حجاب الگوی زندگی؛ زنان سمنانی به استقبال لالههای فاطمی رفتند
اقتصاد ایران: سمنان- بانوان سمنانی امروز در حالی به پیشواز هشت شهید گمنام رفتند که در حرکتی زیبا، حجاب را ترویج دادند.
خبرگزاری مهر، گروه استانها- محدثه عباسی: روزی که نام فاطمه (س) بر زبانها جاری بود و دلها در سوگ بانوی بینشان میتپید، سمنان به میعادگاه عاشقان تبدیل شد. این شهر، همنوا با سراسر ایران، آغوش خود را به روی هشت شهید گمنام گشود؛ پیکرهایی که از دل خاک برخاسته بودند تا بار دیگر، عطر جاودانهی ایثار و شکوه شهادت را در رگهای شهر جاری کنند. حضور پرشور مردم، از هر قشر و سن، حوالی میدان تشییع را به صحنهای از دلدادگی بدل کرد؛ گویی هر گام، هر نگاه، هر اشک، روضهای بود برای مادر شهیدان و فرزندان بینامش.
از نخستین لحظات صبح، میدان کوثر سمنان به تپش افتاده بود. نسیم سرد پاییزی، پرچمهای مشکی را به اهتزاز درآورده بود و صدای گامهای مردمی که از کوچهپسکوچههای شهر روانه میشدند، نوید روزی متفاوت را میداد. پیرمردی با عصا، نوجوانی با چفیه، مادری با کودکی در آغوش، و جوانی با چشمانی اشکبار؛ همه آمده بودند. آمده بودند تا در آستانهی وداع، دلهایشان را به تابوتهایی گره بزنند که نامی نداشتند، اما نشانی از تمام نامهای آشنا بودند. اینجا، در میدان کوثر مردم با گمنامترین آشنایان این سرزمین، وداعی عاشقانه و بیپایان را رقم میزنند.
میدان کوثر میعادگاه عاشقان شد
میدان کوثر، آینهای شده بود از تمام اقشار این شهر. مادرانی که کودکانشان را در آغوش داشتند، گویی نسل آینده را به میعادگاه غیرت و ایمان آورده بودند. جوانانی با چشمانی اشکبار، پلاکاردهایی در دست داشتند که بر آن نوشته شده بود: "حجاب فاطمی "و "شهید گمنام، برایم دعا کن"؛ هر واژه، فریادی خاموش از دلهای مشتاق. در میان جمعیت، نیروهای هلال احمر با لباسهای سرخرنگ، چون نگهبانان بیادعا، در کنار مردم ایستاده بودند. اینجا، رنگها، سنها و لباسها تفاوتی نداشت؛ همه در یک قاب، تصویری از وحدت، ارادت و همدلی را ترسیم میکردند؛ تصویری که نه در قاب دوربین، که در حافظهی جمعی این شهر و سرزمین حک میشود
در دل جمعیت، چفیهها چون پرچمهای خاطره بر گردن مردانی خودنمایی میکردند که جنگ را در خاکریزها لمس کرده بودند. چفیههایی که بوی شبهای عملیات میدادند، بوی سنگر، بوی عهد. یکی با همان چفیه، اشکهایش را آرام از گونه پاک میکرد؛ گویی آن پارچه، مرهمی بود بر زخم کهنهی دلش که چرا همرزمانش رفتند و او جا ماند. دیگری، گوشی تلفن را در دست داشت و با صدایی بغضآلود، شکوه لحظه را به دوستی در آنسوی شهر گوشزد میکرد: "شروع شده… بیا، دیر نکنی! " و کمی آنطرفتر، جوانی ایستاده بود؛ بیحرکت، بیکلام، فقط نظارهگر. نگاهش گره خورده بود به تابوتها، و در دلش، هزار روایت زنده شده بود؛ روایتهایی که زبان از بیانشان قاصر بود، اما چشمها فریادشان را میزدند.
دوربینهای خبری در گوشهگوشه میدان مستقر بودند؛ لنزهایی آماده برای ثبت این لحظات بودند، اما آنچه در میدان کوثر میگذشت، فراتر از قاب تصویر بود؛ لحظاتی که در هیچ فریم و فایلی نمیگنجید، اما تا همیشه در حافظهی دلها حک شد.

حضور جمعیتی عاشق
در میان این قابهای ناتمام، صحنهای بود که نفسها را در سینه حبس کرد: جوانی با دستانی لرزان، دستهگلی را به آرامی به یکی از تابوتها سپرد. گلها را برای ادای دین آورده بود. نگاهش خیس، صدایش لرزان، اما کلماتش استوار: «این کمترین هدیهام به کسی است که جانش را برای من داد» آن لحظه، سکوتی سنگین بر میدان سایه انداخت؛ گویی همه، حتی دوربینها، برای ثانیهای از حرکت ایستادند تا این وداع را با تمام وجود لمس کنند.
مردم، آرام و مشتاق، صفبهصف به سوی تابوتها پیش میرفتند؛ گویی هر گام، گامی به سوی عهدی دوباره بود. دستانی لرزان، با احترام و اشتیاق، بر پارچههای سبز و سفید تابوتها کشیده میشد؛ لمسهایی که از عمق دلدادگی بود. در میان همهمهی آرام جمعیت،
در میان صفوف فشرده مردم، دستانی لرزان، آرام و با طمأنینه، روی پارچههای سفید تابوتها میلغزیدند. خودکارها یکییکی از جیبها بیرون آمدند و واژههایی کوتاه اما عمیق بر پیکر شهدا نقش بست: «شهید گمنام، برایم دعا کن» جملهای ساده، اما سنگینتر از هزار واژه؛ عهدی خاموش با آنانی که بینام رفتند تا نام این سرزمین بماند. این دستخطها، سندی است از پیوند نسلها؛ از دلهایی که هنوز در تپش آرمان شهدا میتپند و در سکوت، بلندترین فریادها را فریاد میزنند.
سخن با شهدا
آنسوتر، چشمانی خیره، بیکلام، اما پر از حرف، تابوتها را بدرقه میکردند. گویی زبان از گفتن بازمانده بود و دلها خود سخن میگفتند. اینجا، هرکس به زبان دل خود، با شهدا سخن میگفت؛ یکی با اشک، یکی با نگاه، یکی با نوشتن، و دیگری با سکوت. اما همه در یک چیز مشترک بودند: ارادت بیپایان به شهدا و بانوی دو عالم، که در این وداع، تجلی یافته بود.
با گذر هر لحظه از زمان اعلام تشییع، سیل مشتاقان پرشورتر و انبوهتر میشود؛ گویی هر دم، دلهایی تازه از افقهای دور و نزدیک، به این میعادگاه نور میپیوندند تا در شکوه این وداع آسمانی، سهمی از عشق و ارادت بیپایان خود را نثار کنند.
مسیر تشییع، دیگر صرفاً یک خیابان قرق شده در شهر نیست؛ به رودخانهای خروشان بدل شده، لبریز از اشتیاق، آمیخته با اشک، و جاری بر بستر عهدی دیرینه. جمعیت، لحظهبهلحظه فزونی میگیرد؛ آنچنان که مرز آغاز و پایان این کاروان عاشقی در هم تنیده و ناپیدا شده است. هرچه میکوشم تا به نقطهی نخستین برسم، به آن نخستین گامی که این سیل خروشان را آغاز کرد، نمیتوانم؛ گویی این جمع، نه در زمان میگنجد و نه در مکان. اینجا، بیانتهاست، بیمرز، بیزمان؛ تجلی بیکرانگی دلدادگی یک ملت به قافلهی نور.
در میان این سیل بیپایان عاشقان، یکی از تابوتها را از خودروی حمل شهدای گمنامی ساده، خاکخورده و بیادعا که بوی خاکریزهای جنوب و شبهای عملیات را در خود دارد با احترام پیاده میکنم. تابوت را به سمت بانوان میبرم؛ بانوانی که با چشمانی اشکبار، دستانی لرزان، و دلهایی آکنده از شوق وصال، به پیشواز آمدهاند.
صدای گریههای آرام، زمزمههای زیر لب، و نگاههایی که به آسمان دوخته شدهاند، صحنهای از جنس نور و نذر را رقم زدهاند؛ گویی هر دل، در این لحظه، به آسمان گره خورده و هر اشک، ترجمان عهدیست که با شهدا بسته شده. اینجا، میان بانوان، تابوت شهید گمنام نه فقط تشییع میشود، که در آغوش ایمان و ارادت، آرام میگیرد.

روایت داغی بر سینه
در امتداد مسیر، هر چهرهای که از برابر چشمانم میگذرد، آینهایست از اندوه و ارادت؛ اشکهایی که از دیدگان دانشجویان جاری است، نه از سر اندوه صرف، که از عمق درکی عاشقانه نسبت به عظمت این لحظه. گویی هر نگاه، روضهایست خاموش؛ روایتی از داغی که هنوز بر دلها سنگینی میکند.
در میان این چهرهها، پدری را دیدم؛ قامتش خمیده، اما دلش استوار. فرزند خردسالش را در آغوش گرفته بود و با گامهایی آرام، او را به سوی تابوت میبرد. در چشمانش نوری از نذر موج میزد؛ نذری از جنس تربیت، از جنس عشق، از جنس عهدی که با شهدا بسته بود. گویی آمده بود تا فرزندش را به قافلهی نور بسپارد، تا بذر ارادت را در دل کوچک او بکارد. این صحنه، تجلی اعجاز شهداییست؛ همان معجزهای که بیهیاهو، دلها را از زمین میکَند و به آسمان پیوند میزد.
در امتداد مسیر تشییع، ایستگاههای صلواتی یکی پس از دیگری برپا شدهاند؛ با چای داغ، خرماها و لقمههای نذری… خادمان این مسیر، بیهیاهو و بیادعا، با مهر و صفا از مردم پذیرایی میکنند؛ گویی این راه، نه صرفاً گذرگاهی برای بدرقهی شهدا، که ضیافتیست آسمانی، مجلسی از جنس نور. صدای "یا زهرا" و "یا شهید" در فضا طنینانداز است و هر لیوان چای، طعم ارادت میدهد؛ جرعهای از محبت، نذر راهی که به آسمان ختم میشود. اینجا، خدمت به زائران شهدا، خود عبادتیست؛ عبادتی که در آن، دلها به هم گره میخورند و شهر، به صحنهای از همدلی و ایمان بدل میشود.
مسئولان نیز در این آئین باشکوه حضور دارند؛ بیتکلف، بیتشریفات، بیفاصله از مردم. آمدهاند نه با هیبت مقام، که با فروتنی دل؛ در کنار مردمی که دلهایشان را برای عهدی دوباره با شهدا آوردهاند. حضورشان، نه از جنس رسم و پروتکل، که از جنس همراهیست؛ همراهی با ملتی که شهدا را چراغ راه، قطبنمای ایمان، و نگهبانان آرمانهایشان میدانند. در این جمع، هیچ نشانی از فاصله نیست؛ همه در یک صف، در یک قاب، در یک وداع، با یک دل، به استقبال قافلهی نور آمدهاند.
بابونههای سفید
در میان انبوه جمعیت، نگاهها به دستانی خیره میشود که گلهای بابونهی سفید را با خود حمل میکنند؛ گلهایی که در عین زیبایی لبریز از معنا هستند. این بابونهها، در دستان مردم، به نمادهایی از پاکی، از امید، از عهدی خاموش با شهدا بدل شدهاند. گویی هر شاخه گل، پیامیست از نسلی که آمده تا بگوید: هنوز بر سر عهد ماندهایم. صحنهای عرفانی شکل گرفته؛ ترکیبی از اشک، گل، و ایمان. این تصویر، در قاب ذهنم حک میشود؛ قابِ یک روز آسمانی، قابِ یک تشییع بینظیر، قابِ عشق بیپایان مردمی که شهدا را با ارادت وصف ناپذیر بدرقه میکنند،
و سرانجام، لحظهی آغاز فرا رسید؛ لحظهای که سکوت میدان کوثر، جای خود را به طنین مداحیهای سوزناک و اشکهای بیامان مردم داد. کاروان شهدا، آرام به حرکت درآمد. تابوتها بر دوش دلهای مشتاق، از میان جمعیت عبور کردند
در همان دم، احترام نظامی با صلابت تمام اجرا شد. مارش باشکوهی در فضا پیچید؛ صدای طبلها و سنجها، چون ضربان قلب یک ملت، در میدان طنین انداخت. این صدا، آغاز یک بدرقه نبود؛ فریادی بود از جنس استقلال، از جنس ایستادگی. فریادی که دیوارهای شهر را لرزاند و خوابرفتگان را بیدار کرد. گویی کسی فریاد زد: برخیزید ای مردم، شهیدتان آمده، در آغوشش بگیرید.
در میدان سعدی، در گوشهای از مسیر، گروهی از نوجوانان ۱۴ تا ۱۵ ساله، با چهرههایی مصمم و دلهایی پرشور، در حال اجرای سرودی آرام و معنویاند. شاید در ادبیات جامعهشناسی، «نسل زد» نام گرفتهاند. نسلی که در عصر دیجیتال رشد کرده، اما دل در گرو مفاهیم عمیق و ریشهدار دارد.
حضورشان در این مراسم از جنس انتخاب آگاهانه برای پیوند با گذشتهای که آیندهشان را شکل میدهد. سرودشان، ساده و بیتکلف است، اما در دل خود، بار معنایی بزرگی دارد. گویی آمدهاند تا بگویند: ما هم هستیم، ما هم شنیدهایم، ما هم فهمیدهایم.
در میان جمعیتی که نسلهای مختلف را در کنار هم نشانده، این نوجوانان، حلقه اتصال دیروز و امروزند؛ نشانهای روشن از آنکه راه شهدا، در دل نسل نو نیز زنده است. صدایشان، با صدای مداحیها و زمزمههای مردم در هم میآمیزد و صحنهای میسازد که در حافظه شهر باقی خواهد ماند؛ صحنهای از تداوم، از امید، از آیندهای که هنوز هم با نام فاطمه (س) و یاد شهدا معنا میگیرد.
با رسیدن پیکرهای مطهر هشت شهید گمنام دوران دفاع مقدس به معراجالشهدا، فضای شهر سمنان رنگ معنویت بیشتری گرفت. جمعیتی انبوه و داغدار، در سکوتی سنگین و آمیخته با اشک، گرداگرد تابوتهای نورانی حلقه زدند؛ گویی زمان متوقف شد تا لحظهای دلهای عاشق، در حضور شهدا آرام بگیرند. صدای زمزمهها، اشکهای بیصدا و نگاههای خیره، صحنهای از تجدید عهد با آرمانهای بلند شهدا را رقم زد.
در این لحظهی ناب و آکنده از احساس، محمد جواد کولیوند، استاندار سمنان که خود از خانوادهای شهیدپرور و برادر سه شهید والامقام است با حضوری متواضعانه و دلی سرشار از ارادت، در میان اشک و اندوه مردم، دقایقی کوتاه اما عمیق را به شعرخوانی اختصاص داد؛ لحظاتی که صدای او طنین باورهای عاشورایی و عمق دلدادگی به اهلبیت (ع) بود.
استاندار سمنان با صدایی بغضآلود و لحنی آمیخته با ارادت، اجازه خواست تا قطعهای در وصف حضرت امالبنین (س) و حضرت عباس (ع) قرائت کند؛ شعری که نهتنها تجلی مظلومیت و عظمت این بانوی بزرگوار بود، بلکه بازتابی ژرف از ایمان، وفاداری و روح عاشورایی نسل شهیدپرور ایران در دلهای حاضران بر جای گذاشت.
منم سنگ صبور خانهی عشق
که بودم خانهزاد خانهی عشق
اگرچه زن، ولی مردآفرینم
کنیز فاطمهام، اُمالبنینم
خدا پاداش بر من یک پسر داد
پسر نه، بر کفم قرص قمر داد
مرا قرص قمر داد، سراپا
موجی از احساس گشتم
که من هم صاحب عباس گشتم
کلید مشکلاتم را از اول
به دست حضرت عباس دادند
این ابیات، که با زمزمه «لبیک یا حسین و لبیک یا عباس» از سوی مردم همراه شد، چنان در دلها نشست که گویی صدای یک ملت در سوگ و سربلندی در آن لحظه طنینانداز شده بود.
با این شعرخوانی پرشور و معنوی، آئین تشییع پیکرهای مطهر شهدا به پایان رسید؛ اما پیام آنها، همچنان در جان و دل مردم سمنان جاری است: راه شهدا ادامه دارد، با نسلهایی که هنوز هم دل در گرو کرب و بلا دارند...
اکو ایران | ECO IRAN
ترکیه | Turkiye
آذربایجان| Azerbaijan
ترکمنستان|Turkmenistan
تاجیکستان|Tajikistan
قزاقستان |Kazakhstan
قرقیزستان |Kyrgyzstan
ازبکستان |Uzbekistan
افغانستان |Afghanistan
پاکستان | Pakistan
بانک مرکزی
بانک ملّی ایران
بانک ملّت
بانک تجارت
بانک صادرات ایران
بانک ایران زمین
بانک پاسارگاد
بانک آینده
بانک پارسیان
بانک اقتصادنوین
بانک دی
بانک خاورمیانه
بانک سامان
بانک سینا
بانک سرمایه
بانک کارآفرین
بانک گردشگری
بانک رسالت
بانک توسعه تعاون
بانک توسعه صادرات ایران
قرض الحسنه مهر ایران
بانک صنعت و معدن
بانک سپه
بانک مسکن
رفاه کارگران
پست بانک
بانک مشترک ایران و ونزوئلا
صندوق توسعه ملّی
مؤسسه ملل
بیمه مرکزی
بیمه توسعه
بیمه تجارت نو
ازکی
بیمه ایران
بیمه آسیا
بیمه البرز
بیمه دانا
بیمه معلم
بیمه پارسیان
بیمه سینا
بیمه رازی
بیمه سامان
بیمه دی
بیمه ملت
بیمه نوین
بیمه پاسارگاد
بیمه کوثر
بیمه ما
بیمه آرمان
بیمه تعاون
بیمه سرمد
بیمه اتکایی ایرانیان
بیمه امید
بیمه ایران میهن
بیمه متقابل کیش
بیمه آسماری
بیمه حکمت صبا
بیمه زندگی خاورمیانه
کارگزاری مفید
کارگزاری آگاه
کارگزاری کاریزما
کارگزاری مبین سرمایه