داستان عروجی از قهوهخانه تا آسمان
اقتصاد ایران: ماجرای مجید قربانخانی حکایت یکی از آن ریشههایی است که توسط مادر مؤمن و پدر اهل رزق حلال بنابر فطرت خدانهاده در جان و دل مجید جای گرفت و بعد از سالها راه و بیراهه رفتنها، او را برگزید و به مقام والای شهادت ارتقا داد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، مراسم رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «مجید بربری»، خاطرات شهید مجید قربانخانی، روز گذشته همزمان با روز ملی قهرمان با حضور خانواده شهید و جمعی از مسئولان کشور در فرهنگسرای بهمن برگزار شد.
علیرضا مختارپور، پژوهشگر و رئیس سابق سازمان اسناد و کتابخانه ملی، در یادداشتی که در سایت khamenei.ir منتشر شده، نگاهی انداخته است به این کتاب. یادداشت او را میتوانید در ادامه بخوانید:
بسیارند جوانانی که راههای غیرمتعارفی برای زندگی در پیش میگیرند. خانواده، جامعه، مدرسه و بسیار عوامل دیگر در شکلگیری شخصیت انسان نقش دارند. اما نتیجه برخی از این زمینهها آنچنان مهم و عمیق است که حتی اگر مدتی بهظاهر خود را آشکار نسازد روزی، ساعتی، یا آنی با کنار زدن همهی پردهها همچون خورشیدی بر جان آدمی طلوع میکند، دست او را میگیرد و تا آسمان حقیقت رفعت میدهد.
ماجرای مجید قربانخانی حکایت یکی از این جوانان و آن ریشهها و بنیانهایی است که توسط مادر مومن و پدر اهل رزق حلال بنابر فطرت خدانهاده در جان و دل مجید جای گرفت و بعد از سالها راه و بیراهه رفتنها، او را برگزید و به مقام والای شهادت و لقب متبرک شهید مدافع حرم ارتقاء داد. اگرچه بروز و ظهور این تحولات سرنوشتساز در افراد مختلف، منبعث از زمینههایی گاه مشترک و گاه متفاوت است اما نتیجهی همهی آن زمینهها و تحولات، سعادتمندی جوانان برجستهای است همانند مجید حکایت ما.
داستان مجید قربانخانی داستانی بسیار ساده اما سرشار از نکاتی است که خوانندهی بصیر را به سنت الهی که در عالم تکوینی جاری است متوجه میسازد.
مجید در خانوادهای چشم به دنیا میگشاید که فرهنگ مذهبی و ریشه در سنتها، از زمان بارداری مادر صیانت از او را پیشبینی کرده است. مادربزرگ مجید آنگاه از بارداری فرزندش آگاه میشود بلافاصله او را به خانه خود میبرد با این استدلال که:
«خانمی که باردار است هرچیز را نباید بخورد، سر سفره هر کسی نباید بنشیند، لقمه ناجور نباید بخورد که روی بچهاش اثر بگذارد»
همین بیان ساده حاکی از معرفت به قوانینی است که رعایت آنها طهارت دوران شکلگیری نوزاد در بطن مادر را تضمین میکند. مجید رشد میکند به مدرسه میرود و سپس دورهی سربازی را طی میکند با تمام شیطنتها و بازیگوشیهای خاص محیط پیرامونیاش. بهتدریج و با کنشهای اجتماعی و پیدرپی او، تصویری خاص از وی نزد اطرافیان، دوستان و جامعه پیرامونی شکل میگیرد. تصویری که تا سال 1393 نیز همچنان پایدار است.
اما این تصویر نشانگر تمامی وجود و ابعاد شخصیت کنشهای مجید نیست زیرا اگرچه در همین دوران بعضی از ویژگیهایی همچون محبت به نیازمندان، دستگیری ضعفا، ظهور و بروز دارد، اما انگار باید زمان بگذرد و بسیاری از نزدیکان و متصدیان نهادهای مسئول در محل نگاهی کاملاً منفی به مجید پیدا کنند و او را اهل دعوا و شیطنت و بینظمی و درگیری و این نوع کارها بدانند تا اربعین سال 1393 فرابرسد و مجید عازم کربلا شود و باز هم تا مرز مهران مثل دیگر سفرها به تفریح و خنده بازار بگذرد، تا آنجا که با زیارت مرقد مطهر امیرالمومنین(علیهالسلام) در نجف احوالش دگرگون شود. مدتها در حرم بماند، سکوت پیشه کند و آنگاه تمام مسیر نجف تا کربلا را با پای پیاده طی کند با ظاهری آرام و خموش.
شعلهای که هنگام زیارت نجف در وجود او روشن شده بود با رسیدن به کربلا و اولین نگاه به صحن و سرای سیدالشهداء چنان زبانه میکشد که سیل اشک از دیدگانش جاری میشود و تصویر مجید واقعی در همین مسیر نجف تا کربلا آرام آرام اما عمیق و گسترده رو به ظهور میگذارد.
کلامی که در پایان زیارت کربلا به دوستش میگوید به روشنی گویای حقیقت این ماجراست: مجید میگوید:
در این چند روز، از امام حسین خواستم که آدمم کند. راه درست زندگی را نشانم دهد که من در زندگیام چه میخواهم، چه نمیخواهم. والسلام.
حال و هوای برگشت او از کربلا دیگر هیچ شباهتی به حال و هوای مسیر رفتن ندارد.
و زمانی که به خانه میرسند در پاسخ به پرسش یکی از اقوام دربارهی حاجتی که از اباعبدالله(علیهالسلام) خواسته، میگوید:
من از امام خواستم من را آدمم کند که عوض بشوم زندگیام را عوض کند، دستم را بگیرد و از این راهی که میروم برگرداند.
این عبارات بخوبی نشان میدهد در تمام سالهای گذشته علیرغم تمامی رفتارها و گفتارها، همواره در وجود مجید، نسبت به راهی که در پیش گرفته بوده تردیدها و حتی انکارهایی وجود داشته، اما آن تردیدها منتظر عنایتی از ناحیه اولیاء الهی نجف و کربلا بوده تا به یقین تبدیل شود.
دوره زمانی دی ماه 1393 تا دی ماه 1394 سال سرنوشتسازی برای مجید است. سالی که از بازگشت او از کربلا و نجف آغاز میشود. دیگر از آن مجید اهل دعوا و درگیری خبری نیست. دست تقدیر در همان قهوهخانه او را به جمع نیروهای بسیج که دربارهی اوضاع سوریه و جنایتهای داعش صحبت میکردند میکشاند و بعد برای اعزام به سوریه ابراز تمایل میکند و به عنوان مقدمه لازم، درخواست عضویت در بسیج میدهد. اما همچنان از نگاه دیگران مجید قابل جدی گرفتن نیست حتی گمان میکنند که برای حفظ قهوهخانهاش دنبال کارت بسیج است، اما خبر ندارند کاتبان قضا در دفتر تقدیر الهی نگاه دیگری به دل باصفا و زلال مجید دارند. مجید وقتی با حذف نامش برای اعزام روبرو میشود پریشان میشود، بالاخره با وساطت یکی از مسئولین بسیج و با پیشبینی آنان مبنیبر عدم تحمل سختیها و بالاخره جا زدن مجید وارد دورهی آموزشی دوماهه میشود و برخلاف تصور آنان جزو 170 نفری میشود که از 800 نفر ورودی آموزشی، سربلند و موفق بیرون آمدهاند.
آرام آرام نگاهها به مجید تغییر میکند. امّا اصرار از مجید و انکار از مسئولین برای اعزام به سوریه ادامه دارد. مجید با افراد مختلفی صحبت میکند و از آنها قول اعزام به سوریه را میگیرد. در آن مقطع مهم، این سخن بجا اما تکاندهندهی یکی از مدیران بسیج، پردهی تازهای دربرابر مجید میگشاید:
«مجیدجان، حاج مهدی، سید فرشید یا هرکس دیگری که میگویی با آنها بستهای، اینها نمیتوانند تو را ببرند. حواله اصلیات را حضرت زینب باید امضا کند. اگر همه مخالفت کنند و نگذارند تو بیایی، ولی خانم زینب حوالهات را امضا کرده باشد نمیتوانند جلوی تو را بگیرند. اما اگر حوالهات امضا نشده باشد، فرماندهان رده اول هم بخواهند تو را با خودشان ببرند، نمیتوانند.»
از اینجا به بعد مجید را جز با اشکها و نالههایش نمیتوان دید. مجید از روی غیرت فطریاش و با همان بصیرت سادهای که گاه برخی خواص از آن بیبهرهاند میگفت:
«ببین یه عده تکفیری تصمیم گرفتهاند که حرم زینب را بگیرند و بعد هم خرابش کنند. ما میخواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب برویم تا داعشیها به حرم بیبیجانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشیهای پدرسوخته هدفشان ایران است. ما باید برویم آنجا با آنها بجنگیم که پایشان به اینجا نرسد.»
مجید آنقدر مشتاق اعزام به سوریه و مقابله با متعرّضان به صحن و سرای زینبیه است که شبی خواب میبیند:
«حضرت زهرا را در خواب دیدم، خانم فرمودند: تو وقتی میآیی سوریه، سر یک هفته میآیی پیش ما.»
بالاخره دعاها، گریهها، و اصرارهای مجید باعث شد تا همراه گروه اعزامی به سوریه برود اما باز هم مسئولین با حضور او در عملیات ممانعت میکردند و حتی میخواستند او را به ایران برگردانند.
مجید که از این موضوع باخبر شد گفت:
«سید! اگر من را به عملیات بردی که هیچ، ولی اگر نبردی، شکایتت را به حضرت زهرا میکنم دیگر تو میدانی و خانم فاطمه، خودت جوابشان را بده.»
انگار مجید که قبل از اعزام به سوریه به خواهرش گفته بود:
«از دویست نفر دوازده سیزده نفر بیشتر شهید نمیشوند، خیالتان راحت، من لیاقت شهادت ندارم»
حالا به سرنوشت سعادتمندانهاش آگاه شده و در تماسی که از سوریه با داییاش داشته میگوید:
«دایی حواست به خانه ما باشد من دیگر برنمیگردم، مواظب مامان مریم و افضل بابا باش.»
حضور مجید در سوریه نیز دورانی طولانی نیست، نیتجهی همهی مراقبتهای مادر در مراقبت از پاک و حلال بودن لقمهها، حضور مجید در هیئتهای عزاداری از کودکی و محبت به اهل بیت عصمت و طهارت(علیهمالسلام) مهربانی به ضعفا، کمک به همنوعان، عشق به والدین، صفا و معرفت فطری، و سرانجام نظر لطف حضرت اباعبدالله الحسین(علیهالسلام) و غیرت مجید به حفظ و صیانت از حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها)، موجب میشود تا در فاصلهی بسیار کوتاهی با هدایت الهی، تمامی نقاط خاکستری رفتاری بسرعت از وجود زلال او پاک شوند و مجید با بهترین نوع مرگ یعنی شهادت آن هم به دست خبیثترین دشمنان دین و انسانیت به عروج برسد.
حالا مجید از آسمان معنویت به ما در راهماندگان مینگرد و شاید این نغمهها را به گوش ما بخواند:
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمهی خورشید نه خود بردم راه
ذرّهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بیسر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
(از اشعار علامه طباطبایی)
انتهای پیام/