چکامهای از عشق و مقاومت؛ روایتی از تنها دختر چوپان سوادکوه
اقتصاد ایران: سوادکوه - هر ذره از خاک کوهستان، از دامنه قلههای خِرونَرو تا چمنزارهای دره آریم و فراز و فرودهای مراتع روستای کَنگِلو، گامهای فاطمه را به یاد دارد زیرا او تنها دختر چوپان سوادکوه است.
خبرگزاری مهر، گروه استانها - سمیه اسماعیلزاده: سحرگاه در کنگِلو؛ آغاز روزی دیگر است. صبح هنوز تازه بود که به روستای کنگِلو رسیدم اما فاطمه همگام با طلوع آفتاب، گله را به مراتع پاییندست برده بود و برای رسیدن به او، مادرش راهنمایم شد؛ مادر خورجین قهوهای قدیمی بر دوش، چوبه داس را عصایش کرد و از مسیری پرشیب که از میان درختچههای سبز اما پرخار میگذشت، به پیش رفت.
در مسیر مادر از فاطمه میگوید که از همان کودکی همراه پدر شد و وقتی به مدرسه روستا رفت، بعد از کلاس در کنار پدر چوپانی میکرد و حتی هنگامیکه برای ادامه تحصیل به شهر رفت، تعطیلات بازمیگشت تا دوشادوش پدر بایستد و وقتی دانشگاهش تمام شد بازهم بازگشت و این بار نه برای چند روز، بلکه اکنون تماموقت همپای پدر چوپانی میکند.
در میانه مسیر، مادر ناگهان توقف میکند و میگوید: صدا را شنیدی؟ و با دست نشانم میدهد: آنجا را نگاه کن؛ کمی پایینتر از مسیر، یک گراز ماده و سه بچهاش با حضور ما پا به فرار گذاشتند و حالا صدای خِر خِر ماده گراز را میشنیدم که دور میشد و برای فاطمه اما این یک مواجهه همیشگی بود.
دوباره در مسیر پر شیب پیش میرویم و از فاطمه میشنوم؛ فاطمهای که روزها عصای دست پدر در چوپانی است و شبهنگام که باز میگردد، خستگی را پشت درب خانه میگذارد و کمک کار مادر در کارهای خانه میشود.
دختری همداستان با مهر و کین کوهستان
در سکوت مرتع، صدای بزها و گوسفندان و زنگولههایشان به گوش میرسد و درختها که از مسیر دیدمان کم میشود، در فاصلهای دورتر، در میانه چمنزار، فاطمه، تکیه داده بر چوبدستی چوپانیاش پدیدار میشود، دختری که با مهر و کین کوهستان همداستان شده است.
ساعت حوالی ۱۰ صبح بود که به فاطمه رسیدیم؛ دختری سرزنده با گونههایی سرخ از تابش آفتاب، نگاهی پرمهر و لبخندی صمیمانه.
کنار جویبار، آتش کوچکی روشن کرده و کُندگ (ظرف استوانهای که چوپانان منطقه برای جوشاندن آب استفاده میکنند) روی آتش است. فاطمه بقچه نان را از کولهاش بیرون میآورد و زیر سایه درخت پهن میکند، پنیر گوسفندی و سرشیر روی آن میگذارد و مرا به خوردن صبحانه دعوت میکند. کمی بعد، پدر فاطمه از راه میرسد و سلام و احوالپرسی میکنیم. فاطمه مشغول تدارک چای میشود، چایی که به بیان پدر، داروی خستگیهایشان است.
پدرش کُندگ دودزده کوچکی را از خورجینش بیرون میآورد و میگوید: چوپانی در کوهستان همراه زمین خوردنها است و فلاسک زود میشکند؛ برای ما چوپانها همین کندگا خوب است ببین چقدر از افتادن ضربه خورده و فرو رفته اما هنوز رفیق من است.
در میانه حرفهای ما، فاطمه صبحانه نخورده بلند میشود، چون بخشی از گله به مرتع دیگری رفتهاند و کمی بعد، من نیز از پدر خداحافظی میکنم و همراه فاطمه میشوم.
فاطمه به رسم چوپانان، صداهای مختلفی در میآورد تا گوسفندها و بزها را دوباره برگرداند و میگوید: بزها و گوسفندها هر کدام بخاطر نوع خوراکشان به یک سمت میروند و نگهداری آنها با هم سخت است بخاطر همین پدرم بزها و من گوسفندها را نگه میدارم.
داستان یک روز فاطمه
داستان یک روز فاطمه از حدود چهارونیم صبح آغاز میشود، و خودش اینگونه تعریف میکند: اگر بخواهیم شیر داشته باشیم، صبح شیر میدوشیم و پنیر میزنیم و بعد همراه پدرم یا مادرم (اگر پدرم کار دیگری داشته باشد) به صحرا میرویم و حولوحوش اذان مغرب بر میگردیم و بعدش به کار خانه میرسم و بعد میخوابم.
بعد از گفتن اینها، کمی مکث میکند و با خندهای که انگار افکارش را فراری میدهد، میگوید: این داستان یک روز من از صبح تا شب است.
آن روز که گرگ به گله زد
چوپانی فقط چراندن گوسفندان نیست و فاطمه باید مسیرهای مختلف کوهستان را بشناسد، آبوهوا را پیشبینی کند و در مواقع خطر از گله دفاع کند و او از اولین مواجه رودررویش با گرگ میگوید: گرگها یواشکی به گله میزنند و بخاطر همین کم پیش میآید که گرگ را ببینیم اما یک روز همینجا، ناگهان دیدم گرگی گلوی گوسفند را گرفت و من فقط جیغ کشیدم و از صدای جیغم گرگ فرار کرد و پدرم که کمی دورتر، پیش بزها بود با شنیدن فریادم فکر کرد اتفاق بدی برای من افتاده و بزها را ول کرد و پیشم آمد و وقتی ماجرا را تعریف کردم گفت که گوسفند به درک، فکر کردم اتفاقی برای تو افتاده است، اما از آن روز انگار دلم قرص شد و دیگر نمیترسم البته اگر خودم تنها باشم سرو صدا میکنم تا حیوانات وحشی فرار کنند.
وقتی گرگ یا حیوان درندهای به گله میزند، چوپانی برای یک نفر سخت است و باید دو نفر باشند تا یکی حواسش به گرگ و گوسفند زخمی باشد و دیگری حواسش به بقیه گله؛ همین ماه پیش بود که پلنگ به بزها حمله کرد و دو بز زخمی شدند و پدرش بزهای زخمی را به خانه برد و فاطمه گوسفندان را به مادر سپرد و خودش همراه بزها شد اما آن دو بز زخمی، پس فردای آن روز مردند.
چوپانی و هزار ماجرا
گوسفندها که به راه میشوند، دوباره باز میگردیم تا او صبحانهاش را بخورد. پدر برای کاری رفتهاست اما همینکه فاطمه سفره را باز میکند بزغالهای نان را به دندان میگیرد و او میگوید: همیشه همین است تا سفره را پهن میکنی، آنها هم میآیند.
کمی بعد، به سمت چشمه بالادست به راه میافتیم، فاطمه جلودار گله میشود و مادرش عقبدار تا برههای مانده را هِی کند و در راه از او درباره اینکه چه شد که حالا دیگر دائم اینجا است، میپرسم و پاسخ میدهد: دانشگاهم که تمام شد، چند باری آزمون استخدامی دادهام اما قبول نشدم و خب پدر و مادرم دیگر توانشان کم شده و اینکه در خانه بنشینم و کمکی نکنم، از من ساخته نبود و آمدم.
زندگی چوپانی نهفته در هزاران داستان رنج و مقاومت است؛ داستانهایی که هر روز تکرار میشوند اما کمتر شنیده میشوند و فاطمه از این زندگی میگوید: گوسفند هزار داستان دارد، همیشه باید در کنارشان باشی تا پخش و پلا نشوند، سگها با هم دعوا میکنند، گوسفندان پایشان زخمی و لنگ میشوند، برهها جا میمانند؛ همین دیروز بود که سه بره جا ماندند، من برای کشت به باغ و کمک مادرم رفته بودم و پدرم دست تنها بود و وقتی برگشتم، گوسفند با زبان بیزبانی سراغ برهاش را از من میگرفت، اما شب شده بود و امروز برای یافتن برهها مسیر دیروز را تکرار کردیم و وقتی به نزدیک جایی که برهها مانده بودند رسیدیم، برههای گم شده با شنیدن صدای زنگوله گوسفندان، با سروصدا مادرشان را صدا کردند.
مه و باران که بیاید کار سختتر میشود و فاطمه میگوید: گوسفندان پخش میشوند و در مه نمیدانی کدام طرف را داشته باشی و باران که بیاید بدتر میشود و بعد از باران، زیر هر درختی که بروی قطرات باران روی سرت میریزد و دوباره خیس میشوی.
از میان درختچههای خاردار که میگذریم، تیغها دست و پا را میخراشند اما فاطمه خم به اَبرو نمیآورد، انگار این خراشها بخشی از زندگی چوپانی است و از روزی میگوید که در مسیر، بخاطر تنه زدن گوسفندی با کف دست روی خارها افتاد و تا غروب دستهایش از درد میسوخت یا تیغی که در کفشش فرو رفت و نتوانست آن را دربیاورد و آن روز را با تیغ در پا راه رفت تا به خانه برگردد.
در کنار مرارتهای کار چوپانی اما حرفهای مردم درد دیگری است؛ همیشه در روستا، مردان چوپانی کردهاند و زنان مسئول خانهداری بودند و وقتی فاطمه تصمیم گرفت، تمام وقت همپای پدر چوپانی کند، حرفها شروع شد و برخی پدر را سرزنش میکردند که چرا اجازه داده تا دخترش چوپانی کند اما فاطمه تسلیم نشده و میگوید: وقتی میبینیم پدر و مادرم سختی میکشند، تنها هستند و پشتوانهای ندارند، نمیتوانستم در خانه بنشینم و فقط نگاه کنم و بخاطر همین آمدم تا کمکی باشم و همدوش پدرم چوپانی کنم اما انگار جامعه دختری که جدای از خانواده در شهر زندگی کند را بیشتر ترجیح میدهد تا دختری که چوپانی کند و کمک حال خانواده باشد.
گلی که بوی بهشت میدهد
سربالایی پایانی مسیر است و راهی به چشمه نمانده؛ پاهایم سنگین شده و به زحمت با چوبدستی خودم را به جلو میکشم، نفسم بریده و این خستگی، ترس از سگهای گله را از یادم برده است و حتی توان عکاسی هم ندارم اما فاطمه – که محال است خسته نباشد- با همان گامهای همیشگی پیش میرود؛ هم مراقب گله است و هم گاه بر میگردد تا گوسفندی در راه مانده را هدایت کند.
فاطمه مسیر امروز را یکی از مسیرهای راحت میداند و میگوید: میدانم برائت همراهی با گله بسیار سخت است، من هم وقتی بعد از ۹ ماه مدرسه، تابستانها میآمدم، روز اول بسیار سخت بود، اما بعد عادت میکردم.
ظهر است که به چشمه میرسیم و من بیرمق، روی تختهسنگی مینشینم اما فاطمه، پس از هدایت نخستین گروه گوسفندان و بزها به آب چشمه، دوباره بر میگردد تا به مادرش کمک کند تا آخرین گروه گله را نیز به آب برساند. در این میان، برهای بازیگوش او را به این سو آن سو میدواند تا اینکه فاطمه بره را با چالاکی میگیرد و سمت گله میبرد.
گله زیر سایه درختان نزدیک چشمه یَله میشود و فاطمه بیآنکه استراحتی کند، به سراغ تهیه آتش میرود تا چای دم کند. هنوز راه درازی در پیش است؛ باید گله را به مرتع دیگری ببرد و هنگام غروب به روستا بازگرداند؛ همچون غروب دو هفته پیش، زمانی که برای نخستینبار فاطمه را دیدم، در حالی که گله را به سمت خانه میراند، به سویش رفته بودم و از او خواستم تا روزی، همگام با او همراه گلهاش شوم و حالا من، پس از مدت زمانی کوتاه، خسته باز میگردم اما فاطمه هنوز ساعتها راه در پیش دارد و پس از آن، زمانی که به خانه باز گردد، تازه کارهای خانه شروع میشود و این داستان هر روز فاطمه است.
روایتی از عشق به خانواده و مقاومت که هر روز با گامهای کوچک اما خستگیناپذیرش تکرار میشود. فاطمه دختر کوهستان است و گلی در میان صخرهها اما ریشهدار و استوار، گلی که بوی بهشت میدهد.