روایت بیمارانی که در جنگ خانه را ترک نکردند

اقتصاد ایران: جنگ که شعله می‌کشد، در لایه‌های پنهانش از میان زندگی‌هایی هل من مبارز می‌طلبد که اساسا صاحبان آن زندگی‌ها هر روز و هر لحظه در صحنه نبردند؛ نبردی برای بقا در دل بحران.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از اعتماد، جنگ اژدهای هفت ‌سر است. هر سرش را که نشانه بروی، سر دیگر با منظری کریه‌تر و ترسناک‌تر چشم در چشمت می‌دوزد؛ چشمانی وحشی و بی‌رحم. جنگ هزارتو دارد و در هر هزارتویش یک اژدهای هفت ‌سر. آنان ‌که شعله جنگ را می‌افروزند، اما گویی هرگز داستان اژدهای هفت ‌سر را نخوانده‌اند و نشنیده‌اند که اگر خوانده بودند و شنیده بودند، می‌دانستند رفتن به آوردگاه این اژدهای بی‌رحم، تن و جانی می‌خواهد از فولاد آب‌دیده. جنگ تنها میدان زورآزمایی تیر و تفنگ و ترکش‌ها نیست. جنگ که شعله می‌کشد، در لایه‌های پنهانش از میان زندگی‌هایی هل من مبارز می‌طلبد که اساسا صاحبان آن زندگی‌ها هر روز و هر لحظه در صحنه نبردند؛ نبردی برای بقا در دل بحران.  جنگ لایه‌های پنهان دارد؛ چه ۱۲ روز باشد چه 8 سال و چه زندگی‌هایی که زیر سنگینی این لایه‌ها یا به ‌چشم نمی‌آیند یا کمتر دیده می‌شوند؛ داستان‌هایی واقعی که واژه‌ها گاه فراموش می‌کنند روایتشان را.

 روایت اول؛ پریا


داستان پریا یکی از این روایت‌هاست؛ زن مبتلا به سی‌پی با یک چشم نابینا و چشم دیگری که تنها یک‌دهم بینایی دارد. پریا اما شخصیتی دارد مستقل و متکی به ‌نفس. این را خیلی زود از رفتارش می‌توان دریافت؛ وقتی می‌بینی تنها زندگی می‌کند و با جسمی که مدام بر ویلچر نشسته، تقریبا تمام کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌دهد، حتی اگر در مقایسه با افراد عادی کارهایش چند روز زمان بیشتری لازم داشته باشد.

پریا در جنگ ۱۲ روزه در منطقه ۳ تهران، در آپارتمان پدری‌اش تنها می‌ماند تا روزی که هشدار تخلیه این منطقه می‌رسد. از آن روزها چنین می‌گوید: «شب اول در آشپزخانه بودم که صدای انفجارها را شنیدم. اول گمان کردم رعدوبرق است، اما بعد متوجه شدم که انفجار است. اولین کاری که کردم، این بود که به سرعت خودم را به گوشه‌ای از خانه رساندم که شیشه نداشته باشد. نگران بودم که شیشه‌ها بریزند و خرده‌هایش به چشمم برود. برای همین همان‌طور که روی ویلچر بودم، سرم را میان دست‌هایم پنهان کردم تا دست‌کم بتوانم از چشم‌هایم مراقبت کنم.»

پریا، کارشناس ادبیات فارسی است. کتابی هم در حوزه کودکان دارد. شاید به‌ همین دلیل است که بسیار شیوا و روان حرف می‌زند: «واقعیت این است که در چنین شرایطی نمی‌توان از دیگران انتظار چندانی داشت، چون همه نگران جان خودشان هستند و این کاملا طبیعی است. مادر من در یکی از شهرهای شمالی زندگی می‌کنند و در آن چند روز که من تهران بودم مدام نگرانم بودند. همین‌طور خواهرم، ولی من نمی‌توانستم به منزل خواهرم بروم، چون ساختمان‌شان سی پله دارد و آسانسور هم ندارد. خواهرم گریه می‌کرد و نگران وضعیت من بود، ولی نه او نه من چاره‌ای برای آن اوضاع بحرانی نداشتیم. بنابراین ترجیح دادم در منزل خودمان بمانم و زحمتی برای کسی نداشته باشم. برایم سخت بود به منزل مادرم بروم، چون آشپزخانه‌اش دو تا پله دارد و من برای آب خوردن هم مجبور می‌شوم به ایشان زحمت بدهم.»

پریا اما بعد از چند روز ناچار می‌شود خانه را با همه تعلق خاطرش بگذارد و با ساکی از وسایل ضروری راهی شمال شود: «خیلی سخت بود، خیلی...» این چند کلمه را که می‌گوید بغض می‌کند و چشمانش از اشک خیس می‌شود. آنچه بیش از ذات جنگ پریا را آزرده، حس تحقیری بوده که از سوی برخی اطرافیان نه چندان نزدیک به او تحمیل شده: «وقتی چیزی وجود ندارد، شما نمی‌توانید موجودش کنید. من توان راه رفتن ندارم، بینایی کاملی هم ندارم، پس چگونه می‌توانم در هنگام بحران و خطر بدوم؟! اگر می‌توانستم که ویلچرنشین نبودم. اما دیگران از من انتظار داشتند مثل یک فرد عادی و سالم رفتار کنم و برخوردهایی می‌کردند که شدیدا تحقیر می‌شدم. در واقع جنگ مرا تحقیر کرد و به روحم زخم زد؛ زخمی که هنوز هم ترمیم‌ نشده‌ است. دلخوشی من در آن چند روز که تنها بودم، محبت خانواده و  دوستانم بود که مدام جویای حالم  بودند.» 


پریا جنگ ایران و عراق را هم به ‌خاطر دارد: «مرحوم پدرم هر بار که حمله می‌شد مرا روی دوشش می‌گذاشت و به جایی امن می‌برد. در آن ۱۲ روز جای خالی‌اش را بیشتر از همیشه حس کردم.» و از میان اشک‌هایش ادامه می‌دهد: «از خدا خواستم اگر قرار است اتفاقی برای خانه‌ام بیفتد، برای من هم بیفتد. من توان از دست دادن این خانه را که خیلی دوستش دارم، ندارم. حتی نمی‌توانم دوری از ویلچرهایم را تحمل کنم، این دو ویلچر فرزندان من هستند و من با آنها زندگی می‌کنم.» 

پریا با همه استقلال ذاتی‌اش، اما پنهان نمی‌کند که گاهی هم نیاز به کمک دارد. مثل این روزها که باتری ویلچر برقی‌اش سوخته و نمی‌داند چطور باید برای تعمیرش اقدام کند: «این ویلچر را تازه خریده‌ام، به سختی و با زحمت. وقتی می‌خواستم به شمال بروم دلم نمی‌آمد آن را در خانه بگذارم و بروم. آخر یکی از این ویلچرها، دخترم است و آن یکی، پسرم.» این را با خنده‌ای شیرین می‌گوید و ادامه می‌دهد: «ولی همان روزی که رسیدم شمال، ویلچرم سوخت و انگار بخشی از قلبم از جا کنده شد. وقتی برگشتم تهران با سامانه معلولان و جانبازان شهرداری تماس گرفتم و خواهش کردم راننده‌ای بیاید و ویلچر مرا به تعمیرگاه تحویل بدهد تا برای برگرداندنش راهی پیدا کنم، اما جواب دادند که راننده نمی‌تواند مسوولیت ویلچر شما را بپذیرد! این در ‌حالی است که در کشورهای دنیا امکانات ویژه‌ای برای کم‌توانان وجود دارد که اساسا این افراد نیازی ندارند که خودشان دنبال تجهیز یا تعمیر وسایل‌شان باشند.» پریا از روزی که به تهران برگشته تنها دو شب توانسته در تختش در اتاق بخوابد و بقیه شب‌ها را روی مبل در سالن پذیرایی سر کرده که مبادا حمله‌ای صورت بگیرد و شیشه‌های شکسته به چشمانش آسیب برساند. او همچنان مشغول مرتب کردن وسایل سفرش است: «راستش بخشی از داروها و لباس‌هایم را گذاشتم پیش مادرم که اگر دوباره جنگ شد و مجبور شدم خانه را ترک کنم کمتر مشکل داشته باشم. هنوز هم نتوانسته‌ام همه وسایل را سر جایشان بچینم و فعلا همچنان جنگ‌زده هستم.» این را می‌گوید و می‌خندد. چهره‌اش با خنده زیباست و کاش این زیبایی را آتش هیچ جنگی نسوزاند!

 روایت دوم؛ معین و متین


در گوشه‌ای از حاشیه شهر تهران، در منطقه حسن‌آباد فشافویه، معین و متین، دوقلوهای ۱۹ ساله با اوتیسم شدید و معلولیت ذهنی در کنار سه خواهر و برادر و پدر و مادرشان آن ۱۲ روز را در هول ‌و ‌ولا سر کردند. سعیده مادر خانواده که از اتباع مجاز هستند، آرزو می‌کند هیچ جنگی هیچ جای دنیا دل مردمان را نلرزاند: « خدا نکند آن روزها دوباره تکرار شود. هرچند اطراف ما به‌ اندازه مناطق داخل تهران مورد حمله نبود، اما دلهره و ترس آن روزها هنوز هم با ماست. معین و متین به ‌دلیل شرایط خاصشان درک کاملی از محیط ندارند و روزهای اول چندان متوجه اتفاق‌ها نمی‌شدند. اما روزی که پالایشگاه ری هدف حمله قرار گرفت، من سراسیمه سراغ دوقلوها رفتم و دیدم انگشتان‌شان را در گوش‌هایشان فرو برده‌اند و در خودشان مچاله شده‌اند.» 


دوقلوها داروهایی مصرف می‌کنند که تاخیر در مصرف‌شان حال‌شان را بدتر می‌کند: «اگر دو، سه روز داروهای بچه‌ها را ندهم حال‌شان بد می‌شود و شروع می‌کنند به خودزنی و آسیب رساندن به خودشان. آن روزها همه نگرانی‌ام این بود که نکند داروهایشان تمام شود و نتوانیم برایشان به‌ موقع تهیه کنیم. گرانی خدمات درمانی این بچه‌ها از یک ‌طرف، دست خالی ما از یک‌ طرف و دلهره تمام شدن داروها هم از طرفی دیگر فشار روانی زیادی به من و همسرم وارد می‌کرد.»


معین و متین که دچار معلولیت ذهنی هم هستند، به ‌دلیل عدم کنترل ادرار ناچار به استفاده از پوشک هستند. سعیده می‌گوید: «بسیاری از اطرافیان ما برای چند روز هم که شده از خانه‌هایشان خارج شدند، اما من به ‌دلیل نیاز مداوم به آب برای تمیز کردن دوقلوها نمی‌توانستم پایم را از خانه بیرون بگذارم.» این در حالی‌ است که سعیده و همسرش در همه آن روزها همزمان نگران پسر بزرگ‌ترشان که دانشجوی مهندسی است و دو دختر دبستانی‌شان بودند که مبادا در اثنای جنگ آسیب ببینند. در آن روزها سعیده و خانواده‌اش نه از بهزیستی خدماتی دریافت کردند نه از انجمن‌های مردم‌نهاد مرتبط: «با توجه به ‌اینکه اتباع هستیم، امکاناتی به ما تعلق نمی‌گیرد، ولی خدا خیر بدهد به یکی، دو خانواده خیر ایرانی که در مسیر درمان پسرانم کمک حال ما هستند.»  سعیده و خانواده‌اش شب‌ها چشم به آسمان و گوش به ‌زنگ می‌خوابند تا مبادا  آن ۱۲ روز سیاه تکرار شود.

 روایت سوم؛ هستی


هنگام تولد کم‌بینا بود. رفته‌رفته قدرت بینایی را از دست داد و حالا جهان مقابل چشمانش تنها یک رنگ دارد؛ سیاه. هستی؛ دختر جوان ۲۷ ساله، البته که تسلیم سیاهی نشده و با هنرش رنگ را به زندگی دیگران هدیه می‌دهد، هرچند خودش بی‌نصیب است از چشیدن لذت رنگ‌های هنرش. هستی ظروف سفالی می‌سازد و دنیایش با خاک و گل و گرمای کوره تعریف شده: «تا پیش از آن ۱۲ روز سیاه، تصوری از مواجهه با چنان بحرانی نداشتم. اولین شب که حمله‌ها شروع شد، گیج بودم و سردرگم. برای لحظاتی قدرت جهت‌یابی را از دست داده بودم و نمی‌دانستم از کدام سمت باید به ‌طرف در اتاق بروم. بعد از مدت کوتاهی خواهرم وارد اتاق شد و به کمک او از اتاق بیرون رفتم.»  هستی هیچ‌گاه اهل تسلیم نبوده، اما بختک شوم جنگ با تمام قوا سعی کرده است او را از پای درآورد: «دو روز اول همچنان مات و مبهوت بودم از آنچه اتفاق افتاده بود. باورم نمی‌شد طرف از دو هزار کیلومتر آن طرف‌تر از مرزهای ما جرات کرده باشد به حریم این خاک حمله کند. سوال‌های زیادی در سرم بود. دلم می‌خواست می‌توانستم چهره کشته‌شدگان را ببینم. در ذهنم تصاویری گنگ و مبهم از صورت آنها که زیر آوارها مانده بودند، می‌ساختم و با آن صورتک‌های خیالی همدردی  می‌کردم.»


هستی و خانواده‌اش آن ۱۲ روز را در تهران ماندند، مثل خیلی‌های دیگر: «به گمانم روز سوم بود که پدرم ما را قانع کرد از تهران خارج شویم. می‌دانستم دلیل اصلی اصرارش وضعیت من است. نگران بود نتوانم به‌ موقع خودم را جمع‌وجور کنم و آسیب ببینم. برای اینکه خانواده دچار اضطراب مضاعف نشود، اولین نفر بودم که با تصمیم پدرم موافقت کردم. در حالی که دلم پیش کارگاه کوچکم بود و سفال‌های ناتمامی که در صف ساخت منتظر بودند. نهایتا بار سفر بستیم و خانه را با همه دلبستگی‌هایش تنها گذاشتیم. اما این دوری فقط چند ساعت طول کشید، چون در چنان ترافیک سنگینی ماندیم که پدر و مادرم عطای خروج از تهران را به لقایش بخشیدند و به خانه  برگشتیم.»
هستی روزهای بعد را بیشتر در کارگاهش می‌گذراند و سرش را به هنرش گرم می‌کند: «برای فرار از افکار تلخ، سرم را به کار گرم کرده بودم. بیشتر ساعت‌ها را در کارگاه می‌گذراندم و داشتم به شرایط عادت می‌کردم که ظهر روز آخر جنگ، سیاهی روزگار برایم مفهوم دیگری پیدا کرد.»


انفجارهای پشت هم، لرزش شدید خانه، خرد شدن شیشه‌ها و فریادهای اعضای خانواده و همسایگان، آخرین تصاویر و صداهایی است که در ذهن هستی ثبت شده‌ است: «به‌ سختی عصایم را از بین خرده شیشه‌ها پیدا کردم و از کارگاه بیرون آمدم. زیر پایم پر از خرده شیشه بود که چند قدم به چند قدم به پایم فرو می‌رفت و من گرمای خون را حس می‌کردم. همه ‌چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. فقط یادم می‌آید با صورت به جسمی سخت برخورد کردم و بی‌هوش شدم.»
هستی هنگام خروج از محوطه کارگاهی خانه، به چارچوب پنجره‌ای که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، برخورد می‌کند و بر اثر شدت ضربه از هوش می‌رود. او تا اینجا را به‌ خاطر دارد و بقیه را اعضای خانواده برایش تعریف کرده‌اند که با چه دلهره و اضطرابی تن زخمی و بی‌هوشش را از معرکه خرده شیشه‌ها بیرون کشیده  و به مداوایش پرداخته‌اند.
هستی می‌گوید: «بعد از آن ۱۲ روز، سیاهی برایم معنایی دیگر پیدا کرده‌ است. جنگ سیاه‌ترین تصویر حک ‌شده در ذهن من  است.»

 روایت چهارم؛ مرتضی


۳۰ ساله است و تنها پسر خانه. صرع دارد و معلولیت جسمی. پدرش در یک سوپرمارکت همراه با شریکش کار می‌کند. آن ۱۲ روز کذایی مرتضی به همراه پدر و مادرش در خانه‌شان در شرق تهران می‌مانند. خودش اهل حرف زدن نیست. به‌ گفته مادرش دوست ندارد راجع به آن روزها چیزی بگوید یا بشنود: «از آن موقع مرتضی گوشه‌گیرتر و ساکت‌تر شده است. اگر تصادفا صدایی بیاید یا کسی حرفی از آن روزها بزند، دچار حمله صرع می‌شود، اما نه با شدت آن روزها.»
یکی از شب‌های جنگ که شرق تهران هدف حمله دشمن قرار می‌گیرد، با شدت گرفتن صدای انفجارها حال مرتضی وخیم می‌شود و حمله‌هایش شدیدتر. مادرش این‌گونه روایت می‌کند: «در خانه با مرتضی تنها بودم. پدرش هنوز سر کار بود. حمله‌ها که شروع شد و شدت گرفت، نگران پسرم شدم. به سرعت به اتاقش رفتم که کنارش باشم. اما هر چه کردم نتوانستم در را باز کنم. مرتضی پشت در افتاده بود و من زورم نمی‌رسید در را باز کنم. به خدا التماس می‌کردم به من قدرتی بدهد که بتوانم پسرم را از آن وضعیت نجات بدهم. نهایتا نمی‌دانم چطور توانستم در را باز کنم و داخل اتاق شوم.» کلام مادر مرتضی به اینجا که می‌رسد آشکارا دستان و چانه‌اش به لرزه می‌افتد و بغضش می‌ترکد: «خدا نصیب هیچ‌ کس نکند. نمی‌دانید چه حالی شدم وقتی دیدم مرتضی خودش را لای پتو پیچیده و صدایی شبیه خرناس از گلویش خارج می‌شود. تا خفگی فقط چند ثانیه مانده بود. با هر سختی و زحمتی بود تمام توانم را جمع کردم و پتو را از دورش باز کردم. پسرم یک قدم با مرگ فاصله داشت...»


 جنگ حالا ظاهرا پایان یافته است؛ اما ترکش‌هایش زندگی‌ها را چندپاره کرده و روان‌ها را ویران و در این میان آنچه می‌ماند روایت شاهدان آن ۱۲ روز خاکستری است که به ‌یقین چه بسیارشان هرگز فرصتی برای روایت نیابند. آنان راویان بی‌ادعای شوکران جنگی هستند که طراحانش سرمست  از «نقطه‌زنی» بر دروغی بزرگ پای می‌فشردند: «ما با مردم عادی کاری نداریم.»


 دکتر نرگس نیکخواه، عضو هیات‌مدیره جامعه نابینایان و کم‌بینایان کاشان که خودش هم نابیناست، از وضعیت جامعه کم‌توانان در شرایط بحرانی می‌گوید: « در چنین شرایطی فرد باید از دو جنبه خودش را آماده کند، یکی تقویت رابطه‌اش با سایر افراد و دیگری مدیریت شرایط به‌لحاظ روحی و روانی. در این جنگ ۱۲ روزه باتوجه به اینکه اتفاقی ناگهانی و غیرمنتظره بود، عملا آموزش خاصی به جامعه کم‌توانان ازجمله افراد نابینا و کم‌بینا داده نشده بود. اما همین اتفاق زنهاری بود برای اینکه متولیان امور جامعه کم‌توانان برای آموزش این قشر تدبیری اتخاذ کنند.

از طرفی باید به این نکته هم توجه داشت که همه این آموزش‌ها صرفا توسط فرد کم‌توان استفاده نمی‌شود و بخشی از آنها هم مورد استفاده اطرافیان است.افراد نابینا و کم‌بینا که جامعه هدف ما هستند در چنین شرایطی با دشواری‌های زیادی مواجهند؛ صدا بسیار اذیت‌شان می‌کند و در تحرک و جابه‌جایی دچار مشکل می‌شوند. باتوجه به اینکه این افراد نسبت به صدا حساس‌ترند و جهت‌یابی‌شان بیشتر از طریق دنبال کردن صدا انجام می‌شود، در میان آن حجم از صداهای شدید علاوه بر ترس و اضطراب، جهت‌یابی‌شان هم دچار اختلال می‌شد و حتی با عصا هم نمی‌توانستند مسیر مناسب را پیدا و دنبال کنند. این موارد در کنار آگاهی کم، سبب شده بود که افراد نابینا و کم‌بینا عمدتا وابسته باشند به اطرافیان و توضیحات آنها و از آنجا که خودشان قادر به دیدن تصاویر نیستند، فهم‌شان از اوضاع متکی می‌شود به توصیفات دیگران که نتیجه آن هم بزرگنمایی یا کوچک‌نمایی حادثه و به‌طور کلی فاصله داشتن از فضای حقیقی خواهد بود.مجموعه ما در آن چند روز تلاش کرد به افراد تحت پوشش درباره شرایط پیش‌آمده و تازگی آن توضیح بدهد و از ایشان بخواهد پیوندهایشان را با اطرافیان حفظ و به آنان اعتماد کنند. همچنین تاکید داشتیم با پرهیز از گسستگی با جامعه اطراف، مانع ایجاد ترس و وحشت مضاعف در درون خودشان بشوند.در ارتباط‌هایی که با خانواده‌های بچه‌های نابینا و کم‌بینا داشتیم، مدام تاکید می‌کردیم که مراقب آرامش خودشان و بچه‌هایشان باشند، اطلاعات کافی و صحیح را در اختیار آنان بگذارند و از ایجاد نگرانی‌هایی که می‌توانست چندان واقعی نباشد جلوگیری کنند.امیدوارم این تجربه تکرار نشود، ولی به‌هرحال زنگ خطری بود برای اینکه انجمن‌هایی با شرایط مشابه، باید به آگاهی‌بخشی و مدیریت بحران متناسب با شرایط جامعه هدف‌شان فکر کنند، برای این اهداف برنامه‌ریزی کرده و آن را اجرا کنند. ما قبلا برنامه‌های آموزشی در برخی حوزه‌ها از جمله آتش‌نشانی داشتیم اما این‌بار تجربه بسیار متفاوت، تلخ و سختی بود که لزوم تدوین دستورالعمل‌های آموزشی مناسب و دقیق از سوی انجمن‌های مردم‌نهاد و نیز سازمان بهزیستی در جایگاه یک نهاد بالادستی را بیشتر از گذشته نمایان کرد. »

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ