وقتی معلمان به دیدار مراد خود رفتند

اقتصاد ایران: وقتی معلمان به دیدار مراد خود می‌روند می‌توانند ساعت‌ها از آن لحظات بگویند و بنویسند و روایت کنند اما وقتی کسی این جنس دیدار را از نزدیک دیده باشد هم زبان و قلمش به روایت مشتاق خواهد شد.

خبرگزاری مهر، یادداشت میهمان - فاطمه رایگانی: بعد از مدت‌ها رفته بودم قزوین برای دیدن خانواده‌ام. می‌خواستم چند روزی بمانم. هوای روستا در اردیبهشت نفس‌کشیدن داشت و حیفم می‌آمد زود تمامش کنم. اما دلتنگی برای هوای حسینیه امام خمینی (ره) قرار از دلم برد و سفر را نصفه رها کردم. حالا ساعت ۷‌صبح شنبه بود من طبق وعده کارت ورودم را تحویل گرفته بودم. کیفور از این وقت‌شناسی خودم که معمولاً در ترافیک تهران و شلوغی کارها کمتر نصیبم می‌شود پا تند کردم سمت درهای ورودی. نرسیده به گیت اول اما چهره هراسان دختری متوقفم کرد. رنگش پریده بود و نگران چشم می‌چرخاند. این حال را خوب می‌شناختم. رفتم سراغش. تازه‌معلمی کاشانی بود. نصفه شب با همکارهای دیگرش راهی تهران شده بودند و وقت سحر رسیده بودند دم حسینیه. برای معطل‌نشدن در صف امانات، دار و ندارشان را گذاشته بودند داخل اتوبوس و این یکی کارت ورودش را هم همانجا جا گذاشته بود. حالا بدون گوشی دستش به جایی بند نبود. کار خدا شماره راننده را داشت و کار همان خدا من هنوز گوشی را تحویل نداده بودم. خلاصه راننده را حوالی میدان حر پیدا کردیم و دوست تازه‌ام رفت سراغ کارتش. من ماندم و یک دنیا عجله و دویدن به سمت حسینیه...

در صف امانات بازار سوال‌ها گرم بود: «همه چیز رو باید بدیم؟»، «گوشی هم نمی‌شه؟» و … و خانم‌های داخل غرفه بعضی‌هایشان با مهربانی و بعضی‌هایشان با کلافگی مطلعشان می‌کردند که بردن همه چیز ممنوع است. کیف و گوشی را تحویل دادم و دست خالی راهی شدم. با خودم فکر می‌کردم حالا بدون قلم و کاغذ چطور باید روایت بنویسم؟ خداخدا می‌کردم داخل حسینیه یک برگه پیدا شود. گیریم که می‌شد! خودکار را چه می‌کردم؟ در ذهنم فانتزی می‌پروراندم که کاش فقط در همین یک دیدار این ممنوعیت را بردارند.

حالا رسیده بودم به صف ورودی. طولانی‌تر بود و مزدحم‌تر. صدای لهجه‌های متنوع در هم پیچیده بود. چند نفر با لهجه کرمانشاهی از کندی حرکت صف گله می‌کردند و نگران بودند دیر برسند.

آذری‌ها دنبال درب ورود می‌گشتند. بلوچی‌های روسری‌های خوش رنگ‌ولعابشان را مرتب می‌کردند. انگار همه ایران را جمع کرده بودند زیر یک سقف و حالا همه با هر گویش و پیشینه‌ای یک دغدغه داشتند: به موقع وارد حسینیه‌شدن و نشستن در جایی که مشرف به صورت آقا باشد...

کمی آن طرف‌تر گروهی از خانم‌ها ایستاده بودند که سن و سال و چهره‌هایشان با هم فرق داشت اما همگی کارت انتظامات داشتند و می‌خواستند زودتر از صف بگذرند. ردشان را از جلوی امانات داشتم. از سرگردانی و سوال‌هایشان پیدا بود بعضی‌هایشان اولین بار است دیدار را تجربه می‌کنند. این احتمالاً یعنی بخشی از انتظامات در هر دیدار عوض می‌شوند و کار به نیروهای مردمی سپرده می‌شود. راستش این رویه به نظرم خیلی قشنگ آمد. چه چیزی بهتر از اینکه از هر ظرفیتی استفاده کنی تا آدم‌های جدید فرصت حضور در این‌جا را پیدا کنند؟

بعضی‌ها تک و توک بچه بغلشان بود و بقیه کمک می‌کردند این‌ها زودتر جمعیت را رد کنند و با معطلی کمتری مسیر را طی کنند. انگار همه خودشان را تصور می‌کردند و برایشان خیلی سخت می‌آمد که با بچه این همه وقت سرپا باشند اما هم‌زمان ذوقشان می‌آمد که بچه با این سن آقا را می‌بیند.

ساعت از ۸ گذشته بود که بالاخره خوان دوم را هم رد کردم و وارد آن حیاط دوست‌داشتنی شدم. همه سلول‌های تنم چای می‌خواستند اما میز کلوچه و آب معدنی با صدای بلند اعلام می‌کرد خبری از چای نیست. ناشتا آب خوردن هم با من نمی‌ساخت. ناچار کلوچه را برداشتم. می‌دانستم تا ظهر خبری از خوراکی نیست و با همین باید سرپا بمانم. با عجله کفش‌هایم را روی پیشخوان کفشداری گذاشتم. خانم کفشدار گفت: «بذارش داخل کیسه و درش رو ببند. کلوچه‌ت رو هم بذار. نمی‌ذارن ببری داخل!». عین قحطی زده‌ها کلوچه را سفت چسبیدم و قول دادم تا تمام شدن صف بعدی تمامش کنم و داخل نبرم!

دختر کناری‌ام با ته‌لهجه قمی از دوستش می‌پرسید این صف آخره یا باز هم هست؟ دیگری که انگار تجربه داشت جواب داد: «یکی دیگه هم مونده!». دختر ریز خندید و از ذوق بی‌حدش گفت، از اینکه از وقتی سهمیه دیدار را گرفته چقدر ذوق کرده و کلی پُزش را به خانواده و فامیلش داده! حالا نگران بود نکند در این جمعیت جای خوبی نصیبش نشود و آقا را درست نبیند.

این صف و صف بعدی را لابلای گفتگوهای مشابه رد کردم و بالاخره پایم به آن زیلوهای آبی رسید. بار قبلی که آمدم دیدار بانوان بود و آبی زمین با صورتی دیوارها ترکیب شده بود. این بار اما پرده‌ها و ستون‌ها سبز چشم‌نوازی داشتند. همهمه زیاد بود. اغلب مسئله زاویه دید داشتند و با خودشان حساب می‌کردند از این فاصله قرار است چقدر آقا را ببینند. هر چه عقب‌تر می‌رفتی نگرانی‌ها بیشتر بود و بعضی چشم‌ها حتی از غصه فاصله زیادشان با جایگاه خیس شده بودند. یکی اما بی‌تاب تر از همه اشک می‌ریخت. از ایلام آمده بود. چهل‌ساله می‌زد. پرسیدم مشکلی پیش آمده؟ همه غصه‌اش را ریخت توی صدایش و گفت: «خیلی سخته! خیلی راه اومدم! یه عمر فقط از تلویزیون دیدمش و از نزدیک دیدنش رو آرزو کردم. حالا اینجام اما این ستون‌ها نمی‌ذارن». دو سه نفری کنارش تلاش می‌کردند جای بهتری به او بدهند. خودشان هم البته نگران بودند.

من اما حواسم پی کاغذ و قلم بود. خودم را رساندم جلوی حسینیه و بالاخره دو ورق کاغذ و یک خودکار آبی نصیبم شد! مثل ماهی به آب رسیده، شروع کردم و تندوتند چیزهایی که تا آن لحظه دیده بودم را ثبت کردم. قید نشستن را زدم و راه افتادم بین جمعیت! بعضی‌ها از دیدن کاغذ توی دستم تعجب می‌کردند و می‌پرسیدند چطور آوردی؟ می‌شود یک تکه به ما بدهی؟ شرمنده شده بودم از ناتوانی خودم که خانمی از کادر اجرایی به دادم رسید. خیالشان را راحت کرد که بعد از دیدار بیرون حسینیه کاغذ و قلم هست و می‌توانند هرچقدر می‌خواهند بنویسند و تحویل دهند.

کمی از شرمندگی‌ام کم شد و چرخیدن را ادامه دادم. از بالا صدا می‌آمد. سرم را بلند و دیدم آن‌ها که دیرتر رسیدند در بالکن طبقه بالا جاگیر شده‌اند و درگیر اینند که بشینند بهتر آقا را می‌بینند یا ایستاده؟ تکلیف دید پشت سری‌ها چه می‌شود؟ همان دغدغه مشترک که در همه جای حسینیه پژواک می‌شد!

جلوی بالکن روی بنر سبز رنگ این جمله ساده از امام چشمم را گرفته بود: «معلم انسان درست می‌کند.» و همین چند کلمه مغزم را برده بود لابلای کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن و صدای سید علی خامنه‌ای ۳۴ ساله در گوشم طنین می‌انداخت: «جامعه اسلامی کارخانه آدم‌سازی است!» و آدم سازهایش حالا در این حسینیه جمع شده بودند و برای دیدن چهره رهبرشان لحظه‌شماری می‌کردند و انگار در آن لحظه هیچ چیز برایشان مهم‌تر از زاویه نشستن نبود.

دوباره برگشتم سر مجلس! نگاهم روی پسربچه‌های روبرویم بود که از لباس‌های متحدالشکل‌شان معلوم بود قرار است سرود بخوانند. در همین حین دستی روی شانه‌ام نشست: «سلام! حکیم‌زاده‌ام! معاون وزیر. کجا باید بنشینم؟». سلام گرمش را گرفتم و گفتم: «برای شما که حتماً اون جلو جا هست». گفت: «نه! پاهایم مشکل دارد و امکان زمین نشستن ندارم. همین‌جاها اگر صندلی باشد می‌نشینم». یکی از آًقایان از آن جلو دیدش و آمد که جایی برایش درست کند. من نگاهم رفت سمت صندلی‌ها که اغلب مسن‌ترها رویش نشسته بودند. آن‌ها خیالشان از زاویه دید راحت بود! در انتهای ردیف صندلی‌ها اما خانم میان‌سالی نشسته بود که از همه آرام‌تر بود و لبخند پهنش لحظه‌ای محو نمی‌شد. آرامش واضحش پاهایم را کشاند جلوی همان صندلی و لحظاتی هم صحبتش شدم: «شما هم معلمید؟». سرش را برگرداند: «بله! معلم مدرسه استثنایی‌ام! قرآن درس می‌دهم.» همکار بغل دستی‌اش گفت حافظ کل قرآن است و کلی سابقه و رتبه و مقام دارد. پرسیدم چطور؟ با همان لبخند جواب داد: «مادرم… خودش بی‌سواد بود اما همه تلاشش را کرد که من درس بخوانم. بالاخره توانستم قرآن حفظ کنم، دانشگاه بروم، معلم شوم و حالا اینجا باشم!». پرسیدم چه حسی دارد؟ جواب داد: «خیلی خوشحالم! دیدن آقا آرزویم بود و حالا نصیبم شد!» اینکه یک زن نابینا از دیدن می‌گفت حیرتم را برمی‌انگیخت. شاید او تنها مهمان این حسینیه بود که آن لحظه نگران زاویه نشستش نبود و حتم داشت آقا را می‌بیند و همین سر ذوفش می‌آورد… او انگار از همه مایی که چشم داشتیم بیشتر آقا را می‌دید…

لحظه ورود آقا نزدیک شده بود و دیگر امکان گشتن نبود. به سختی وسط جمعیت جایی برای نشستن پیدا کردم! زاویه دیدم هم اتفاقاً خیلی خوب بود اما مدام چشمش می‌رفت طرف همان خانم نابینا و لبخندش را می‌پاییدم. همان حین پرده کنار رفت و تمام حسینیه به وجد آمد. صدای شعارها بلند بود و کسی کنار دستم آرام ماشاالله می‌گفت و از ذوقش اشک می‌ریخت. صدای گریه‌ها با ذوق ترکیب شده بود و شعارها ادامه داشت. آًقا پس از تشکر حسابی روی صندلی‌اش نشست و خوب که جمعیت را نگاه کرد سرش را به طرف قاری قرآن برگرداند. با دست اشاره کرد بخواند. صدای بسم‌الله بلند شد و جمعیت آرام گرفت. من آقا را نگاه می‌کردم که همه حواسش را داده به قاری قرآن و انگار دیگر هیچ خبری جز تلاوت آن آیه‌ها در حسینیه نبود. قاری ادامه داد: «نون… والقلم… و مایسطرون…» عجب حسن انتخابی! چشمم برگشت سمت خودکار توی دستم و کلمات در هم برهمی که سرپا ثبت کرده بودم. حالا آن خودکار کیان آبی و آن کاغذ نیمه مچاله را بیشتر از قبل دوست داشتم...

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ