بهترین پُز زندگی‌ مادر یک تکاور شهید

اقتصاد ایران: مادر یک تکاور شهید می‌گوید به پسرم می‌گفتم: مادر، اگر دکتر و مهندس هم بشوید، به درد من نمی‌خورید! می‌گفت: «پزش را که می‌دهید!» وقتی شهید شد، گفتم: بالاخره جای پُز را برایم گذاشتی! حالا پز می‌دهم که مادر شهید شدم.

- اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پنجشنبه عصر بود. مثل خیلی از روزهای دلتنگی و دل‌گرفتگی، راهی گلزار شهدا شدم. قدم زنان در میان قطعه‌ها می‌چرخیدم و در خودم بودم. صدا از همه طرف می‌آمد؛ از یک سو مراسمی در حال برگزاری بود و از سویی دیگر صدای حسین طاهری که رجز می‌خواند، در فضا پیچیده بود. مردم مشغول زیارت بودند، بعضی‌ها هم خیرات پخش می‌کردند.

از سر مزار شهید ابراهیم هادی گذشتم و بی‌هدف مسیر را ادامه دادم. در میان قدم‌ها و فکرهایم، چشمم به مادری افتاد که با عصا، به همراه دو خانم دیگر، آهسته قدم برمی‌داشت.

قطعه 28 بود؛ جایی که به‌نظر می‌رسید بهسازی شده. مادر، بدون زحمت خاصی در حال حرکت بود. صندلی‌ای برایش گذاشتند و نشست. همین‌طور که نگاهش می‌کردم، چشمم به سنگ مزار افتاد:
«تکاور شهید محمدعلی جابری»
و بغل‌دستی‌اش:
«شهید مهدی جابری»

نام پدرشان یکی بود. همین کافی بود تا در میان اسامی شهدا مکث کنم. با دقت که نگاه کردم، دیدم تاریخ شهادت‌شان دقیقاً یک سال با هم فاصله دارد.

کنجکاوی‌ام مرا به سمت مادرشان کشاند؛ زنی آرام با چهره‌ای صبور که دو پسرش را در راه خدا داده بود؛ بی‌هیاهو، بی‌ادعا.

وقتی پسر اولش شهید شد، هیچ‌گاه مانع رفتن پسر دوم نشد. ایمانش به راهی که رفته بودند، از داغی که در دل داشت، عمیق‌تر بود.

گاهی که بعد از شهادت دومین پسر اشک می‌ریخت، دیگران می‌پرسیدند چرا؟ و او می‌گفت:

«گریه‌ام برای نداشتنِ پسر دیگری‌ست که بفرستم، نه برای رفتن‌شان...»

با نگاهی آرام و پر از باور، به سنگ مزار چشم دوخت و گفت:
– این راهی بود که باید می‌رفتند. یعنی درست‌تر این است که بگویم وظیفه‌شان بود. این مملکت برای ماست. ما برایش قسم خوردیم. رفتیم و آمدیم. دویدیم. خسته شدیم. بعضی وقت‌ها گریه کردیم، ضربه هم خوردیم. ولی پایش ایستادیم. پای این انقلاب، پای گرسنگی و تشنگی و حتی بدرفتاری‌هایی که گاهی با ما می‌شد. از خدا می‌خواهم آن‌قدر به ما توفیق بدهد که تا لحظه آخر پای این نظام و انقلاب بمانیم.

از فرزندانش گفت. از محمدعلی که 22 ساله بود، مجرد. و مهدی که تنها 16 سال داشت:
– مهدی هنوز 17 ساله نشده بود که شهید شد. از برادرش هم بیشتر در جبهه بود. اما محمدعلی فقط 23 روز جبهه بود. او تکاور تیپ ذوالفقار بود. مأموریت یک‌ساله را چهار ماهه گذراند، برگشت، رفت جبهه و 23 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. ولی مهدی چند بار رفت؛ هر بار سه ماه، رفت و برگشت...

پرسیدم:
– مخالفتی نکردید با رفتنشان؟ نگفتید درس بخوانند، آینده‌ای داشته باشند؟

لبخندی زد و گفت:
– به پسرم می‌گفتم: مادر، اگر دکتر و مهندس هم بشوید، به درد من نمی‌خورید! می‌گفت: «پزش را که می‌دهید!» وقتی شهید شد، گفتم: بالاخره جای پُز را برایم گذاشتی! حالا پز می‌دهم که مادر شهید شدم. هرچند که اصلاً فکر نمی‌کردم شهید شوند. اما خدا توفیق داد. به ما لطف و عنایت کرد.

از بازیگوشی‌هایشان گفت:
– مثل همه پسرها، شیطنت می‌کردند. مگر می‌شود پسر بچه باشی و شیطنت نکنی؟ اما اهل نماز و روزه هم بودند. بازیگوش بودند، اما اهل دل.

بعد، از پسر سومش گفت؛ فرزندی که وقتی محمدعلی شهید شد، تنها سه‌ماهه بود.
– همیشه به او می‌گویم: خدا تو را برای ما جایگزین کرد. آن‌ها را گرفت و تو را داد. تو را داده، تا راه برادرانت را ادامه بدهی. و حالا هم در همان مسیر تلاش می‌کند، برای انقلاب.

مکثی کرد. صدایش آرام‌تر شد:
– دو سال بود که دیگر به بهشت زهرا نمی‌آمدم. توانش را نداشتم. ولی قبلا، 35 سال، هر هفته پنجشنبه‌ها اینجا بودم. حاج‌آقا ساعت 1 بعد از ظهر می‌آمد، اتوبوس می‌آورد، خانواده شهدا را می‌برد بهشت زهرا. تا وقتی سرپا بودم، می‌آمدم. بعد از فوت حاج‌آقا دیگر نتوانستم... حالا پسرم من را می‌آورد.

بغضی در صدایش نشست، اما زود کنار رفت:
– پارسال تابستان، چهار ماه تمام در آی سی یو و سی سی یو بودم. فقط چهار پنج روز در بخش بودم. در عالم خیال، چند باری به بهشت زهرا آمدم. چند بار گفتم: بروید ساکم را بیاورید، دارند من را می‌برند! اما خدا عمر دوباره داد...

بعد، نگاهی به اطراف انداخت و از بهسازی گلزار گفت:
– با اینکه هنوز کامل نشده، اما کف‌سازی‌ها خیلی بهتر از قبل شده. برای پدر و مادرهایی که سن‌شان بالا رفته، خوب است که صندلی بگذارند، تا بتوانند سر مزار عزیزان‌شان راحت‌تر بنشینند. بالاخره سن ما بالا رفته، ایستادن برایمان سخت است.

اشاره‌ای هم به قطعه‌های دیگر کرد:
– قطعه 50 را دیدم، سقف هم گذاشته‌اند، خیلی خوب شده. هم سایه هست، هم جای نشستن. این‌ها کارهای کوچکی نیست. همین‌ها باعث می‌شود کسانی مثل من، بعد از مدت‌ها دوباره بتوانند بیایند، بنشینند، نفس بکشند و یک دل سیر با بچه‌هایشان حرف بزنند.

کمی مکث کرد و ادامه داد:
در این چهل و چند سال، سه بار این سنگ‌ها را عوض کردم. حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم هر کاری سختی خودش را دارد. سرعت‌شان شاید پایین باشد، اما بالاخره انجام شده. آدم باید صبر کند. بهشت را که به بهانه نمی‌دهند...

انتهای‌پیام/

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ