ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، یکی از سفرنامههای جدید منتشر شده از حج، «آواز حجاز» نوشته محمدصالح سلطانی است که در اسفند سال 1403 منتشر شده است، این سفرنامه حاصل سفر عمره دانشجویی، محمدصالح سلطانی است.
راوی این کتاب دانشجویی است که پس از وقفه 10ساله و ازسرگیری دوباره سفر عمره، به سرزمین حجاز سفر کرده است، او در قالب اولین کاروان عمره دانشجویی ایران پس از 9 سال، طعم شیرین این سفر را چشیده است.
سلطانی میگوید: این سفر، سفر به «عربستان جدید» بود که شباهتی به آنچه از این سرزمین در ذهن ما ایرانیان شکل گرفته نداشت. سفری آکنده از معنویت و لبریز از سؤال؛ معنویتی آمیخته به حالوهوای دلنشینِ آن دو شهرِ نورانی؛ و سؤالاتی برخاسته از مواجهه با سعودیِ نسخه 2024!
در بخشی از این سفرنامه آمده است:
«قبرستان بقیع را فقط دو بار در طول روز باز میکنند: یک بار بعد از اذان صبح و یک بار بعد از اذان عصر. آن هم فقط برای مردها، و هر بار زمانی کوتاه برای زیارت بزرگان آرمیده در این قبرستان فراهم میشود. برای ملاقات اول با بقیع، یک قرار جمعی داشتیم با مدیر کاروان در ضلع جنوبی مسجدالنبی، که چند قدمی بیشتر با بقیع فاصله ندارد.
جمع که شدیم آقای سیدمهدی جلو افتاد و ما زائر اولیها پشت سرش، با گامهایی آرام، از پلکانی کوچک بالا رفتیم. قدم کُند کردم تا مجالی برای خواندن اذن دخول فراهم شود. صفِ زائرانِ بقیع طولانی بود و امیدمان به تراکم جمعیتی که بتواند حضورمان در قبرستان را مفصل کند فراوان. هنوز درست و حسابی وارد بقیع نشده بودیم که آقای سیدمهدی سربالا آورد و گفت: بفرمایید بچهها، این هم مزار ائمه بقیع. باور کردنش راحت نبود.
با آنکه تصویرِ این مزارهای خاکآلود را هزار بار دیده بودیم. باز سخت میتوانستیم بپذیریم چهار امام معصومِ ما همین جا مدفوناند. در تاریک و روشنای اول صبح، آن هم در نور اندکِ قبرستان، چیز زیادی پیدا نبود. کمی که بیشتر دقت کردیم دیدیم بله، همان جایی است که بارها در تلویزیون تماشا کردهایم؛ یک تل خاک، با چهار سنگ در کنار هم، تنها نشانِ آرامیدنِ چهار خورشیدِ هدایت در این تکه از زمیناند. دیدار اول با بقیع هر بچه شیعهای را اندوهگین میکند. ما مردمانی هستیم که برای فرزندی از فرزندان این خاندان حرم و بارگاه و گنبد و ضریح میسازیم.
ما از کشوری آمده بودیم که در آن نواده دهمِ فرزندِ یکی از ائمه صاحب حرم و صاحب کرامت است. ما از سرزمینی آمده بودیم که شیراز و قم و قزوینش میزبان امام زادگان جلیلالقدر در بارگاههایی باشکوهاند؛ سرزمینی که مشهدش فخر جهان اسلام است و نگینِ زیارتگاههای عالَم، برای ما تماشای یک وجب خاک، به جای حرم باشکوه چهار امام معصوم، غریب و باورنکردنی بود. ما اگر در ایران میزبان فقط یکی از این چهار امام بودیم، حرمی باشکوه و متحیرکننده برایش میساختیم، یک مقصد نورانی برای دلهای عاشق. آن وقت اینجا مزار چهار امام معصوم را این طور...
این آخرین زیارتمان بود، اما معجزه روضه کاری کرده بود که غمگین نباشیم. اندوه داشتیم از پایانِ مدینه، اما غم نه. صحن خلوت بود و یک رفیقِ عکاسی بلد در جمع و همه چیز آماده برای ثبت یادگاریهای فراوان. حرم را آتلیه کردیم و با خوش ذوقیِ سیدابوالفضل کلی عکس گرفتیم. تکی و دو نفره و سه نفره و چهار نفره، همه با پس زمینه گنبدِ سبز.
آن عکسها بهترین عکسهای عمرم شد. یکیشان را گذاشتم پروفایلم در شبکههای اجتماعی و محمد رسام، دوستِ جوانِ نقاشم، همان را برایم بامداد طرح زد، انداخت توی قاب و با هدیه دادنش غافلگیرم کرد. حالا بخش مهمی از هویت خودم را مدیونِ آن روزم. آن روز که سراسر هدیه بود؛ هدیههای شیرینِ مدینه که طعم خرما میداد، خرمای "عجوه".
مَستیِ روضه رضوان، که تمام شد، با دلهایی گشوده و چشمانی امیدوار، زیارت وداع خواندیم و برگشتیم هتل. باید کم کم آماده میشدیم برای حرکت به سمت مکه، نوای «لبیک اللهم لبیک» با هزار طنین و هزار بیان توی سرم می چرخید... راستی راستی داشتیم می رفتیم خانه خدا...
انتهای پیام/