امپراتوری آشوب ترامپ و توهم «دژ مستحکم آمریکا»

اقتصاد ایران: دونالد ترامپ بار دیگر ریاست قدرتمندترین امپراتوری امپریالیستی تاریخ را به دست آورده است. با این حال، بلندپروازی‌های توسعه‌طلبانه ترامپ هیچ راه‌حلی برای بحران سرمایه‌داری آمریکا ارائه نمی‌دهد.

- اخبار بین الملل -

گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم- دونالد ترامپ که امروز مراسم تحلیف وی در کنگره برگزار می‌شود، وعده داده آمریکا را به عصر «عظمت» بازگرداند و ایالات متحده را از وضعیت منفوری که به ویژه این کشور بعد از نسل‌کشی غزه گرفتار آن آمده رهایی ببخشد.

با این حال، جهان از زمانی که او برای اولین بار در سال 2017 وارد کاخ سفید شد با تغییرات شگرفی مواجه شده است و دنیا دیگر آن دنیای دور نخست‌ ریاستوی نیست. همه‌گیری کرونا، شکست جنگ نیابتی ناتو در اوکراین, نسل‌کشی در غزه، روابط جهانی را دگرگون کرده و هر توهمی که ممکن بود عده‌ای در سال‌های گذشته درباره مفاهیم پرجذبه‌ای مانند «حقوق بشر»، «قانون بین‌الملل» و کرامت انسانی داشته‌ باشند را از بین برده است.

سرمایه‌داری جهانی در بحران جدی به سر می‌برد و ایالات متحده به عنوان نماد و پروتوتایپ (مدل نمونه) آن آیینه‌ای از تضادها و مشکلاتی است که این ایدئولوژی با گذشت زمان با آن مواجه شده است. در ذات وظیفه دشواری که ترامپ طی 4 سال پیش رو با آن مواجه است، مدیریت بحران نظام‌مند نظام سرمایه‌داری و به ویژه افول شتابان امپریالیسم آمریکایی در برابر ظهور دیگر قدرت‌های در حال ظهور است.

این که ترامپ چه برنامه‌‌ای برای مدیریت چنین بحرانی دارد چندان روشن نیست و بر اساس اظهارات و پست‌های او در شبکه‌های اجتماعی هم نمی‌توان به درک خوبی درباره این که او در آینده ممکن است چه راهکارهایی در پیش بگیرد، دست یافت.

آن چه ترامپ را هدایت می‌کند بیش از هر چیز دیگر حفظ تصویری است که او برای طرفدارانش ترسیم کرده است. علی‌رغم این، جنون او از یک روش‌شناسی خاص هم پیروی می‌کند و با تمرکز بر روی پیام‌های بین سطور او می‌توان به درکی از سیاست‌های او رسید.

دونالد ترامپ , افول آمریکا ,

راهبرد «دژ مستحکم آمریکا»

بعضی از رسانه‌های آمریکا تفکرات ترامپ را ادامه همان «دکترین مونرو» می‌دانند و بر همین اساس بر اساس اولین حرف نام او (دونالد) می‌گویند که پروژه او در واقع «دکترین دونرو» است. ترامپ به دنبال پیاده کردن سیاست «اول آمریکا» از طریق «دژ مستحکم آمریکا»، صلح از طریق قدرت، ملی‌گرایی اقتصادی و پیگیری نسخه خودش از «انزواگرایی تهاجمی» است.

رویکرد «دژ مستحکم آمریکا»  گونه‌ای افراطی از ملی‌گرایی آمریکایی است که با انزواطلبی و یک‌جانبه‌گرایی شدید ترکیب شده است. این دیدگاه بر این باور است که جهان عرصه‌ی رقابتِ برد-باخت است و دیگر کشورها سال‌ها از سخاوت و گشاده‌دستی آمریکا سوءاستفاده کرده‌اند. از این منظر، همکاری در قالب نهادهای بین‌المللی یا توجه به منافع جمعی جهانی برای یک ابرقدرت خودمحور، نوعی باخت محسوب می‌شود.

طرفداران این مدل ادعا می‌کنند که جهانی شدن، حاکمیت ملی آمریکا را تضعیف کرده و این کشور را در برابر تحولات جهانی آسیب‌پذیرتر ساخته است. به علاوه، ترویج ارزش‌های لیبرال را تلاشی بیهوده و آرمان‌گرایانه می‌دانند. آن‌ها معتقدند آمریکا باید قدرت نظامی عظیم خود را حفظ کند و برای استفاده از آن آمادگی کامل داشته باشد، اما این قدرت باید صرفاً برای دفاع از منافع ملی و نه حمایت از متحدان یا امنیت بین‌المللی به کار گرفته شود. در نهایت، این رویکرد، بین‌الملل‌گراییِ برد-برد را صراحتاً رد می‌کند و خواستار بازگشت به سیاست‌های ملی‌گرایانه‌ی محدودتری است که یادآور دهه 1930 و حتی قبل از آن است.

 

از طرف دیگر ایده‌هایی موسوم به «نیمکره آمریکایی» و «آمریکا برای آمریکایی‌ها» که ترامپ آنها را مطرح می‌کند ایده‌های جدیدی نیستند. در زمان‌های مختلف، عناصری در طبقه حاکم آمریکا رویای الحاق کانادا، مکزیک، کوبا، پاناما و حتی کل آمریکای جنوبی تا پاتاگونیا را در سر داشته‌اند.

پس از جنگ اسپانیا-آمریکا در سال 1898، صحبت‌هایی از «آمریکای بزرگ‌تر» و حتی «امپراطوری آمریکایی» به میان آمد. همانطور که «دیگو پورتالس»، تاجر و وزیر شیلیایی، پس از اعلام دکترین مونرو در نامه‌ای خطاب به دوستش نوشت: «ما باید بسیار مراقب باشیم: برای مردمان آمریکایی شمالی انگار فقط خودشان هستند که آمریکایی محسوب می‌شوند».

دکترین مونرو و استثناگرایی آمریکایی

دکترین مونرو که در سال 1823 طراحی شد، اولین بار توسط رئیس‌جمهور جیمز مونرو در پیام سالانه خود به کنگره بیان شد. ایده اصلی این بود که آمریکا تحمل استعمار بیشتر یا دخالت اروپا در قاره آمریکا را نخواهد داشت. در کنار مفهوم دیگری موسوم به «تقدیر آشکار» (manifest destiny)* که بعدتر به کار گرفته شد ایالات متحده به وضوح قصد داشت بر نیمکره غربی تسلط یابد. پس از یک جنگ غارت‌گرانه با مکزیک و توافق‌هایی با بریتانیا، مرزهای اصلی آمریکا کم و بیش تعریف شد.

در قرن بیستم تئودور روزولت سیاست تکمیلی دکترین مونرو را به اجرا گذاشت. روزولت اکنون ادعا می‌کرد که آمریکا حق و وظیفه دارد در آمریکای لاتین برای دفاع از منافع شرکت‌های آمریکایی و دور نگه داشتن اروپایی‌ها دخالت کند. او این سیاست را با ترور، کودتاها و تهاجم‌های مختلف پیگیری کرد.

پس از انقلاب روسیه و دو جنگ جهانی، یک تعادل نسبی بین ابرقدرت‌های آمریکا و شوروی در طول جنگ سرد برقرار شد. اما فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی  منجر به جهانی به اصطلاح «تک‌قطبی» شد. امپریالیسم آمریکا اکنون بی‌مهار بود و نیرویی برای موازنه آن وجود نداشت.

در چنین شرایطی، سیاستمداران موسوم به «نئوکان‌ها» حد و مرزی برای اعمال قدرت آمریکا نمی‌شناختند و آنها به دنبال گسترش دکترین مونرو به کل دنیا بودند. افرادی مانند دیک چنی، دونالد رامسفلد و رابرت کاگان بر وزارت امور خارجه و ده‌ها اندیشکده تأثیرگذار تسلط داشتند.

در سال 1992 سندی به بیرون درز کرد که سیاست « پل ولفوویتز»، معاون وقت وزیر دفاع ایالات متحده و معاونش «اسکوتر لیبی» را فاش می‌کرد و به «دکترین ولفوویتز» شهرت یافت.

این سند به طور گسترده‌ای به عنوان گواهی بر برنامه‌های امپریالیستی آمریکا مورد انتقاد قرار گرفت زیرا اساس آن را سیاست‌های یکجانبه و نظامی‌گرایی برای جلوگیری از ظهور قدرت‌های جدید تشکیل می‌داد. حوادث 11 سپتامبر 2001 تنها بهانه‌‌ای بود تا جورج دبلیو بوش این سیاست را پیاده‌سازی کند.

اما این دو جنگ نقاط خوبی برای مواجه شدن امپریالیسم آمریکا با محدودیت‌های خود بود و ایالات متحده در باتلاق  عراق و افغانستان فرو رفت. در سال‌های بعدتر طبق برآورد «لیندا بیلمز»، مدرس ارشد سیاست عمومی در مدرسه کندی هاروارد ایالات متحده بین 4 تا 6 تریلیون دلار برای این جنگ هزینه کرد اما سرانجام بدون هیچ دستاوردی مجبور به خروج از این کشورها شد. 

دونالد ترامپ , افول آمریکا ,

در دوران ریاست‌جمهوری جو بایدن، سیاستمداران جنگ‌طلب در کاخ سفید و وزارت خارجه همین سیاست‌های تهاجمی را دنبال کرده‌اند. آنها بر پایه اعتقاد به استثناگرایی آمریکا ماجراجویی‌های ویرانگر ایالات متحده را در اوکراین و خاورمیانه ادامه دارند.

دونالد ترامپ در چنین بستری دوره دوم ریاست‌جمهوری خودش را آغاز می‌کند. استبداد امپریالیستی آمریکا نیاز به بازآرایی نظم جهانی را تسریع کرده است و چین و روسیه به عنوان قدرت‌های اقتصادی و نظامی ائتلاف بریکس را به وجود آورده‌اند که به سرعت در حال رشد است و قدرت‌های ضد نظام سلطه مانند ایران و برزیل به آن پیوسته‌اند.

اگرچه نئوکان‌ها هنوز به این واقعیت اذعان نمی‌کنند اما نظم سرمایه‌داری لیبرال که آنها پس از فروپاشی شوروی سعی کردند در همه جا تحمیل کنند پس از یک دوران اوج در سراشیبی افول قرار گرفته است. معماران طرح نومحافظه‌کارانه «پروژه‌ای برای قرن جدید آمریکایی» اکنون به وضوح می‌بینند که رویاهایشان در برابر واقعیت‌های دنیا نقش برآب شده است.

تا حدی به نظر می‌رسد که ترامپ و اطرافیانش می‌فهمند که آمریکا به جای تلاش برای ایفای نقش پلیس در جهان آمریکا باید عقب‌نشینی کند و خودش را در «حیاط خلوتش» مشغول نگاه دارد. اگرچه او و ایدئولوگ‌های صهیونیست در اطرافش مطمئناً به حمایت کامل از تل‌آویو ادامه خواهند داد، اما او همین حالا مجبور شده اوباما، بایدن و حتی نتانیاهو را به خاطر آشفتگی‌هایی که در اوکراین و خاورمیانه ایجاد کردند تنبیه کند. 

امپراتوری آشوب ترامپ

به نظر می‌رسد ترامپ فریب تلاش‌های مذبوحانه بایدن برای انداختن آمریکا در گرداب درگیری‌های گسترده‌تر نخواهد شد.  اگرچه او قادر نخواهد بود جنگ اوکراین را چنانکه وعده داده ظرف 24 ساعت به پایان برساند اما به صراحت به زلنسکی گفته است که اوکراین اجازه نخواهد داشت به ناتو بپیوندد.

او اخیراً گفته است: «روسیه برای سال‌ها گفت که شما هرگز نمی‌توانید ناتو را با اوکراین درگیر کنید. و بایدن گفت نه، آنها باید بتوانند به ناتو بپیوندند. اگر این اتفاق به وقوع بپیوندد ناتو به دروازه‌های روسیه رسیده است. من می‌توانم احساسات آنها را در این مورد درک کنم.»

چرخش تند ترامپ به سمت آمریکا به معنای روی گرداندن او از متحدان اروپایی خواهد بود؛ و این برای آنها در شرایطی که روسیه ممکن است آماده هر اقدامی باشد حقیقتی وحشت‌آفرین است. نام ترامپ با آشوب و هرج و مرج گره خورده اما اروپایی‌ها می‌دانند که نوع آشوب‌هایی که او ایجاد می‌کند با آشوب‌های امثال اوباما و بایدن متفاوت است.

او به نظر می‌رسد که به دنبال پا پس کشیدن از ماجراجویی‌های آمریکا در بیرون و پرداختن به مسائل داخلی است؛ سیاستی که به نظر می‌رسد آشوب‌ها را به داخل مرزهای آمریکا و با متحدان ایالات متحده خواهد کشاند. این سیاست به نوبه خود باعث خواهد شد که رقبای منطقه‌ای به دنبال ترسیم قدرت و تعریف کردن جایگاه خودشان در نظم‌هایی در مقیاس‌های کوچک‌تر باشند.

با این حال، در حالی که پروژه‌های ترامپ ممکن است شکل متفاوتی داشته باشد، محتوای سیاست خارجی او از یک لحاظ اساساً همان سیاستی است که پیشینیان او هم دنبال کرده‌اند: دفاع از قدرت و سود طبقه سرمایه‌دار آمریکا به هر طریق و وسیله ممکن.

بریکس، چین، روسیه

اما همان‌طور که در ابتدای مطلب هم اشاره شد تلاش‌های ترامپ برای پیشبرد سیاست‌های این کشور با شرایطی خطیر برای موفق شدن روبرو است. قلدربازی او در خصوص گرینلند، دانمارک، پاناما و حتی کانادا یا مکزیک ممکن است برای او امتیازاتی به همراه داشته باشد، اما قدرت‌های بزرگی مانند چین، روسیه و ایران به این راحتی‌ها از میدان به در نمی‌روند.

پس از چندین دهه سیاست‌های سلطه‌گرایانه از سوی آمریکا این قدرت‌ها و دیگر قدرت‌ها از نظر اقتصادی و نظامی به یکدیگر نزدیک‌تر شده‌اند. چین و روسیه روی هم رفته قلمروها، جمعیت‌ها و منابع طبیعی عظیمی را در اختیار دارند، و البته که از یک پایگاه نظامی-صنعتی قدرتمند نیز برخوردارند.

استفاده مفرط آمریکا از تحریم‌ها و دیگر محدویت‌های تجاری از یک طرف اعتماد به دلار به عنوان ارز ذخیره بین‌المللی را تضعیف و کشورها را مجبور کرد فناوری‌های پیشرفته خود را توسعه دهند. در نتیجه، کشورهایی مانند چین و روسیه به هیچ وجه شبیه آنچه که 30 سال پیش بودند، نیستند.

ظهور بریکس بارزترین نمونه این تغییر است. تخمین‌ها متفاوت است، اما بر اساس برخی معیارها، ده عضو و هشت شریک این بلوک اقتصادی تقریباً 50٪ از تولید ناخالص داخلی جهان را تشکیل می‌دهند که از گروه 7 بسیار بیشتر است.

از ده کشور برتر دنیا از نظر تولید ناخالص داخلی، پنج کشور عضو بریکس هستند: چین، هند، روسیه، برزیل و جدیدترین عضو آن، اندونزی که هفتمین اقتصاد بزرگ دنیا و چهارمین کشور پرجمعیت جهان است. پنج کشور دیگر عبارتند از آمریکا، ژاپن، آلمان، فرانسه و بریتانیا. با این حال، اگر به جای تولید ناخالص داخلی که شامل خدمات ناملموس نیز می‌شود، تولیدات صنعتی را ملاک مقایسه قرار دهیم، تفاوت‌ها آشکارتر می‌شود.

تولید صنعتی در چین بیش از 38٪ از تولید ناخالص داخلی این کشور را تشکیل می‌دهد و در روسیه نزدیک به 27٪ است. این در حالی است که در آمریکا، سهم تولید صنعتی تنها 10.2٪ از تولید ناخالص داخلی است و خدمات 80.2٪ آن را تشکیل می‌دهد. در مقیاس جهانی، چین در حال حاضر حدود 30٪ از تولید صنعتی جهان را به خود اختصاص داده است. در همین حال، سهم آمریکا در تولید جهانی از حدود 30٪ در اوایل دهه 1980 به حدود 16٪ در حال حاضر کاهش یافته است. همین چند رقم به خوبی گویای واقعیت هستند. ب

چه ترامپ دوست داشته باشد چه نه، او اساساً با همان ابزارهایی کار می‌کند که بایدن در تلاش‌های ناموفق خود برای متوقف کردن سقوط امپریالیسم آمریکا از آنها استفاده کرد. جنگ اوکراین یک نقطه عطف بود. این جنگ در بهترین حالت، توانایی غرب برای شروع و پیروزی در جنگ را به شدت کاهش داده است و در بدترین حالت قدرتش را به عنوان یک ببر کاغذی افشا کرده است.

در چنین شرایطی رقبای امپریالیسم آمریکا فرصتی می‌بینند تا اساساً توازن جهان را به نفع خود تغییر دهند. امپریالیسم آمریکا دیر یا زود باید با این واقعیت کنار بیاید که دیگر یک «ابرقدرت» نیست. رویکرد «دژ مستحکم» ترامپ هم اگر به مشکلات آمریکا اضافه نکند کمکی به این کشور برای خروج از بحران نخواهد کرد.

انتهای پیام/

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ