تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
شاخه : فرهنگی
لینک : econews.ir/5x4195523
شناسه : 4195523
تاریخ :
به مادرم می‌گویم شما شهید اول هستید اقتصاد ایران: کتاب «خانوم ماه» نوشته ساجده تقی‌زاده است و زندگی خانم ناز علی‌نژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی را روایت می‌کند. با مرضیه سلطانی فرزند ارشد شهید شیرعلی سلطانی درباره این کتاب به گفتگو نشستیم.

ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «خانوم ماه» نوشته ساجده تقی‌زاده است و زندگی خانم ناز علی‌نژاد، همسر شهید شیرعلی سلطانی را روایت می‌کند. این کتاب نه تنها داستان زندگی یک زن شهید و همراهش است، بلکه روایت عشق، فداکاری و نقش این زن در همراهی انقلاب و دفاع مقدس، عشق پاک، فداکاری زنان پشت جبهه و نقش آنان در تاریخ انقلاب است. این اثر از سوی انتشارات به نشر منتشر شده و در قالب زندگی‌نامه داستان کوتاه به هم پیوسته بیان شده است.‌

با مرضیه سلطانی فرزند ارشد شهید شیرعلی سلطانی درباره این کتاب به گفتگو نشستیم. او گفت: من کتاب را تقریباً از اول تا آخر مطالعه کرده‌ام. الحمدلله کتاب خوبی است؛ چون زندگی واقعی مادر را از ابتدا توضیح داده است. البته شرح یک زندگی با برکت و پر از کارهای رضای خدا در یک کتاب نمی‌گنجد، اما این کتاب به‌صورت شرح‌حال مادر و پدر را معرفی کرده و مسیر آشنایی و زندگی مشترکشان را گفته است. کاملاً هم صحیح نوشته شده. از خانم فرهیخته، خانم دکتر ساجده تقی‌زاده هم بسیار تقدیر و تشکر می‌کنیم که با زحمت و محبت این کار را انجام دادند. خدا حفظشان کند.

وی افزود: این چاپ پانزدهم کتاب است و به محضر حضرت آقا هم رسیده که این باعث افتخار ما و افتخار مادرم شد. الحمدلله مادر ما هم در کنار مادران و همسران شهدا لقب «بانوی قهرمان» گرفته‌اند، ان‌شاءالله بتوانیم وظیفه‌مان را در مسیر فرمایشات امام خامنه‌ای انجام دهیم.

او درباره وضعیت جسمی خانم‌ناز علی‌نژاد گفت: مادر چند سال پیش یک بار عمل قلب کردند. از نظر جسمی کمی ضعیف شده‌اند اما روحیه‌شان خیلی خوب و بالاست. همیشه یاد پدر و برنامه‌ها و تفکر پدر را دنبال می‌کنند. واقعاً پدر و مادر مکمل یکدیگر بودند؛ اگر پدر نبود مادر نبود و اگر مادر نبود پدر نبود. هم‌قدم، هم‌نفس و هم‌مقصد بودند و تمام زندگی‌شان را برای رضای خدا می‌کردند.

او که فرزند ارشد این خانواده است و خاطرات زیادی از پدر و مادرش دارد، ادامه داد: چون من بیشتر از همه با پدر و مادر بودم خاطرات زیادی دارم. این خاطرات با ما بود، اما با خواندن کتاب همه خاطرات تداعی شد. باز هم از خانم دکتر تشکر می‌کنم؛ چندین سال برای تهیه کتاب زحمت کشیدند و کتاب را به مرحله چاپ رساندند، تا به لطف خدا به دست رهبر عزیزمان هم رسید.

به مادرم می‌گویم شما شهید اول هستید

وی افزود: اسم کوچک مادرم «خانم ماه» است، خانم ناز اسم سرزبانی ایشان است. پدر در منزل همیشه مادر را «خانم ماه» صدا می‌زدند. در جمع‌ها و جایی که مرد نامحرم بود، می‌گفتند «ننه فخرالدین» و با نام برادر بزرگم صدا می‌کردند. این به‌معنای حفظ حریم همسر بود. این تفاوت‌ها به ما نشان می‌دهد که مردان قدیم چقدر در احکام و حفظ حریم‌ها دقیق بودند.

او ادامه داد: مادر ۲۷ سالشان بود و پنج فرزند داشتند. حتی برادرم عمار سی و چند روز بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. مادر در تمام این سال‌ها هم جای مادر بودند و هم جای پدر، و ما همیشه مدیونش هستیم. من همیشه به مادرم می‌گویم شما شهید اولید. اگر مادر نبود پدر نمی‌توانست به جبهه برود. اگر مادر زن ضعیفی بود، یا غرغرو بود، یا لوس بود و ناتوان بود، خوب پدرم می‌ماند و نمی‌رفت تا زندگی را جمع کند.

سلطانی افزود: این مادران و خانواده‌ها پایه و پشتوانه جبهه بودند. به‌نظر من مادران ما جانباز هستند؛ کسی که بخواهد شهید بشود اول جانباز می‌شود. مادرهای ما درد و سختی‌هایشان کم نیست. همه این پیر شدن و سفید شدن موها و… یعنی جانشان را دادند، از خودشان زدند تا بچه‌هایشان بزرگ شوند. من می‌گویم مادران ما شهیدند، فقط شهادتشان بی‌صداست. اصلاً زندگی خیلی سخت است. من حدیثی خوانده‌ام که زندگی‌ام را تغییر داده، و بارها هم این حدیث را گفته‌ام. از امام جعفر صادق پرسیدند آسایش کجاست؟ فرمودند: «در دنیا دنبالش نگرد، وجود ندارد؛ آسایش مخصوص بهشت و مؤمنان است.» همین حدیث زندگی ما را ساخت.

او درباره کتاب‌های پدرش گفت: دو کتاب شعر داشتند؛ «حق و باطل» و «شهید شمع تاریخ است». هر دو را قبل از انقلاب نوشته بودند. برای چاپ کتاب «حق و باطل» از امام خمینی اجازه گرفته بودند. به‌خاطر آن کتاب تحت تعقیب هم بودند. در این کتاب خدا را حق و هرچه در برابر اوست را باطل معرفی کرده بودند. قیام امام حسین و انقلاب اسلامی را در مسیر حق نوشته بودند و پایان کتاب هم به ظهور امام زمان ختم شده بود. شخصیت‌هایی مثل نمرود و فرعون را در گروه باطل معرفی کرده بودند و اهل‌بیت، شهدا و کسانی که تلاش می‌کنند نام خدا و اهل‌بیت زنده بماند را در مسیر حق قرار داده بودند.

وی افزود: کتاب «شهید شمع تاریخ است» درباره مقام شهادت است. این کتاب را برای برادر شهیدشان نوشته بودند. پدر همیشه آرزوی شهادت داشت. وقتی از برادرش یاد می‌کرد، مثل باران بهاری اشک می‌ریخت. عموی ما شهید صفدر سلطانی در سوسنگرد شهید شد و در اهواز دفن شد. پدربزرگم و مادربزرگم خانواده‌ای بسیار اهل عبادت و وضو بودند. همه اعمال و دستورات مفاتیح را رعایت می‌کردند. با هم روزه می‌گرفتند و اعمال روز را انجام می‌دادند. حاصلش شد فرزندان صالح که دوتاشان، پدر و عمویم شهید شدند.

به مادرم می‌گویم شما شهید اول هستید

او ادامه داد: پدر یک انسان چندبُعدی بود؛ روحانی، پاسدار، مداح، شاعر، مبلغ، پهلوان زورخانه. روحیه جهادی داشت، قبل از انقلاب با کمک خیرین و مردم مسجد و حسینیه ساختند. حلقه‌های صالحین تشکیل داده بودند، در محله کوشک‌قوامی با مردم مسجد ساختند و در روستاها حمام، مدرسه و کتابخانه بنا کردند. اعتقاد داشت مردم باید آگاه و باسواد باشند. اولین اقدامش ساخت کتابخانه مسجد المهدی بود و حتی قبر خودش را هم آنجا گذاشت. پدر چند شب قبل از شهادت، مادر و مادربزرگ را نیمه‌شب به مسجد برد و دقیقاً همان نقطه‌ای که الآن قبرش است نشان داد و گفت: «این قبر من است.» حتی اندازه قبر را طوری گفته بود که بدن بدون سر داخلش قرار بگیرد. این موضوع در وصیت صوتی‌اش هم وجود دارد.

او در توضیح اینکه از شهید سلطانی وصیت‌نامه صوتی وجود دارد گفت: اینکه چطور ضبط کرده بودند هم داستانی دارد، با ضبط صوت می‌روند آنجا و می‌گویند چه کسی صحبت کند؟ تا می‌رسند به پدر من، قرعه افتاد به نام پدر که صحبت کند. می‌گوید چه بگویم؟ می‌گویند هرچه دوست داری، اصلاً وصیتت را بگو! و او هم روی نوار کاست صحبت می‌کند و وصیت می‌کند، چهار روز قبل از شهادتش ضبط شد. آن وقت همراه شهید «خسرو آزادی» بود؛ این دو با هم عهد اخوت بسته بودند و دست داده بودند که تا آخر با هم باشند، و با هم شهید شدند. پدرم سر نداشت و او بخشی از سرش را نداشت وقتی شهید شد.

وی افزود: شب عملیاتی که منتهی به شهادت شد، پدرم خواب پیامبر(ص) را دیده بود. همان شب که از شدت گلودرد گریه کرده بود مبادا مریض شود و نتواند در عملیات شرکت کند. در خواب دید حضرت رسول(ص) در مسجد منتظرش هستند. پدر به پاهای پیامبر(ص) افتاده و می‌خواسته ببوسد، اما حضرت اجازه ندادند و دستش را گرفتند. پدر همه چیز را از یاد برده بود حتی شهادت را، در آن لحظه پرسیده بود «شفیع من میشوید؟» پیامبر(ص) فرمودند: «اگر زودتر خودت را به من برسانی…» همین خواب برای پدر یقین شهادت بود. آن شب خیلی گریه گرده بود که مبادا شهادتم به تاخیر بیفتد، مبادا به خاطر مریضی نگذارند در حمله شرکت کنم. در همان عملیات سرشان را از دست دادند. برای همین قبل از شهادت دقیقاً مکان و اندازه قبر را مشخص کرده بودند، دقیق اندازه گرفته بودند و از جایی که گردن روی شانه و سینه قرار میگیرد گفته بود همینقدر بکَنید. حتی شعری گفته بودند که در کتابخانه مسجد دفنشان کنند.

به مادرم می‌گویم شما شهید اول هستید

مرضیه سلطانی، در ادامه یکی از خاطراتش را اینطور تعریف کرد: یکی از خاطراتم درباره حیا و فروتنی است. هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم. مادرم خیاطی می‌کرد و برای ما لباس و چادر دوخته بود. کوچه خانه ما روبه‌روی کوچه مسجد بود و پدر از پنجره مسجد ما را زیر نظر داشت. دید توی کوچه من یکی دو بار چادرم را باز کردم و بستم. صدایمان زد و دم مسجد، دست مرا گرفت و گفت: «مرضیه مهمانی نمی‌آید!» همه پرسیدیم: «چرا؟» ولی می‌دانستیم حرفش دوتا نمی‌شود. مرا با خودش برد توی مسجد و با مهربانی پرسید: «چرا این کار را کردی؟ چادرت را باز کردی لباست را نشان بدهی؟ می‌خواستی چه کسی ببیند؟» آن زمان سختی زیاد بود و می‌خواست به من درس بدهد اینکه مادرت خیاطی می‌کند و تو لباس خوب داری نباید نشانش بدهی. اجازه نداد به مهمانی بروم، سه روز مرا به مسجد برد و قصه پیامبران گفت. من نمی‌توانستم بخوانم، عکس‌ها را نگاه می‌کردم. پدر می‌خواست یادمان بدهد انسان آزاده خودنمایی نمی‌کند و فخر نمی‌فروشد.

او با بیان خاطره‌ای دیگر گفت: پدرم وقت نماز صبح ما را در بغلش، در عبایش می‌گرفت و برای وضو به حیاط می‌برد؛ یادمان می‌داد وضو بگیریم. دست راست، دست چپ، صورت… حالا اینطور مسح بکش تا اینجا. بعد دوباره ما را در عبایش می‌پیچید و یکی‌یکی ما را تحویل مادر می‌داد. این‌ها برای ما خیلی ارزشمند است.

وی در پایان افزود: متأسفانه خیلی از وسایل، دفترها و نوشته‌ها و عکس‌ها را کسانی که برای گزارش و مصاحبه می‌بردند برنگرداندند. حتی یکی از عکس‌ها که مادرم سند خانه را پشتش گذاشته بود بردند و نه تلفنی داریم و نه نشانی ای. فقط چیزهایی که در مسجد بود باقی مانده. اگر جست‌وجو کنید، عکس‌هایی با نام «شهید شیرعلی سلطانی» هست که همان تصاویر پدر است.