و مرگ پاک و زیبا داشتی، ولی دلهای مؤمنان از فراق تو ناخوش است. پس سلام خدا و خشنودی او بر تو باد. شهادت میدهم که تو از دنیا درگذشتی، همان گونه که برادرت یحیی بن زکریا درگذشت و به فیض شهادت رسید.»
ما هم در ثواب آنها شریک هستیم
جابر پس از درد دلهای بسیار با مولایش حسین(ع)، نگاهی به اطراف مزار مطهر سیدالشهدا(ع) انداخت و رو به یاران شهید مولا گفت: « سلام بر شما ای ارواحی که در راه حسین(ع) فدا شدید، شهادت میدهم که شما نماز را به پا داشتید و زکات را پرداختید و امر به معروف و نهی از منکر کردید و با ملحدان جهاد کردید و خدا را آن قدر عبادت کردید تا به مرحله یقین رسیدید، و قسم به کسی که حضرت محمد(ص) را به نبوّت و حق مبعوث کرد، ما در آنچه شما وارد شدید و عمل کردید، شریک هستیم.»
به اینجا که رسید، عطیه گفت: «ما چگونه در ثواب آنها شریک هستیم، در حالی که نه به وادی فرود آمدیم و نه از کوهی بالا رفتیم و نه شمشیر زدیم، ولی این گروه میان سر و بدنهایشان جدایی افتاده و فرزندانشان یتیم و همسرانشان بیوه شدهاند؟!»
و جابر گفت: « ای عطیه! از حبیبم؛ رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: اگر کسی گروهی را دوست داشته باشد، با آن گروه محشور خواهد شد و کسی که کار گروهی را دوست بدارد، با آنها در کارشان شریک خواهد شد، و قسم به آن کس که محمد(ص) را به پیامبری مبعوث کرد، نیت من و نیت یاران بر آن چیزی است که امام حسین(ع) و اصحاب او بر آن گذشته و رفتهاند، پس ما هم با آنها در جهادشان شریک هستیم.»
جابر مامور بود و معذور
جابر اما همچنان بیتاب بود؛ بیتابِ فراق حبیب و مولایش حسین(ع)، و غمگین و گریان و پرحسرت از قسمت شهادتی که از آن باز مانده بود.
در میانه اشک و آه و حسرت و بیتابی اما دوباره یاد رسول خدا (ص) افتاد؛ یاد آن روز که پیامبر(ص) به او مژده داد که زنده میماند تا زمانی که امام پنجم را ملاقات کند و پس از آن به او گفت: سلام مرا به فرزندم؛ امام باقر(ع) برسان.
آرام شد. انگار که ماموریتی داشت؛ پیامی از رسول خدا (ص) برای پنجمین امام؛ برای محمدش. ماموریت داشت که کوچه به کوچههای مدینه را بگردد و صفحه به صفحه زندگی پیامبر(ص) و روایتهای تلخ و شیرین علی و زهرا و آنچه از حسن و حسین در خاطرش مانده بود و سختی اسارت و غربت زینب و امام سجادش را برای مردم درخواب مانده یا خود به خواب زده، بازگو کند؛ به مردم مدینه و کوفه و به نسلهای بعد...
و میلیونها جابر در مسیر اربعین
آن روز که جابر بن عبدالله انصاری به کربلا رسید، چهل روز از شهادت مولایش حسین(ع) گذشته بود: آن روز اربعین بود.
از آن روز تا به امروز جابر سینه به سینه امتداد یافته است؛ جابر و رسالتش...
از آن سال؛ سال 61 هجری تا به امروز، 1386 سال میگذرد و در تمام این سالها جابرانی از سراسر سرزمینهای اسلامی هر اربعین خود را به کربلا رساندهاند تا با امیر و حبیب و مولای شهید خود پیمان ببندند که نه زیر بار ظلم و ستم میروند، نه دین خدا را تنها میگذارند و نه دست از حمایت مظلوم برمیدارند.
و امروز در روزهایی که به اربعین سال 1447 نزدیک میشویم، میلیونها جابر نه تنها از سراسر بلاد اسلامی، که از سراسر جهان پا در مسیری گذاشتهاند که آنها را به کربلا؛ به مزار سیدالشهدا و بهشتی میرساند که به عطر وجود فرزندش مهدی؛ مصلح آخرالزمان؛ همان امامی که پیامبر(ص) روزی مژده ظهورش را به جابر داده بود، معطر است.
پایان/