ترجمه بخشی از زندگیام است؛ انتقال ظرافتهای فرهنگی درک عمیق میخواهد
اقتصاد ایران: فاروق نجمالدین میگوید ترجمه برای من بخشی از زندگی شده است، وقتی آن را کتمان میکنی یا به زبان نمیآوری، انگار چیزی کم است. اما وقتی انتقالش میدهی، به نوعی به آرامش میرسی.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: فاروق نجمالدین در نجف به دنیا آمده و از نوجوانی در تهران زندگی میکند. تحصیلات دانشگاهیاش را در ایران رشته جامعهشناسی و علوم ارتباطات گذرانده و پس از آن، بهعنوان فیلمساز و تهیهکننده برنامههای تلویزیونی مستند و داستانی در صدا و سیما فعالیت حرفهای خود را آغاز کرده است. آنطور که خودش میگوید مثل بسیاری از افراد دیگر، به آثار ادبی علاقهمند بوده و همین علاقه موجب شد که در هر دو زبان فارسی و عربی مطالعه کند. طبیعتاً برای هر کسی ممکن است این فکر پیش بیاید که شیوایی و زیباییای که در یک زبان مشاهده میکند، به زبان دیگر منتقل کند؛ چه از فارسی به عربی، چه از عربی به فارسی. به این ترتیب او در عرصه ترجمه نیز کار خود را شروع کرد، تجربهای که بهانه این گفتگو بود.
مشروح گفتگوی او با مهر درباره ترجمه ادبیات معاصر عرب و کتاب «مجنون سلما» نوشته جان دوست و ترجمه فاروق نجم الدین را در ادامه میخوانید:
* کار سخت مترجم به نظرم ساختن پل ارتباطی بین دو زبان است، این ارتباط را باید خیلی خوب برقرار بکند.
ببینید، طوری است که وقتی انجام نمیدهی، احساس دغدغه داری، میدانی؟ این شیوه بیان و ادبیات بخشی از زندگی تو شده است، وقتی آن را کتمان میکنی یا به زبان نمیآوری، انگار چیزی کم است. اما وقتی انتقالش میدهی، به نوعی به آرامش میرسی. در نتیجه، بله، هر دو جنبه را دارد؛ هم سختیها و هم رضایتی که به انسان میدهد.به هر صورت من کار ترجمه را، در کنار فیلمسازی، به شکل جدیتر از دهه ۸۰ شروع کردم.
* اولین کتابی که ترجمه کردید، چه بود؟
کارم را با ترجمه دو نمایشنامه از غسان کنفانی آغاز کردم. یکی از آنها «پلی به سوی ابدیت» نام دارد. این نمایشنامهها در واقع محتوایی فلسفی دارند، با تأکید بر اسطورههای جامعه عرب و پرداختی خاص که به گفته خود نویسنده، اگزیستانسیالیستی است. غسان کنفانی گرایشهای انسانی داشت و جزو مبارزینی بود که به دلیل مقاومت در برابر اشغالگری از فلسطین رانده شده بود. او هرگز سلاح برنداشت، اما نهایتاً به خاطر فعالیتهای قلمیاش توسط نیروهای صهیونیستی ترور شد.
* صهیونیستها انتخاب شده کسانی را هدف قرار میدهند که مبارزهشان فکر ی است. میدانند که باید فکر را از میان ببرند، پیش از آنکه منجر به عمل شود.
در دهه ۹۰ میلادی، این مباحث به موضوعات دیگری نیز کشیده شد. من در حوزه جامعهشناسی و علوم ارتباطات فعالیت داشتم و کتابی تحت عنوان جنبشهای معاصر جهان عرب در دوران مدرنیته ترجمه کردم که از ابراهیم حیدری بود و توسط انتشارات علمی فرهنگی منتشر شد. همچنین کتاب دیگری با نام تولد اهریمن ترجمه کردم که اثری روزنامهنگارانه است و به قلم آقای عبدالباری عطوان، روزنامهنگار معروف فلسطینی نوشته شده بود.
* چه عنوان کنجکاویبرانگیزی! درباره چیست؟
این اثر درباره داعش نوشته شده. عنوان عربی آن تنها اشارهای به دولت اسلامی در عراق دارد.
* به نظرم انتخاب نام فارسی آن جذاب و پرمعناست.
ما از دورهای اهریمنی عبور کردهایم و هنوز هم خطر بازگشت آن وجود دارد. مسئله این است که این خطر تنها از بیرون جوامع نمیآید، بلکه ریشههایی درون این جوامع دارد. جوامعی همچون کشورهای عربی، افغانستان، زمینهای برای ظهور تلقیهای تندروانه، افراطی و بنیادگرایانه دارند؛ تلقیهایی که اساساً مخرب و ویرانگر هستند. این امر شاید ارتباط مستقیمی با کتاب نداشته باشد، اما کوتاه بگویم که ظهور چنین تفکراتی بیشتر ناشی از ناکامی از گرایشهای ناسیونالیستی در پنجاه سال گذشته بوده است. حکومتهای ناصری، بعثی و ناسیونالیستی لیبرال در طول یک قرن گذشته، مخصوصاً در مواجهه با مسائلی مانند اسرائیل، موفقیت چندانی کسب نکردند. این ناکامیها باعث شد حتی برخی از روشنفکران، فارغالتحصیلان دانشگاه الازهر، چه دینیگرا و چه غیر دینی، به این نتیجه برسند که آن جریانها نیز راه به جایی نبردهاند؛ و ما همچنان ملتی درجه دو باقی ماندیم. همین عامل موجب تقویت تفکرات افراطی و گرایش به بنیادگرایی شد.
* بنابراین، تلاش میشود تا با تکیه بر دیدگاههای افراطی و بنیادگرایانه در حوزه مذهب و دین پیش بروند و به بزرگی برسند؟
بله، این گروهها توانستند بخشی از جامعه را بسیج کنند و امروز هم همچنان به بسیج کردن ادامه میدهند. به همین دلیل واقعاً میتوان آنها را نوعی «اهریمن» تلقی کرد، اما نه اهریمنی که بیرون از جامعه وجود دارد؛ بلکه این پدیده از دل خود جوامع ما سرچشمه میگیرد.
* غرب هم به این وضعیت دامن میزند، آتش آن را شعلهورتر میکند و این جریانها را بزرگتر جلوه میدهد. به نظر میرسد این را خوب فهمیده است و اگر هدفش مقابله با اسلام یا موجودیت این تمدنها و کشورها باشد، تلاش میکند این کار را از طریق جریانهای درونی این جوامع و با استفاده از شمشیری که به نام اسلام بلند شده انجام دهد.
علتها بسیار متنوع هستند و نمیخواهم وارد جزئیات این بحث شوم، اما میخواهم توجه شما را به نکتهای جلب کنم؛ مثلاً گروههایی مثل داعش، بخش قابلتوجهی از نیروهای خود را از مناطقی مثل چچن تأمین میکنند. حالا چرا؟ یعنی هرچه از مرکز این ایدئولوژی دورتر میشویم، گرایش به بنیادگرایی بیشتر میشود؟ پاسخ مثبت است. جوامعی که تازه به نوعی گرایش دینی میرسند یا به تازگی این هویت را پذیرفتهاند، انگیزه بیشتری دارند که بگویند: شما، چه به عنوان عرب یا مسلمان، دین را درست نفهمیدهاید! این رفتار معمولاً از تلاش برای فاصله گرفتن از گذشته خود و محیط اطرافشان (که اغلب با سنتهای مسیحی شکل گرفته) ناشی میشود. در نتیجه، آنها برای ارائه یک هویت جدید که با جامعه سابقشان تضاد داشته باشد، به سمت تفاسیری بنیادگرایانهتر متمایل میشوند. نمونهاش را میتوانید در جاهایی مثل جزیره بالی یا چچن مشاهده کنید، که افراد زیادی از آن مناطق به چنین گرایشهایی جذب میشوند. نمیتوان انکار کرد که چنین جریانهایی، حتی اگر مستقیماً از متن اسلام سنتی نشأت نگرفته باشند، ارتباطی با آن دارند. به طور مثال، وقتی کسی از بهائیت تغییر دین داده و مسلمان میشود، گاهی رفتارهای شدیدتری علیه بهاییها از خود نشان میدهد. مشابه این موضوع را تاریخ ما ایرانیها نسبت به زرتشتیان نشان میدهد؛ کافی است به متون تاریخی نگاه کنید. عربها نیز از همین منظر با دورههای مختلف اسلامی روبهرو بودهاند. حالا این بحث خودش موضوع مستقلی است که خارج از بحث میشود.
* این کتاب واقعاً جالب بود. بعد از آن، شما چه کتاب دیگری ترجمه کردید؟
یک کتاب سه جلدی با عنوان ادیان و مذاهب در عراق که هنوز چاپ نشده است. این اثر یک نگاه مردمشناختی به موضوعات مختلفی مثل ایزدیها، فرقههای عرفانی، و همچنین تسنن و تشیع در عراق دارد. کتاب توسط انتشارات علمی و فرهنگی قرار بود منتشر شود، اما به دلایلی که هنوز برای من کاملاً مشخص نیست، انتشار آن متوقف شده است. شاید به خاطر مشکلات احتمالی با ارشاد یا تغییر سیاستهای مدیریتی باشد. خودم دقیقاً نمیدانم چرا. آخرین کتابی هم که ترجمه کردم، «مجنون سلما» بوده است. البته سه نمایشنامه دیگر از کنفانی را هم در مجموعه آثار نمایشی غسان کنفانی ترجمه کردهام، که توسط نشر جهان کتاب چاپ شده است.
* مجنون سلما را چطور انتخاب کردید؟
درباره مجنون سلما باید بگویم که ارتباط مستقیمی با نویسنده، آقای جان دوست، داشتم. پیش از این نیز یکی دیگر از آثار او را با عنوان در چنگال کابوس ترجمه کرده بودم. این کتاب خاطرات خود آقای جان دوست است که نویسندهای کرد از کوبانی و مقیم آلمان است.
* «جان دوست»، اسم واقعاً جالب و نمادینی دارد؛ و بهنظر میرسد نویسندهای پرکار باشد.
بله، آثار متعددی منتشر کرده و برخی از آنها نیز به فارسی ترجمه شدهاند. تعداد این کتابها در فارسی به حدود ۱۵ تا ۲۰ عنوان میرسد و حداقل ۷ عنوان از این آثار بهصورت رسمی ترجمه شدهاند. یکی از این کتابها با عنوان «کوبانیه» شناخته میشود. اولین اثری که از این نویسنده به فارسی برگردانده شد، کتابی با عنوان «سه گام تا رهایی» بود که توسط آقای طهماسبی ترجمه شد. این کتاب که چند سال پیش منتشر شد، داستانی است جذاب و در ابتدا عنوان اصلی آن «سه گام تا چوبه دار» بوده است. آقای طهماسبی این کتاب را با شیواترین سبک ترجمه کردهاند و حتی خود ایشان با نویسنده هم ارتباطاتی داشتهاند.
یکی دیگر از آثار این نویسنده هم همان کتاب در چنگال کابوس است که خاطرات روزانهی او در دوران شیوع کرونا در آلمان است. این خاطرات که طی یک ماه هر روز نوشته شدهاند، به زندگی شخصی او در زمان بحران جهانی اشاره میکنند. در این کتابش از تجربههای متعددی سخن گفته است؛ مثلاً شرح روزهایی که مردم بهطور عجیبی رفتار میکردند، سوپرمارکتها را خالی میکردند و غارت میکردند، یا زمانی که محدودیتهای شدید تجمعات اجرا میشد. اتفاق جالب دیگری که روایت شده، لحظهای است که هلیکوپتری در نزدیکی خانهاش دیده، و این ماجرا او را یاد حملات نظامی سوریه به مخالفان انداخته است. او در این کتاب با مهارت توانسته خاطرات دوران کرونا را با گذشتهی شخصی و زندگی کودکی خودش پیوند دهد و تجربهای منحصر به فرد خلق کند.
* این را کدام انتشارات منتشر کرده است؟
نشر نیستان. در همان زمان ارتباطاتی با این اثر و نویسنده برقرار کردم. نکته جالب این است که هر دو اثر، «مجنون سلما» و «در چنگال کابوس» پیش از انتشار، نسخه متنی آنها برای من ارسال شده بود و من همزمان آمادهسازی انتشار عربی آنها را آغاز کرده بودم. در واقع، اگر مشکلی پیش نمیآمد، حتی ممکن بود نسخه فارسی پیش از نسخه عربی منتشر شود.
* داغ داغ ترجمه فارسیاش میرسید!
بله، البته این انتخاب من فقط به دلیل ارتباط شخصی با نویسنده نبود؛ بلکه حقیقت این است که این کتاب از جنبههای مختلفی به ما ایرانیها مرتبط است و همین ارتباط باعث جذابیت بیشترش میشود. اول اینکه قوم کُرد ارتباط فرهنگی نزدیکی با ما دارد. داستان مجنون سلما زندگی شاعری را روایت میکند که در منطقهای به نام جزیره، میان دجله و فرات، زندگی میکند. این منطقه که به دلیل وجود دو رود بزرگ دجله و فرات به جزیره شهرت دارد، از ترکیه تا شمال عراق و حوالی بغداد امتداد دارد.
توصیفهای تاریخی و اجتماعی که در روایت گنجانده شده، تصویری دقیق از سنتها و آئینهای آن مقطع تاریخی ارائه میدهد. به عنوان نمونه، قهرمان داستان تلاش برای ربودن محبوب خود را در قالب رسم کهن قوم کرد توصیف مینماید. او برای شاگردش تعریف میکند که اگر شاهزاده سلما عضوی از خانوادهای متعلق به طبقه عام جامعه بود، حتماً برای ربودن او اقدام میکرد. اما چون سلما دختر حاکم قصر بود، نمیشود این کار را کرد. چنین توصیفهایی در کنار فضای عاشقانه داستان باعث عمیقتر شدن پیوند خواننده با شخصیتها و قرابت بهتر با فضای فرهنگی آن دوره میشود * اسمش هم برای همان منطقه جزیره است.
شاعر مورد بحث «ملأ احمد جزیری» است، که به عنوان نخستین شاعری شناخته میشود که شعر به زبان کردی سروده. البته ممکن است پیش از او کسانی به صورت محلی یا پراکنده به کردی شعر گفته باشند، اما او را بنیانگذار شعر کلاسیک کردی میدانند. حوزه فرهنگی این اثر نیز جای تأمل دارد. در گذشته، تمام مردمانی که اهل ادبیات بودند، در این منطقه نیاز داشتند برای خواندن و نوشتن در حوزه ادبیات به زبان فارسی تسلط داشته باشند. این مسئله محدود به ایران نبود؛ مناطق دیگری مثل پاکستان و آسیای میانه را هم شامل میشد و این روند برای چندین قرن ادامه داشت.
* این همه شاعر در این اقلیمها و سرزمینها هستند که فارسی شعر گفتهاند.
به عنوان مثال، اقبال لاهوری با وجود اینکه ۹ دفتر از ۱۲ دفتر شعر خود را به زبان فارسی سروده، خودش مهارت زبانی بالایی در صحبت به فارسی نداشت. آن زمان، آموزش در مکتبخانهها آغاز میشد و پس از آن افراد برای ادامه تحصیل به مدارس علمی وارد میشدند. در این مدارس، زبان عربی برای متون دینی، علوم روز مانند شیمی، نجوم و غیره استفاده میشد؛ به عبارتی زبان علمی آن دوران عربی بود. اما گلستان و بوستان سعدی تدریس میشدند برای ادبیات، خوب همین تسلط بر زبان فارسی را ایجاب میکرد، نیاز داشتند زبان فارسی بدانند.
* به عبارت دیگر زبان دین و علم عربی بود اما زبان عشق، ادب، نامهنگاری و بسیاری از ابعاد دیگر زندگی روزمره فارسی محسوب میشد.
در همین داستان، شخصیتهای اصلی ملأ احمد و محبوبهاش که دختر شاه است، معرفی میشوند. هر دو از یک خاندان کُرد و اشرافی هستند. ملأ احمد، پسر یک ملأ است و این تقابل طبقاتی بر جذابیت داستان میافزاید. نکته جالب توجه اینجاست که با وجود تعلق این دو به جامعه کردی، تنها نامهای که دختر برای ملأ احمد میفرستد به زبان فارسی نوشته شده است. شاید به دلیل پیشینه تحصیلی یا فرهنگی او باشد. اما در یکی از لحظات داستان، وقتی ملأ احمد بهعنوان یک دانشآموز ساده در مدرسه مشغول درس خواندن است، راز دلش را با دوستش در میان میگذارد. دوستش به او پیشنهاد میدهد که اگر میخواهد حقیقتاً با محبوبش ارتباط برقرار کند، باید به زبان خودشان سخن بگوید. همین توصیه انگیزهای میشود که ملأ احمد به سراغ زبان کردی برود و از آن زمان به بعد تصمیم میگیرد تمام اشعار و نامههایش به این زبان باشند. این تغییر نگرش و استفاده از زبان مادری چنان تأثیری میگذارد که اشعار او در دل همه جای باز میکنند. بعدها داستان پیش میرود تا جایی که ملأ احمد به مجالس ادبی دربار خانهای کرد جزیره دعوت میشود و با اشعار کردی خود که رنگ و بویی مشابه اشعار حافظ دارند، در محافل ادبی جایگاه ویژهای پیدا میکند. ارتباط او با حافظ نیز موضوع تحقیقهای بسیاری بوده و کتابهای متعددی درباره تأثیرپذیری او از حافظ نوشته شدهاند.
* از بخشهای جذاب داستان جایی است که ملأ احمد برای دختر نامهای مینویسد، سپس برای محافظت از آن، نامه را داخل نی قرار میدهد و با شمع مهر و موم میکند تا به دست او برسد بدون اینکه خیس شود. این جزئیات کوچک همراه با شور عشق میان این دو شخصیت، هیجانی عاشقانه ایجاد میکنند. برای شما کدام بخش داستان جذابتر است؟
برای من یکی از نقاط قابلتوجه ابتدای داستان است؛ همان عشقی که با یک نگاه یا خواب آغاز میشود. خوابی که شاعر در وضعیت تبدار میبیند، بسیار نمادین و زیباست: غزالی که به دنبال شیر میدود و از او فراری است، تصویرسازی متفاوتی را ارائه میدهد.
* این بخش مرا یاد بیت زیبای مولوی انداخت: «صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو / به جهان که دید صیدی که بترسد از رهایی؟» اینجا نقش معکوس عاشق و معشوق جالب است؛ معمولاً عاشق شکارگر است، اما در این توصیف معشوق شیر است و عاشق آهویی که میترسد مبادا شیر شکارش نکند یا شکارش کند و رهایش کند!
این صحنهای که اشاره کردید، قرار و مدارشان این است و خیلی ابتکاری است، بسیار خلاقانه و نمادین است. در این داستان، طبعاً ملأ احمد نمیتوانسته مستقیم به محبوب خود دسترسی پیدا کند. پس تصمیم میگیرد نامهای بنویسد، آن را درون نی قرار دهد، دو طرف آن را محکم مهروموم کند و سپس با یک بادبان کوچک روی آب رها کند تا به جریان رود دجله بسپارد. قصرِ مشرف بر رود، فضایی تخیلی و تاریخی دلنشینی را ایجاد کرده است. دختر داستان منتظر رسیدن این نامه است و سرانجام او به نی دسترسی مییابد، اگرچه به سختی و با کمک ماهیگیرانی که در آن حوالی هستند. این صحنه هم بسیار جالب است و هم احساسات بیننده یا خواننده را برمیانگیزد.
* بخشهایی از این داستان وقایع تاریخ است که با بخشهای تخیلی در هم تنیده شده، این هم داستان را جذابتر میکند.
این روایت در مهمترین مقطع تاریخی برخورد میان صفویه و عثمانی جریان پیدا میکند، زمانی که صفویها حاکمیت شرق آناتولی (ترکیه امروزی) را از دست داده و مناطق یادشده به عثمانی الحاق میشوند. در این جنگها، اغلب از سران کرد کمک گرفته میشد و قشون از همین مردمان تشکیل میشد. با این حال، ارتباطات فرهنگی این اقوام همچنان با ایران حفظ شده بود و علاقهمندیهای فرهنگی میان این جوامع پابرجا بود. شاید یکی از نشانههای این تأثیر عمیق فرهنگی، هدیهای است که قهرمان داستان از دایی خود دریافت میکند؛ نسخهای از دیوان حافظ که از تبریز برای او فرستاده شده است. همچنین، دختر داستان زیر نظر خطاطان ایرانی تعلیم دیده و مکاتبات وی با دیگران به زبان فارسی انجام میشود.
نمونهای از جنبههای جامعهشناختی داستان نیز به واسطه حضور دوستِ کردِ وی اهل کوبانی نمایان شده است. او بهخوبی آداب و رسوم و هنجارهای مردمان کرد آن دوره را روایت میکند. همانطور که در مقدمه داستان آمده، روایت شاعر فقط یک داستان عاشقانه ساده نیست، بلکه تجربه زیسته شخصیتها نیز در بستر ماجراها به خواننده منتقل میشود. توصیفهای تاریخی و اجتماعی که در روایت گنجانده شده، تصویری دقیق از سنتها و آئینهای آن مقطع تاریخی ارائه میدهد. به عنوان نمونه، قهرمان داستان تلاش برای ربودن محبوب خود را در قالب رسم کهن قوم کرد توصیف مینماید. او برای شاگردش تعریف میکند که اگر شاهزاده سلما عضوی از خانوادهای متعلق به طبقه عام جامعه بود، حتماً برای ربودن او اقدام میکرد. اما چون سلما دختر حاکم قصر بود، نمیشود این کار را کرد. چنین توصیفهایی در کنار فضای عاشقانه داستان باعث عمیقتر شدن پیوند خواننده با شخصیتها و قرابت بهتر با فضای فرهنگی آن دوره میشود.
به نظر میرسد داستان عشق مم و زین یک بار دیگر دارد تکرار میشود، درست مانند سرگذشتهای عاشقانه معروف. زین، که نتوانست عشقش را به نتیجه برساند، سرانجام تسلیم شد؛ او را زندانی کردند و نهایتاً جانش را در راه عشق از دست داد. نام او نیز به فهرست عاشقان افسانهای تاریخ پیوست، همانطور که فرهاد و شیرین یا مجنون و لیلی اینچنین شدند. در فرهنگ کردی قصهای هست به اسم مَم و زین. یک افسانهای کردی است که بین مردم رواج دارد. حتی مقبرهای هم در این منطقه به یاد آن ساختهاند.
* یعنی فقط جنبه افسانهای ندارد، تاریخی هم هست.
الگویی از یک عشق نافرجام که در سرنوشت این عاشق و معشوق هم بازتاب یافته است. ملااحمد عاشق سلما میشود و عشقشان بیشتر از طریق مکاتبات عاشقانه گسترش مییابد. اما خانواده سلما، بدون توجه به احساساتش، او را به ازدواج با یکی از پسرعموهایش مجبور میکنند. سلما با این ازدواج اجباری کنار میآید و زندگی مشترک خود را آغاز میکند. حتی در ظاهر اعلام رضایت میکند، اما عشق ملااحمد همچنان در عمق ناخودآگاهش میماند. از طرف دیگر، او هم نمیتواند عشقش به سلما را فراموش کند. یک تصویری شبیه به شهریار ما دارد که مجرد باقی مانده و همه اشعارش یادآور معشوق از دست رفته است. در پایان داستان هم او را میبینیم که مقابل قصر سابق سلما نشسته، نقاشیهایی از گذشتهاش میکشد و خاطرات کوچهها و راهروهای قصر را مرور میکند.
جنبه دیگری که داستان را متمایز میکند، میل او به عرفان است. ملااحمد که از محبوب زمینی خود ناامید شده، درد دلهایش را با درویشی در میان میگذارد تا شاید کمی آرامش بیابد. ملاقات با یک عارف یا درویش که ساکن مدرسهشان میشود، تأثیر عمیقی بر او میگذارد. ولینقشجان او را با عشق عرفانی آشنا میکند و او تحت تأثیر این آموزهها، مقام عشق معنوی را برتر از عشق زمینی درک میکند، اما برخلاف تصور رایج، هیچ وقت عشق زمینیاش را کاملاً کنار نمیگذارد و همچنان سوز و گداز عاشقانهاش را حفظ کرده و آثارش به تلفیقی از عشق زمینی و عرفانی تبدیل میشوند. دقیقاً همین ویژگی است که اشعار او را هم برای عاشقان و هم برای علاقهمندان به عرفان جذاب میکند.
* نوع روایت داستانی «مجنون سلما»، شبیه «لیلی و مجنون» است، مثل آنجا که پدرِ معجون او را به کعبه میبرد تا دعا کند و از خدا بخواهد این عشق از سرش بیفتد، و میبیند خود مجنون حلقه کعبه را گرفته و دعایش این است که: «از عمر من آنچه هست بر جای / بستان و به عمر لیلی افزای» انگار پدر درمییابد که این عشق درمان ندارد؛ گویی دیگر یک «درد» نیست که درمان داشته باشد، جریانی است که مجنون را به مسیری دیگر هدایت میکند.
این موضوع ارتباط عمیقی با نقش درویشِ عارف داستان دارد. جلسات این عارف چنان تأثیرگذار است که در واقع، جانها را زنده میکند. کلام این ولینقشجان، با هر بار بیان، او را به حال دیگری میبرد. جامعهشناسی رابطه میان آن دو را میتوان با ارتباط شمس و مولانا مقایسه کرد: یک دیدار تحولی. جالب اینکه درویش هم، مثل شمس، روزی بهناگاه میرود و ملااحمد هرچه او را در شهرهای مختلف جستوجو میکند، هرگز نمییابد. بااینحال، تأثیر عرفانی عمیقی که از او برجا مانده، همچنان در جان ملااحمد جاری است.
* این غیابِ مراد، به همراه غیابِ محبوبش، انگار سکویی برای پرتاب به مرحلهای بالاتر میشود برایش.
یکی از صحنههایی که تأثیر شگرفی بر من گذاشت، جلسات عرفانی مجنون با درویش بود. نقطه اوج این صحنهها زمانی است که شاعر داستان به دلیل عشقی که نسبت به دختر حاکم داشته، با خشم جماعت و حاکم مواجه میشود؛ بهطوری که دیوان اشعار او را ضبط کرده و پاره پاره میکند و از میان میبرد. این کار او شاعر را بهکلی مأیوس و سرخورده میکند، انگار تمام گذشته و هنر خود را از دست داده است. درحالیکه کاملاً ناامید و پکر نزد استاد عرفانیاش بازمیگردد تا بگوید چه مصیبتی سرش آمده، با چیزی غیرمنتظره روبهرو میشود. میبیند که نسخهای خطاطیشده از همان دیوان گمشده به دست درویش نگهداری شده است. معلوم میشود در گذشته مجنون اشعار خود را برای خواندن به دست عارف سپرده بود و حالا نسخهای تازه و زیبا از آن نوشته شده بود. این اتفاق انگار جانِ دوبارهای به شاعرِ عاشق میدهد و تولدی نو برایش رقم میزند؛ دنیایی تازه که رنجهایش را کنار زده و او را به مسیری تازه هدایت میکند.
* تلاش یک مترجم برای انتقال یک متن از یک زبان به زبان دیگر به نوعی مشارکت در لذت آن محتواست، چرا که امکان تجربه کردن احساسی مشابه را برای فردی فراهم میکند که شاید زبان اصلی را نمیداند. این فرآیند واقعاً چالشبرانگیز اما در عین حال بسیار لذتبخش است.
به طور خاص در فرهنگهای گوناگون، ظرافتهایی وجود دارد که منتقل کردن آنها به زبان دیگر نیازمند دقت و درک عمیقی است. مثلاً همین داستانی که پدر ملااحمد برایش تعریف میکند، که وقتی او به دنیا میآید، دایه سارا با قلم ناف تو را برید. و پدر اضافه میکند: ما کردها این را به فال نیک میگیریم. همانجا میگوید برخی بند ناف پسر را با خنجر میبریدند که در آینده بچه شأن جنگجو بشود. اینها نشاندهنده باورها و سنتهای خاص آن منطقه است. یا مثلاً وقتی از ارتباطات تاریخی با ایران صحبت میکنیم، موضوعاتی مطرح میشود و حتی به مرگ شاه طهماسب هم اشارههایی دارند. قزلباشها و اتفاقاتی که در آن دوران رخ داده، بخش مهمی از این روایتها هستند.