۱۰۲ روایت مردمی از امام جمعه مردمی
اقتصاد ایران: کتاب "مردمپناه" روایتی است مردمی از مواجهه با شهید آیتالله آل هاشم، از شهدای خدمت، و نوع رفتار ایشان با اقشار مختلف مردم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «مردم پناه» به همت مرکز روایت حوزه هنری انقلاب اسلامی آذربایجان شرقی، در 212 صفحه از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. این کتاب 102 خاطره مردم از امام جماعت شهید تبریز را روایت میکند؛ مردی که از مردم بود و پناه آنها. شهید آیتالله آل هاشم مردی بود که در میان مردم میزیست و با منش اخلاقی خود، حتی افرادی را که دل در گرو انقلاب نداشتند، مجذوب میکرد.
در مقدمه کتاب آمده است: «خبر شهادت سرنشینان پرواز اردیبهشت که پیچید، لابهلای روایت اشکها و حسرتها، یک کلمه را زیاد میشنیدیم: «ائل دار و مردمی». این کلمه شده بود فصل مشترک همۀ روایتها، به خصوص روایتهای مردم از آیتالله آل هاشم؛ امام جمعهای که تراز جدیدی از امام جمعه بودن و مدیریت و تربیت ایجاد کرده بود. این تراز در عالم واقع جدید بود، اما در حقیقت نه. اصلاً بنا بود روحانی همینطور مردمی باشد؛ دوشادوش مردم رنج دیده. بنا بود امام جمعه همینطور باشد؛ در کنار مردم و همدرد با آنها. انگار زمان ما را بلعیده بود و منشور روحانیت امام خمینی(ره) شده بود گمشده جامعه و حالا که نمونهاش را در گوشهای از شمال غرب کشور پیدا کرده بودیم، باید به همه نشان میدادیم منشور روحانیت نه تنها اصطلاحی انتزاعی نیست؛ بلکه حتی میتواند ما به ازای بیرونی داشته باشد.»
برای تدوین این کتاب، خاطرات مردم شهر با برگزاری پویش «روایت سید شریف شهید» گردآوری و منتخب آنها با هدف یکسانسازی قلم، بازنویسی شده است. گزیدهای از این روایتها را میتوانید در ادامه بخوانید:
اتاق مخصوص
ارتباطش با خانواده شهدا طوری بود که انگار برادر خودش شهید شده است و اینها خانواده او هستند. هوایشان را خیلی داشت. با حاج حسن مشهدی عبادی، مسئول روابط عمومی تبلیغات ارتش تبریز، هماهنگ میکرد تا در عیدهای پیشرو حتماً به دیدار خانواده شهدا بروند. بعضی مراسمها مثل سالگردها و ختمها یا مراسمهای مذهبی هم بود که خودش از طرف ارتش و مساجد برگزار میکرد.
تأکید میکرد که حتماً خانواده شهدا و جانبازان را دعوت کنند. با اطمینان میتوانم بگویم مجلس ختم یک شهید را هم از دست نداد. برای جانبازان خیلی احترام قائل بود و به آنها اهمیت میداد. روزهایی که تبریز بود یا در بیمارستان به عیادتشان میرفت یا در خانه به دیدارشان.
یکی از اتاقهای بیمارستان ارتش را به پشتیبانی از جانبازها اختصاص داده بود آنجا را پر از وسایل ضروری کرده بود. هر جانبازی که میخواست ترخیص شود، از آنجا سهمیه داشت: رخت و لباس تمیز و مرتب خوراکی و پول سهمیهاش را که میگرفت، راهی خانهاش میشد.
نهی عملی
-حاج آقا، فلانی اصلاً روزه نمیگیره.
-از کجا میدونین؟
-خیلی راحت روزه خواری میکنه.
-خب شاید کسالت داره.
حاج آقا آلهاشم سعی داشت از اشتباهها چشمپوشی کند، ولی اینبار ظاهراً قضیه جدی شده بود، چند نفری این خبر را به ایشان گزارش کرده بودند. چند روز دیگر گذشت اما همچنان این ماجرا تکرار میشد. یک روز حاج آقا گفت: «به این آقا بگین بیاد دفتر!» چند نفر دیگر از کارکنان هم در دفتر بودند تا این آقا وارد اتاق شد، حاج آقا گفت: بابا من ایشون رو میشناسم، این مرد اصلاً اهل روزهخواری نیست. من هم فکر کردم کیه که میگن روزه نمیگیره. بعد هم به آن همکار گفت: شما بفرمایین سر کارتون اشتباه شده.
از آن روز به بعد این شخص دیگر روزهخواری نکرد و همیشه هم در نماز جماعتها حاضر بود.
عیادت از نقاش شهدا
همسرم، آقای کریمنژاد، اطلاع داد که حاج آقا آلهاشم میخواهد به عیادت استاد مرتضی شریفی برود. استاد شریفی از اوایل انقلاب در زمینه هنر انقلابی فعالیت میکرد. زمانی که رایانه نبود، پوسترهای دستی طراحی میکرد. اوایل حضور حاج آقا آلهاشم در تبریز، استاد در بستر بیماری افتاد. حاج آقا وقتی اطلاع پیدا کرده بود به همسرم گفته بود که برای عیادت هماهنگ کند.
من 20 سال شاگردی استاد را کرده بودم و رفت و آمد داشتیم. زودتر رفتم به منزلش تا مقدمات پذیرایی را آماده کنم. وقتی گفتم قرار است امام جمعه بیاید عیادت، هم ذوق کرد و هم تعجب: «مگه امام جمعه هم میاد دیدن کسی مثل من؟ این دیدار برای من هم تازگی داشت و هیجان داشتم بدانم چطور جلو میرود. وقتی همسرم زنگ زد و گفت نزدیک خانهاند، جلوی در رفتم. یک تاکسی زرد رنگ ایستاد جلوی خانه و حاج آقا از آن پیاده شد. نه محافظی در کار بود نه تشریفاتی. آمد داخل و با استاد دیدهبوسی کرد. بعد از احوالپرسی سراغ آثار استاد رفت، یکی یکی کارها را با دقت میدید و گاهی درباره برخی از آنها با استاد حرف میزد. مشخص بود رفتارش از روی علاقه است نه از سر بازکنی. جلوی یک تابلو ایستاد و شروع کرد به تحسین از هنر استاد. تابلوی نقاشی شهید آذرآبادی حق بود.
چند قدم بعد که به تابلوی شهید دیگری رسید، دوباره شروع کرد به تعریف و تمجید از اثر. خیلی خاکی و متواضع پای درد دل استاد شریفی نشست. قرار بود بسازبفروشی خانه استاد را بازسازی کند و او مجبور بود مدتی در خانه اجارهای زندگی کند. خانه جدید جای مناسبی نداشت که استاد آثارش را نگهداری کند. حاج آقا تا مدتها پیگیر محل مناسب برای آثار ایشان بود. با اینکه نتیجهای نداشت، نفس این پیگیری برای همه ما ارزش داشت و دلگرممان میکرد که در استان کسی به هنرمند و هنرش بها میدهد.
عینک حاج آقا
-حاج آقا تشریف میبرین مراسم افطاری؟
-من خونه خواهرم مهمونم. احتمال داره نرسم.
ماه رمضان بود و تازه به تبریز آمده بودند. یکی از هیئتها برای مراسم افطاری کارت دعوتی فرستاده بود. از من که پرسیدند چطور حاج آقا آل هاشم را دعوت کنیم؟ گفتم: «خودتون برین پیش حاج آقاد و دعوتنامه رو بدین بهشون.» بعد از آن روز هی از من پیگیر بودند که حاج آقا میآد؟ نمیآد؟
اوایل حضور حاج آقا در تبریز بود و برای رفتن به جاهایی که نمیشناخت، احتیاط میکرد. چون بزرگان زیادی هم دوروبرش بودند به خودم جرئت نمیدادم حتی چیزی را پیشنهاد کنم. چون هیئت از من پیگیر بود، مجبور شدم زنگ بزنم و جویا شوم که گفتند مهماناند. اصرار نکردم و گفتم: «حاج آقا هر طور راحت باشین ما در خدمتیم و قطع کردم.»
10 دقیقهای گذشته بود که دوباره تماس گرفتند که کجایی؟ گفتم: «دارم میرم همون هیئت افطاری.» گفت: «همون جا جلوی در باش.» من هم رسیدم. پرسیدم: «حاج آقا آخه شما مهمون بودین؟»
گفت: «نه احساس کردم شاید بعداً بگن چون مسیر فکری هیئت خاصه، آل هاشم نمیآد.»
این هیئت با فضاهای انقلابی و دفتر امام جمعه زیاد مأنوس نبود. تا وارد مجلس شد، همه بهتزده نگاه میکردند. انگار هیچکس انتظار نداشت حاج آقا برود؛ حتی متولیان خود هیئت. افطار کرد و حدود 20 دقیقهای نشست، بعد عذرخواهی کرد: «من خونه خواهرم مهمونم و باید برم.» خداحافظی کرد و رفت.
با یکبار آمدن کاری کردند کارستان. اهل آن هیئت و حتی خانوادههایشان را جذب انقلاب و نماز جمعه کردند. همان جا به ایشان گفتم: «حاج آقا، عینک شما هم انقلابیا رو میبینه و هم اونایی رو که با انقلاب مأنوس نیستن. شما امام جمعه هر دو هستین.»
تربیت پینگپنگی
وسط بازی بود که فرمانده لشکر را صدا کردند، پای تلفن بازی نصفه ماند. حاج آقا عصرها با فرمانده لشکر پینگپنگ بازی میکرد. بازیاش هم خیلی خوب بود و اغلب هم همهمان را میبرد. فرمانده رفت جواب تلفن را بدهد. حاج آقا رو کرد به یکی از کارکنان که آنجا توی سالن ایستاده بود.
-تو بیا ببینم چیزی بلدی؟
او هم رفت پای میز. سرویس دست حاج آقا بود. تا طرف دستش را برد بالا که جواب سرویس را بدهد یک دسته کارت پاسور از توی جیبش ریخت روی زمین و میز. فرصت نشد تعجب کنیم یا نگران شویم. یک دفعه حاج آقا رو کرد به یکی از همراهانش.
-آقای فلانی بیا اینجا بیا!
تا طرف خواست به خودش بجنبد، حاج آقا بدون وقفه هی حرف توی حرف آورد.
-بدو ! بدو برو به فرمانده لشکر بگو فلان چیز چطور شد و فلان ... جملات اصلاً مفهوم نبودند. مشتی کلمه درهم میگفت.
همینطور که تندتند از طرف میخواست کاری کند که اصلاً معلوم نبود چه کاری است، راه افتاد.
بابا به تو میگم... اصلاً ولش کن بذار برم خودم بهش بگم! و راهش را کشید و به سمت اتاقش رفت. همه این بازیها را درآورده بود تا آن نیرو فکر کند اصلاً حاج آقا پاسورها را ندیده است. همیشه همینطور بود، هر وقت خطایی از کسی سر میزد، کمکاری یا لغو دستور طوری خودش را به ندیدن میزد که از خجالت آب میشدیم.
انتهای پیام/