روایت سفره رنگین دستمالسرخها و خندهای که لج درآور بود!
اقتصاد ایران: پاییز ۵۸ بود. پادگان مریوان انگار خانهام باشد و بچههای دستمال سرخ انگار برادرانم. در میدان تیر، شوخی و بحث بر سر خوشمزهترین غذاها بود. شب قبل نان خشک و ماست خورده بودیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، وقتی خبر فوت مریم کاظمزاده را شنیدم، برای من که پای خاطراتش نشسته بودم، افسوس بسیار داشت. خانمی که در اوج جوانی برای ثبت حقیقت در تاریخ عازم غرب کشور میشود و در روزهای خطرناکی که ضد انقلاب رقم زده بود و خیلی از مردهایش هم جرأت رفتن نداشتند، پا به پای رزمندگان ماند و با قلم و دوربینش جنگید. حالا گمان میکردم آن همه خاطرات زیبا و ارزشمند چه میشود؟ آیا در سینه مریم خانم ماند و زیر خاک رفت؟! تا اینکه فرزندشان شروع کرد برشهای دیگر خاطرات مادر را منتشر کردن و چراغی دیگر افروختن. آنچه میخوانید روایتی است از عباس داورزنی و بچههای دستمال سرخها به روایت مرحوم کاظمزاده.
اوایل که وارد منطقه شده بودم اسلحه دست نمیگرفتم. دوست نداشتم همراهم اسباب مرگ جابهجا کنم. بعد از شهادت منصور، دکتر چمران یک قوطی مواد دودزا بهم داد. تنها وسیلهی دفاعی در کولهام بود. اصغر وصالی اصرار داشت جایاش را با نارنجک عوض کنم. قبول نکردم. در عوض مجبور شدم در تمرینات تیراندازی بچهها شرکت کنم.
پاییز 58 بود. پادگان مریوان انگار خانهام باشد و بچههای دستمال سرخ انگار برادرانم. در میدان تیر، شوخی و بحث بر سر خوشمزهترین غذاها بود. شب قبل نان خشک و ماست خورده بودیم. ناناش جدا شده از نان خشکهای کپکزدهای بود که برای احشام کنار گذاشته بودند. نتیجه این که اسلحه به دست، هر کدام از بچهها سفرههای رنگینشان را چیده بودند و با آب و تاب از سیرترشی و بادمجان کبابی و دلمه با رب انار حرف میزدند.
رضا میگفت «اما سفرهی من نون پنیر و چایی شیرینه. اگه تا آخر عمر بهم نون پنیر چایی شیرین بدن خسته نمیشم!» بچهها دستاش میانداختند که سفره پهن و خوان کرم گسترده و این ریاضتها در عالم خیال بیفایده، اما رضا کوتاه نمیآمد. با چنان لذتی از نان سنگک و پنیر شور بقالیای که عباس میشناختاش و چایی که مادر برای او و خواهرهایش شیرین میکرد حرف میزد که همه اجازه دادیم وقتی ما کباب چنجه و کوفته تبریزی با دوغ محلی میخوریم، رضا نان و پنیر و چایی شیریناش را بخورد.
بعد شروع کردند عباس را دست انداختن. میگفتد «حتما تو هم تا آخر عمر فقط آب میخوای!؟» عباس میخندید و میگفت «اگه دفعهی بعدی که آب خواستم شهید شم، آره. فقط آب میخوام» دلم گرفت. رضا 4 سال از من کوچکتر بود و عباس 5 سال. از برادر کوچکام امین، چندسال بزرگتر بودند و از برادر دیگرم مجتبی، چندسال کوچکتر. رفتم کنار اصغر که از دور، معرکهی بچهها را تماشا میکرد. بیمقدمه اما آرام گفتم «فکر میکنین کارتون درسته این بچهها رو با این سن و سال دنبال خودتون میکشونین اینجور جاها؟» اصغر خندید. مثل همیشه لجام را در میآورد.
با اشارهی سر گفت «رضا رو میگی؟!» گفتم «فقط 19 سالشه!» گفت «من نیستم که رضا رو میکشونم. اون مارو میکشونه…» بعدها وقتی دیدم رضا که با چشمان خیس دست به دعا برمیدارد، همه، چه سرباز چه فرمانده، چطور آمین میگویند؛ وقتی غصه خوردن عجیباش از فوت آقای طالقانی را دیدم؛ وقتی وقت و بیوقت در دستاش نهجالبلاغه و کتابهای شهید مطهری را دیدم؛ تازه فهمیدم سن و درجه و ریش و اسلحه در تعریف بچهها چقدر بیمعنا و دستخالیاند. در تعریفشان چه دارم برایتان بگویم؟
اینها را عباس داورزنی در بیمارستان برایم تعریف میکرد، وقتی برای درمان زخم چرککردهاش به تهران آمده بود و به دیدنش رفته بودم. عباس در قائلهی پاوه 18 سال بیشتر نداشت. … پای چپم تیر خورد. افتادم. دوستانم را نگاه کردم. سرخی دستمال روی گردن بچهها دیگر پیدا نبود؛ جنازهها یکدست سرخ شده بودند. به هر زحمتی بود خودم را بلند کردم که تیر بعدی به شکمم خورد. بیهوش شدم. پاوه عملا سقوط کرده بود. بههوش آمدم. دستمال سرخ خودم هم از رنگ افتاده بود. دوباره از هوش رفتم. شهر تمامه دست آنها بود.
صداهایی از دور شنیدم. کسی را نمیدیدم. نمیتوانستم خوب نفس بکشم تا فریاد از گلویم خارج شود. کمک میخواستم اما مثل کابوسها خفه. فریاد زدم و باز از درد بیهوش شدم. نیروهای دموکرات همه جا بودند. بوی خاک به بوی خون اضافه شد. چشمانم را باز کردم. اول همه چیز سیاه بود. فکر کردم هنوز بیهوشم. اما ضعف و نور تند خورشید که مثل پردهای کنار رفت، دیدمشان. دست و پایم را با زنجیر بسته بودند. خبری از جنازهی دوستانم نبود. اطراف فقط سنگ میدیدم و خاک. آب خواستم. یکیشان نزدیکتر شد. به آب امیدوارتر شدم. دوباره آب خواستم. بالای سرم که رسید لگد محکمی به پهلویم زد. غلت خوردم. دوباره مزهی خون و بوی خاک. بیهوش شدم.
برای بار آخر چشمانم را باز کردم. خورشید به همان سنگینی بود و آنها تعدادشان بیشتر. دوباره آب خواستم. همان آمد بالای سرم. به فارسی پرسید «آب میخوایی؟!» چشمانم را باز و بسته کردم. خم شد. سنگ بزرگی از کنارم برداشت. گرفت بالای صورتم. خورشید پشت سنگ رفت و در سایه، چشمانش را بهتر دیدم. فحش رکیکی داد و سنگ را رها کرد. … ساعتها بعد، خانوادهی کُردی که در آن حوالی زندگی میکردند دلشان نیامد جنازه را رها کنند و عباس را به پادگان برمیگردانند. هیچکس فکر نمیکرد زنده مانده باشد. جراحت عباس تا ماهها خوب نشد. درمان نشده به دوستاناش میپیوست و با درد دائمی کنارشان بود.
«خواهر، فکر میکنی وقتی تیر میزنیم، ما تیر میزنیم؟» سرم را از جنازهای که جلوی پایمان بود بلند کردم. یکی از همینها چند دقیقه قبل منصور را زده بود. حالا رضا اسلحهی دوستش را کنار اسلحهی خودش به دوش گرفته، محکم ایستاده بود. انگار بخشی از زمین باشد. مجسمهای از خاک بیرونآمده. همانقدر ساکن. همانقدر خاکی.
«تو زدیش؟» چشمانش را آرام باز و بسته کرد. مرگ در بین ما میدوید و من فقط نگاه میکردم و با دوربین از گردی که به پا کرده عکس میگرفتم. بچهها اما انگار از این عالم نبودند؛ به دشمنانشان آب میدادند و کشتههاشان را با سکوت نگاه میکردند. رضا و عباس قبل از انقلاب، به مدرسهی نظام میرفتند. بعد از تظاهرات و شلوغی خیابانها باهم از ارتش فرار کردند. اصغر دوستشان داشت. هر دو آموزش دیده بودند و ورزیده.
در قائلهی پاوه خیلی از دوستانشان را از دست داده بودند. از اصغر جدا نمیشدند. وقتی ازدواج کردیم، باهم رفتیم خانهشان. پل سیمان، شهر ری. رضا تنها پسر خانه بود و چهار خواهر کوچکتر داشت. دستان مادر رضا را فراموش نمیکنم. کفشهای پدرش را هم. آنروزها، مریمی که در ناز و نعمت، در بهترین محلهی شیراز بزرگ شده بود، لندن درس خوانده بود و حالا دست روزگار او را همراه چند رزمنده به پل سیمان رسانده بود، خانوادهی رضا را شبیه گل سرخی میدید که از میان سنگ بیرون آمده باشد. زیبا، غنی، مهربان.
بعدها که بر سر هر کتابی با هم حرف زدیم، شعر حافظ و مولانا خواندیم، یکه به دو اش با اصغر را دیدم که گفت «میدونم چرا من و عباس رو نمیبرید عملیات. چون همون نگاه نگرانی که شما به من دارید، من به بعضی خانوادههای دیگه دارم. اما شما میدونید ما چرا اومدیم اینجا…»، بعدها که فهمیدم «چرا آمده بودند آنجا»، دیگر مریم قبلی نبودم. رضا و عباس و خانوادهشان را از تمام هممحلهایهای ثروتمندمان ثروتمندتر دیدم. وقتی عشقشان به هم را دیدم که حتی حاضر نشدند بعد از مرگ، چند قبر دورتر از هم بخوابند؛ فهمیدم آنها نه گلهای خودرو، که همان باغهای شناوری بودند که در افسانهها برایمان روایت میکردند.
آن روز گرم شهریور ماه هیچکدام از اینها را از زندگی رضا نمیدانستم. آرام گفتم: «منصور خوب میشه» با دست تپهای را سمت راست نشان داد. «اونجا بودم که بهش تیر زدم» خیلی دور بود. سکوت کردم. «هیچ تیری فایده نداشت. از یکی دیگه خواستم بزنه…» تپهای که نشان میداد زیر آفتاب تکان میخورد. مثل سراب.
بانه، بسطام-شهریور 1358 شهید رضا مرادی، در حال آب دادن به ضارب شهید منصور اوسطی
انتهای پیام/