اینجا خانه ما| کله گنجشکی یا کله مگسی؟ مساله این است!

اقتصاد ایران: - مامان! چرا به روزه ما میگن کله گنجشکی، به روزه شما میگن کله گاوی؟ فرق روزه ما و شما فقط یه ناهاره. فرقش به اندازه کله گنجشک و گاو نیست که!- مگه روزه ما اسمش کله گاویه؟- آره دیگه!نمی‌دانم این اسم را از کجا آورده.سجاد هم از اتاق می‌آید بیرون.- مامان! منم فردا روزه می‌گیرم.علی خنده بدجنسانه‌ای می‌کند و می‌گوید:- تو روزه کله مگسی بگیر!

گروه زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!

علی در حالی که دارد به بستنی قیفی لیس می‌زند می‌گوید: «منم روزه‌ام!»
خواهرم مینا با بچه هایش آمده سری به ما بزند و با خودش بستنی آورده. همه بچه‌ها در حال خوردن بستنی هستند که مینا از من می‌پرسد «کی روزه‌ست؟» و علی فوری اعلام می‌کند که او هم روزه است! مینا خنده‌اش گرفته‌. چشمکی به مینا می‌زنم و بلند می‌گویم «الان وقت افطار ظهره. علی تازه ناهارش رو خورده. هنوز برای خوردن وقت داشت که شما رسیدین و بستنی آوردین».
دیروز که نتوانسته بودیم برای سحری بیدارش کنیم، خیلی ناراحت بود. چند بار طول روز برایش توضیح دادم که ما خیلی صدایش کردیم، اما بیدار نشد که نشد. با این حال، باز هم فکر می‌کرد کم‌کاری از ما بوده. سحر امروز دو سه باری که صدایش زدیم، بلند شد. با صورتی خواب‌آلود نشسته بود سرسفره و قاشق‌ها را کج و کوله در دهانش می‌گذاشت.
غذایش که تمام شد، مردد مانده بود که بخوابد یا صبر کند اذان بشود و نماز بخواند. تا حالا در خانه خودمان نماز نخوانده بود. در مدرسه نماز ظهر و عصرش را می‌خواند، اما در خانه تمایلی نشان نمی‌داد. تعجب کرده بودم که دارد به خواندن نماز صبح فکر می‌کند. بالاخره تصمیم گرفت بخواند.
تا صدای اذان بلند شد، مهر برداشت و گذاشت جلویش که شروع کند. هنوز تکبیر نگفته بود که یکدفعه زد زیر خنده «وضو ندارم که!» رفت وضو گرفت و آمد. من هم رفتم که نمازم را به مقداد اقتدا کنم، مثل همه وقت هایی که مقداد خانه است. نمازمان که تمام شد، برگشتم توی اتاق. 
- نمازتون تموم شد مامان؟
- آره پسرم.
- من فقط یکیش رو خوندم.
- نماز صبح کلا یه دونه‌ست. یه دو رکعتی.
- واقعا؟ فقط یه دونه؟! من فکر کردم دوتاس‌. یه دونه چهار رکعتی‌شو خوندم.
- نه دیگه، نماز صبح دو رکعتیه.
- من که چهار رکعت خوندم. چه اشکالی داره؟ هرچی بیشتر بهتر!
داشتم فکر می‌کردم چه توضیحی به او بدهم که صدای گریه زهرا به دادم رسید و رفتم که به او شیر بدهم.
از داخل اتاق صدای مقداد را می‌شنیدم که داشت به علی می‌گفت «همون خدایی که گفته نماز بخونین، خودش گفته صبح‌ها دو رکعت بخونین».

 

مینا دارد لکه‌های بستنی را از روی میز تمیز می‌کند. با اخم به من می‌گوید «تو که بچه شیر میدی، چرا روزه گرفتی؟»
بادامی را از توی کاسه آب بیرون می‌آورم و پوست نرمش را جدا می‌کنم. زهرا به زودی گرسنه می‌شود و هنوز بادام‌های حریره بادامش را آماده نکرده‌ام.
- نوزاد که نیست. نزدیک نه ماهشه. غذاخور شده. از ظهر تا افطار بهش شیر نمی‌دم. با سوپ و فرنی سیرش می‌کنم. تابم وصل کردیم که خواب عصرش رو با تاب بره.
- بهت فشار میادا.
- اگه دیدم داره به خودم یا بچه فشار میاد، یکی درمیون می‌گیرم. تازه اگر بیای ببینی افطار تا سحر چطوری همه‌ش در حال خوردنم، نگران معده‌م میشی، نه خودم!
مینا می‌خندد. چقدر خنده‌هایش را دوست دارم.
صدای خنده و بازی و دعوا و آشتی بچه‌ها، پس‌زمینه گفتگوی من و میناست.
- مینا می‌بینی بچه‌ها چقدر خوب با هم مشغول شدن؟
- آره ماشاالله.
- نظرت چیه تا آخر ماه رمضون هر روز بعدازظهر بیایم خونه همدیگه که بچه‌ها با هم مشغول بشن، جون ما رو تموم نکنن؟
مینا فکری می‌کند و سری به تایید تکان می‌دهد.
- هر روز که فکر نکنم بشه، اما زیاد بریم و بیایم. خوب شد امسال خونه تون رو آوردین نزدیک ما. شرق بودین که اصلا نمی‌شد از این فکرا کرد‌.
حریره بادام را در قابلمه به هم می‌زنم و مواظبم زهرا که از پایم آویزان شده، نیفتد.
مینا چشم‌هایش را بسته و سرش را به مبل تکیه داده. یکهو می‌خندد.
- وا! خوبی مینا؟! با خودت می‌خندی؟!
- می‌دونی از چی خنده‌م گرفت؟! داشتم فکر می‌کردم یه ماجرایی رو برات تعریف کنم، دیدم دهنم خشک شده، حال تعریف کردن ندارم. بعد یادم اومد که اگه تعریف می‌کردم، غیبت یه نفر بود. خنده‌م گرفت که خدا از چه راهکارهایی برای دور نگه داشتن بنده‌ش از گناه استفاده می‌کنه!

با صدای علی از خواب بیدار می‌شوم.
- مامان! سجاد داره بیسکوییت می‌خوره.
بعد از رفتن مینا، گویا همین طور وسط هال خوابم برده.
- خوب بخوره پسرم.
- وقتی اون می‌خوره، منم دلم می‌خواد.
- تو که روزه‌ای.
- خوب دیگه، چون من نمیتونم بخورم، اونم نباید بخوره!
- یعنی سجاد هم روزه بگیره؟
- روزه نگیره، اما چیزی نخوره!
می‌خندم و در آغوش می‌گیرمش.
- میخوای وقتی تو روزه‌ای زهرا هم سوپ و حریره نخوره؟!
خنده نمکینی می‌کند.
- مامان! چرا به روزه ما میگن کله گنجشکی، به روزه شما میگن کله گاوی؟ فرق روزه ما و شما فقط یه ناهاره. فرقش به اندازه کله گنجشک و گاو نیست که!
- مگه روزه ما اسمش کله گاویه؟
- آره دیگه!
نمی‌دانم این اسم را از کجا آورده.
سجاد هم از اتاق می‌آید بیرون.
- مامان! منم فردا روزه می‌گیرم.
علی خنده بدجنسانه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- تو روزه کله مگسی بگیر!
بعد می‌آید کنار من و در گوشم می‌گوید: «مامان! فکر کنم دارم قوی می‌شم. تونستم جلوی خودم رو بگیرمو شکلات نخورم!»
پیشانی هر دوشان را می‌بوسم «قربون پسرای قوی خودم!»

پایان پیام/

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ