ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
به گزارش خبرنگار مهر، محمد مرادی شاعر و استاد دانشگاه، در واکنش به حادثه بندر شهید رجایی شعر تازهای با نام «جروننامه» سروده است.
در ادامه این ترکیببند را با هم میخوانیم؛
*
چه آمده است مگر ای رفیق! بر سر دریا؟
که غرق داغ مذاب است، باغ پرپر دریا؟
غبار درد مهیبی نشسته بر دل ساحل
که لالهلاله پر از خون شده است، پیکر دریا؟
چه شد، خلیج دو روزی است شاهد دو غروب است؟
یکی در این بَرِ دریا، یکی در آن بَر دریا؟
گمان کنم تب آتشفشان تنیده به بندر
که جویبارِ گدازه است، جاری از سر دریا
نسیم گیسوی که وا شده است آنسوی امواج؟
که شروهخوان جدایی است، باز حنجر دریا
چه شد؟ چه شد؟ که قدت زیر بار غصه خمیده است؟
خلیج زخمی غمگینم! ای برادر دریا!
شکفته دشت شقایق، به لالهزار گلویت
پر از شکایت درد است داستان مگویت
نشستهای وسط ماجرا امامقلیخان!
در انتظارم، «ماندی کجا»؟ امامقلیخان!
ببین که گسترهی گمبرون به سوگ نشسته است
بیار بیرق شام عزا امامقلیخان!
شتاب کن به خطر، از مسیر لار به هرمز
که سوخت خانهی ما در بلا امامقلیخان!
زآن سوی «پلِ خان» بگذر و به شیههی اسبی
بتاز تا وسط شعلهها امامقلیخان!
بهجز حماسه نمانده است چارهای، به غریوی_
گذرکن از تب این ماجرا! امامقلیخان!
بگیر تیغ بهکف باز، وقت رزم و تکاپوست
بیا امامقلیخان! بیا امامقلیخان!
ولی چه سود؟ که در ازدحام هوشپریشی_
تو هم رها شده در درد روزمرهی خویشی
بگو بهار بنالد… بگو بهار بگرید
بگو که هرکه شنیده است، زارزار بگرید
بگو که هفتم اردیبهشت، گوشهی تقویم
به خود بپیچد و چون موجِ انفجار بگرید
قرار از دل من رفت، ای قصیدهی زخمی!
غزلغزل بگو این شعر بیقرار بگرید
غریب نیست اگر صخرهصخره، کوه بلرزد
عجیب نیست اگر گلبهگل بهار بگرید
بگو به موج که امشب هزاربار بنالد
بگو به ابر که فردا هزاربار بگرید
بگو به اشک که آتشنشانِ سوگ تو باشد
بگو به بغض که با آهِ داغدار بگرید
[خلیج: علقمه و غرق زخم: پیکر عباس]
بسوز خیمهی آتش گرفته! بندرِ عباس!
چه داغها به شکفتن رسیده، شعلهبهشعله
چه لالهها که به ساحل دمیده شعلهبهشعله
چه حرفهای مگویی که تا گلو نرسیده
چه قصهها که به پایان رسیده، شعلهبهشعله
به پیکری که شکسته است روی خاک، نظر کن!
سیاوشی است که در خون تپیده شعلهبهشعله
به تاول کف دستش نگاه کن که بفهمی
غمی مذاب به جانی چکیده، شعلهبهشعله
نفس بکش! ضربانهای زخم و دود و صدا را
که «بادباد» غمِ دل وزیده، شعلهبه شعله
چه سروهای عزیزی شکسته شاخهبهشاخه
چه نخلهای بلندی، خمیده شعلهبهشعله
دلم شکسته در اندوه این سموم پر از آه
دوای آتش جانم، چرا نمیرسی از راه؟
چرا نمیرسی از راهای طلوع سپیده؟
چرا نمیرسی ای صدبهار: باغِ دمیده؟
چرا نمیرسی ای ناگهان سبز حضورت_
دوای خستگی مردمان رنجکشیده؟
چرا نمیرسی ای خوب! ای زلال صمیمی!
که ندبهها به بلندای استغاثه رسیده
پر از تلاطم داغیم، ای عزیز نگاهی
به چهرههای شکسته! به رنگهای پریده!
دلیل همهمهی موجهای راهی ساحل!
تمام دلخوشی صخرههای گوشهگزیده!
بیا که داغ، تمنای عهدمان نگسسته
هنوز درد، امان از امانمان نبریده
اگرچه از عطش بیشمار حادثه گیجیم
چه باک؟ از غم طوفان که وارثان خلیجیم