روایتی از زندگی خوابگاهی دختران دانشجو
اقتصاد ایران: ایسنا/کرمانشاه راهمان را از دل یکی از شلوغترین خیابانهای شهر به سمت یکی از کوچههای فرعی کج میکنیم. کوچه نیمه تاریک است و خلوت.
ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
یکی دو ساعتی میشود که شب دامن سیاه خود را همه جا پهن کرده و حالا تاریکی بر آسمان شهر حکومت میکند. کوچه با نور چند چراغ که چندمتری از هم فاصله دارند، کمی بر تاریکی غلبه کرده و نور زرد کمرنگی روی زمین پاشیده است.
وارد کوچه میشوم، سوز سرمای پاییزی ملایمی بر جانم مینشیند. چند ردیف درخت پشت سر هم قامت کشیدهاند و با هر نسیم کوچکی برگ ریزانی را به راه میاندازند. روی برگها راه میروم، صدای خش خش برگهای پاییزی سکوت کوچه را در هم میشکند.
چند متری که جلوتر میروم به دیوارهای بلندی میرسم که در آهنی کرم رنگ بزرگی را در دل خود جا دادهاند. بالای در تابلوی آبی رنگ سادهای که معلوم است تازه آن را نونوار کردهاند، توجهم را جلب میکند. خوابگاه دانشجویی دخترانه ... .
کمی از لای در بزرگ باز است. وارد میشوم، فضای حیاطمانند کوچکی را پشت سر میگذارم و وارد اتاقک نگهبانی میشوم. نگهبانِ حدودا ۵۰ سالهای با موهای جوگندمی، ریش کوتاه و چهرهای آرام، با لباس فرم پشت میز نشسته. با او احوالپرسی میکنم و میگویم که به مناسبت روز دانشجو(۱۶ آذر) برای گرفتن گزارشی از زندگی دختران خوابگاه آمدهام. خوش آمدی میگوید و گوشیاش را بر میدارد تا هماهنگیها را انجام میدهد. از فرصت پیش آمده استفاده میکنم و اتاق نگهبانی را از دید میگذرانم. یک تلویزیون قدیمی، چند گلدان گل پتوس که خود را به دیوار چسباندهاند، یک میز چوبی بزرگ و آنطرفتر هم چند گیت برای عبور دانشجوها و یک دفتر بزرگ که از فاصله چندمتری نمیشود حدس زد که چه کاربردی دارد. نگهبان که هماهنگی را انجام میدهد میگوید «میتوانی وارد خوابگاه شوی». در همین لحظه یکی از دختران دانشجو از راه میرسد، خستگی در چهرهاش موج میزند. سطلی آش به همراه چند نان لواش در دست گرفته و به نگهبان سلامی میکند و میخواهد که داخل برود. از فرصت استفاده میکنم و با او همراه میشوم. سر صحبت را باز میکنم و خودم را معرفی میکنم و میگویم که برای چه آمدهام. لبخندی میزند، دستش را دراز میکند و من هم به او دست میدهم. میگوید که اسمش زهره است و اهل اهواز.
از او میخواهم که چند دقیقه برایم از زندگی خوابگاهیاش بگوید که قبول میکند، اما به شرطی که گفت و گو را داخل نمازخانه انجام دهیم، چون اگر داخل اتاقش برویم هم اتاقیهاش ممکن است از سر و صدای ما اذیت شوند. قبول میکنم و با او به راه میافتم.
وارد حیاط بزرگ خوابگاه میشویم. حیاط خوابگاه در سکوتی شبانگاهی فرو رفته. یکطرفِ حیاط را باغچهای بزرگ و چند درخت چندساله گرفته، وسط حیاط هم یک تور والیبال بستهاند، آن دورها، دو دانشجو داخل حیاط مشغول قدم زدن و صحبت با تلفن هستند. اینطرفتر سه بلوک خوابگاهی پشت سر هم ردیف شدهاند. به دنبال زهره راه میافتم، از بلوک اول عبور میکنیم، به بلوک دوم که میرسیم وارد بلوک میشود، از چند پله بالا میرود، در و دیوار ساختمان فرسوده و کهنه است. اشکال هندسی قرمز و صورتیِ رنگ و رو رفتهای روی دیوارهای قدیمی و سفید خوابگاه نقش بسته. برایم عجیب است که صدای چندانی از اتاقها به گوش نمیرسد، نه هیهاهویی، نه صدای خندهای و نه صدای دورهمی دخترانهای.
به طبقه اول بلوک میرسیم، پیش رویمان دری چوبی است که تنها کمی از لای آن باز است و از کاشیهای آبی رنگ کف و دیوارهایش میشود حدس زد که آشپزخانه باشد. پشت سرش راه میافتم، از آشپزخانه که رد میشویم به دری میرسیم که رویش نوشته نمازخانه... .
وارد نمازخانه میشویم، فضای نمازخانه گرم و ساده است. فرشی و پردهای و کتابخانه کوچکی که مهر و کتابهای دعا را در آن گذاشتهاند. دو دانشجوی دختر هم داخل نمازخانه نشستهاند و مشغول خوردن پیتزایی هستند که معلوم است از بیرون سفارش دادهاند. به آنها هم سلامی میکنم و به فاصله کوتاهی از آنها مینشینیم و سر صحبت را با زهره باز میکنم.
زهره دانشجوی ترم پنج کارشناسی ارشد زبان عربی است، مثل همه جنوبیها خونگرم و مهربان و خوش زبان است.
به دل نگیر، میگذره!
زهره از سالهایی که دور از خانه بوده و تجربه زندگی خوابگاهیاش برایم میگوید: «من از جنوب آمدهام، محل زندگیام ۱۰ ساعتی تا کرمانشاه فاصله دارد. دوره کارشناسی را هم کرمانشاه بودم. روزهای اولی که به خوابگاه آمدم برایم بسیار سخت بود، دوری از خانواده یک طرف و برخورد با آدمهایی که از سلایق و فرهنگهای مختلف بودند از یک طرف زندگی در خوابگاه را برایم دشوار کرده بود.
«در این سالها با برخی از هم اتاقیهایم اختلاف پیدا کردم، دعوایمان میشد، با هم قهر میکردیم، اما امروز با وجود همه تجربههایی که داشتهام، به هر دانشجوی ترم اولی میگویم: به دل نگیر، میگذره.»
زهره ادامه میدهد: «اکثر دانشجوها معمولا بی پول هستند و مدام منتظرند که خانوادههایشان برایشان پول واریز کنند. وقتی وارد دانشگاه میشوی، متوجه میشوی که اگر پدر پولدار نداشته باشی، خودت مجبوری کار کنی تا پولدار شوی».
به آخر حرفهایش که میرسد میگوید: «خوبی دانشگاه این است که آدم را مستقل بار میآورد، کاری میکند که روی پای خودت بایستی. آنقدر در کل این سالها کسب تجربه میکنی که کمکم کمک میکند شخصیت خودت را بتراشی و آمادهتر وارد زندگی مشترک و جامعه شوی».
حرفهای زهره که به اینجا میرسد، یکی از دو دختری که کنارمان نشسته بود، سری به نشانه تایید حرفهای او تکان میدهد و میگوید: «حرفهایت همه درست بود» و بعد با خنده و قهقهه ادامه داد: «البته من هنوز ترم اولی هستم، ولی میدانم این حرفها همه درست است».
برایم جالب بود که چطور یک ترم اولی تنها با چند ماه زندگی خوابگاهی به چنین دیدی رسیده، برای همین از او هم خواستم تا کمی باهم حرف بزنیم.

مهارتهای زندگی را در خوابگاه تمرین میکنم
خودش را اینطور معرفی میکند و میگوید: «من آنا هستم، دانشجوی ترم اول فلسفه و اهل خرم آباد. چندماهی میشود که به دانشگاه آمدهام و زندگی خوابگاهی دارم، اما در این مدت چنان سختی کشیدهام که چندباری قصد داشتم انصراف بدهم. شما حساب کنید آدم داخل خانه خودش در یک آرامش کامل زندگی کند، اما از وقتی پایت به خوابگاه باز میشود انواع و اقسام سختیها را تحمل میکنی. از شلوغی اتاقها گرفته تا دانشجویانی که هم فرهنگ و هم زبان با تو نیستند. از کمبود حمام و سرویس بهداشتی گرفته تا بوی فاضلابی که مدام از ساختمان فرسوده خوابگاه تراوش میکند و غذا را از جلو چشمهایمان میاندازد. تختهای اتاقها همگی بخاطر فرسودگی بیش از حد مدام صدای جیرجیر میدهند. اتاقها کوچک هستند و از همه بدتر من را با یک دانشجوی دکتری هم اتاق کردهاند که اصلا همدیگر را درک نمیکنیم، با وجود همه اینها در این مدت یاد گرفتهام که از این فرصت برای بدست آوردن تجربه بیشتر استفاده کنم، مهارتهای زندگی را تمرین کنم تا در پایان دانشگاه به فردی پخته تبدیل شوم».
آنا که درد و دلهایش تمام میشود و خودش را خوب خالی میکند، لبخند روی لبش محو میشود، آهی از ته دل میکشد و میگوید: «همین دیگر... ».بعد رو به دوستش که تا الان ساکت مانده میکند و میگوید، «نازنین تو حرفی نداری» که او هم سرش را تکان میدهد و میگوید «نه تو همه حرفها را زدی» .
از زهره و آنا و دوستش خداحافظی میکنم. راهرو طبقه اول همچنان خلوت و آرام است. راه طبقه دوم را در پیش میگیرم، هر چه از پلهها بیشتر بالاتر میروم، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده تندتر به مشامم میخورد. از داخل آشپزخانه طبقه دوم صدای قاشق و قابلمه و بشقاب و صدای ریز آهنگی ملایم به گوش میآید، گاهی صدای آهنگ در میان سر و صدای باز کردن شیر آب و به هم خوردن قاشق و بشقابها گم میشود . آرام به در آشپزخانه نزدیک میشوم، سرکی داخل آشپزخانه میکشم. میز فلزی طویلی وسط آشپزخانه قرار گرفته و رویش پر شده از بشقابها و قابلمههای شسته شده و نشده و انواع ادویهها و رب و... . دانشجویی بدون اینکه حواسش به حضورم باشد با ملاقه درحال همزدن محتویات قابلمه است، درست حدس زدم غذایش آبگوشت است. نزدیکتر که میشوم یکدفعه جا میخورد و با تعجب میپرسد: «از بچههای بلوک مایی؟» سرم را به نشانه نه بالا میبرم و میگویم خبرنگارم و آمدهام در مورد زندگی خوابگاهی گزارشی بگیرم. ابروهایش را بالا میبرد و با خندهای ملیح که گوشه لبش نقش بسته میگوید: «حتما هم سوژهات منم؟». این بار سرم را به نشانه تایید پایین میآورم و او بلافاصله میگوید: «نه! برایم شر درست نکن».
وقتی به او اطمینان خاطر میدهم که مشکلی نیست، کم کم راضی به انجام گفت و گو میشود. صدای آهنگ گوشیاش را قطع میکند، در قابلمه آبگوشتش را میبندد و میگوید: «حالا در خدمتم. بگو تا زودتر منصرف نشدهام».
مستقل شدن و مسئولیت پذیری را یاد گرفتهام
وقتی از خودش و زندگی خوابگاهیاش میپرسم، میگوید: « من شکیبا هستم، ترم ۳ حسابداری از یکی از شهرستانهای کرمانشاه. راستش روزهای اولی که به خوابگاه آمدم همه چیز کمی سخت بود، اما کم کم با مشکلات کنار آمدم. یاد گرفتم که آدم مستقلی باشم و خودم را خوب پیدا کردم، مسئولیت پذیری را یاد گرفتهام. اینجا با آدمهای متفاوتی روبرو شدم و از هرکدام درسهایی یاد گرفتم. با وجود اینکه امکانات خوابگاه مثل خانه نیست و هیچوقت غذای خوابگاهی جای غذای خانگی را نمیگیرد، ولی به همه چیز عادت کردهایم. داخل یک اتاق چهار نفره زندگی میکنم، هم اتاقیهایم دوستان خوبی برایم هستند و برای کارهای اتاق مثل جارو زدن و ظرف شستن و غذا درست کردن برنامه ریزی کردهایم تا مشکلی پیش نیاید».
وسط حرفهای شکیبا یکی از هم اتاقیهایش وارد آشپزخانه میشود و حرفهایش را همینجا تمام میکند. شکیبا و دوستش مشغول رسیدگی به غذایشان میشوند و من هم با یک آرزوی موفقیت از آنها خداحافظی میکنم.
کمی در راهروی طبقه دوم قدم میزنم، در همه اتاقها غیر یک اتاق که به نظر میرسد اتاق شکیبا و دوستش باشد، بسته است.
راه طبقه سوم را در پیش گرفتم، وارد راهروی طبقه سوم که میشوم، یکی از اتاقها توجهم را به خود جلب کرد، تعداد زیادی کفش مقابل در اتاق جمع شده، با وجود اینکه انتظار داشتم داخل این اتاق حداقل هفت هشت دانشجو باشد، اما عجیب بود که هیچ صدایی از آن بیرون نمیآمد. در اتاق هم بسته بود.
در اتاق کناری اما باز بود، در میزنم، دخترکی ریز جثه در را کامل به رویم باز میکند و میپرسد بفرمایید. از او میخواهم اجازه دهد وارد اتاقش شوم که قبول میکند. اتاقی کوچک حدودا شش متری با چهار تخت بود. نا مرتبی از سر و روی دیوار میبارد، تعجبی هم ندارد، برای چهار نفر در یک اتاق کوچک نباید انتظاری بیش از این داشت. هم اتاقیاش روی تخت مشغول مطالعه است. وارد اتاق میشوم و ماجرای آمدنم به خوابگاهشان را برایش توضیح میدهم و قبول میکند که چند دقیقهای صحبت کند.
باید تا یادم نرفته بود درباره خلوتی خوابگاه از او میپرسیدم که گفت به خاطر تعطیلی چند روز اخیر دانشگاهها خیلی از بچههای شهرستانهای نزدیک به خانههایشان رفتهاند و برای همین است که خوابگاه خیلی خلوتتر از روزهای دیگر است.

خوابگاه از من یک آشپز نمونه ساخت
میگوید اسمش کوثر است. ترم هفت ادبیات فارسی و اهل شهرستان صحنه.
از زندگی خوابگاهی و درسهایی که از آن گرفته میگوید و ادامه میدهد: «خوابگاه آستانه تحمل آدمها را بالا میبرد، چون در برابر مشکلات مختلف یاد میگیری که چگونه صبوری کنی تا حل شوند. تا پیش از آمدن به خوابگاه خیلی به خانوادهام وابسته بودم، اما حالا این وابستگی کم شده. محیط خوابگاه از من یک آشپز نمونه ساخته و آمدن به دانشگاه باعث شد تا فوبیای کودکیم که ترس از رد شدن از خیابانهای شلوغ بود را تا حدودی کنترل کنم».
هم اتاقی کوثر بی تفاوت به گفت و گوی ما همچنان مشغول درس خواندن است و برای اینکه مزاحمش نشوم گفت و گویم با کوثر را کوتاه میکنم و از او خداحافظی میکنم.
دوباره وارد راهرو میشوم، اینجا هنوز هم خبری نیست، همه جا غرق سکوت است و پرنده پر نمیزند.
راه طبقه آخر بلوک یعنی طبقه چهارم را در پیش می گیرم. از پلههای کهنه و قدیمی بالا میروم، روبروی پله، آشپزخانه است. نگاهم روی رخت آویزی که داخل آشپزخانه پهن شده میخ میشود، از خودم میپرسم راستی اینجا جایی برای آویزان کردن لباسهای شسته شده نیست بجز داخل آشپزخانه؟
با این فکر و خیالات وارد آشپزخانه میشوم، دانشجویی پای اجاق ایستاده و مشغول درست کردن غذا است. برای اینکه سر صحبت را باز کنم میپرسم که چه درست میکند و با ذوقی دلنشین میگوید: «پاستا».
خوابگاه پر از تجربیات تلخ و شیرین است
درخواستم را برای گفت و گو خیلی راحت میپذیرد و میگوید: «من مهیا هستم، ترم اول علوم ورزشی از سرپلذهاب. خیلی به رشته تحصیلیام علاقه دارم. یادم میآید زمانی که دانشگاه قبول شدم و برای آزمون عملی آمدم تا وقتی که نوبت من برای آزمون شد داخل نمازخانه دانشکده رفتم، نماز خواندم و با گریه و ضجه از خدا خواستم کمک کند تا قبول شوم. حالا که قبول شدهام و در همان دانشکده درس میخوانم، هر وقت خسته میشوم و کم میآورم، به آن نمازخانه میروم و به خودم تلنگر میزنم که مگر تو همین را نمیخواستی و اینطور دلم آرام میگیرد و دوباره یک آدم پرانرژی و سر سخت میشوم».
مهیا حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: «میدانی من از سرپلذهاب آمدهام، شهری که زلزلهای ویرانگر را تجربه کرده، با وجود اینکه آن روزها من کلاس پنجم بودم و همه چیز در شهرم خراب و به هم ریخته بود، اما به عنوان یک کودک زلزله زده خوب یاد گرفتم سرپا بایستم و کارهای خودم و حتی خانوادهام را انجام دهم، حالا که خوابگاهی شدهام همان تجربه زلزله به من کمک کرده که کمی شرایط خوابگاه نسبت به سایر بچهها برایم راحتتر باشد. در خوابگاه در کنار سختیها، تجربیات شیرین زیادی را هم بدست آوردهام».
به ساعتم نگاه میکنم، چند ساعتی را بدون اینکه متوجه گذشت زمان شوم، داخل خوابگاه گذراندهام. ساعت از ۹ شب گذشته و باید کم کم آماده رفتن شوم. از مهیا هم خداحافظی میکنم و از پلهها پایین میآیم. از در بلوک وسط که بیرون میزنم دانشجویی با کیسه خرید به سمتم میآید. نمیدانم چرا اما علاقمند میشوم با او هم کمی صحبت کنم.
روزی دلمان برای خوابگاه تنگ میشود
سلام میکنم و او با خوشرویی و چهرهای که خستگی از آن میبارد جوابم را میدهد. میگوید از یکی از شهرستانهای غربی کرمانشاه آمده، ترم هفت تاریخ و اسمش زینب است.
زینب که ترمهای آخر دانشگاهش را میگذراند، میگوید: «زندگی خوابگاهی فقط اوایلش سخت است و بعد که به همه چیز عادت میکنی، لذت بخش میشود. اگر شانس داشته باشی و یک هم اتاقی خوب پیدا کنی که بهتر از این نمیشود. آخر هم درسمان تمام شود دلمان برای همین خوابگاه و همه سختیهایش تنگ میشود».
زینب مکثی میکند، سرش را پائین میاندازد، ابروهایش به هم گره میخورد، نگرانی به چهرهاش میدود، انگار فکرش به جای دوری رفته باشد، دوباره سرش را بلند میکند و با همان نگرانی که در چهرهاش است میگوید: «من یک ترم دیگر درسم تمام میشود، اما از همین حالا نگرانم که بعد از فارغ التحصیلی چه بکنم و این فشار روحی روانی زیادی را به من وارد میکند. تنها امید ما شرکت در آزمونهای استخدامی است، ولی همزمان در کلاسهای رباتیک هم ثبت نام کردهام تا بعدها به عنوان مدرس این رشته کار کنم. البته قبولی در ارشد هم اولویتی است که برای خودم تعریف کردهام».
هوا کمی سرد است و زینب خسته و دل نگران آینده. نمیخواهم زیاد مزاحمش شوم؛ برایش آرزوی خیر میکنم و از او هم خداحافظ میکنم.
داخل حیاط خوابگاه ایستادهام، به ساختمان قدیمی، دیوارهای رنگ و رو رفته و پنجرههای غبار گرفته خوابگاه نگاه میکنم، چراغ تعدادی از اتاقها خاموش است و برخی چراغهای دیگر روشن و حالا میدانم چقدر زندگی و امید در پشت این پنجرهها جریان دارد.
دوباره به سمت در ورودی میروم، نگهبانِ بیدار و هوشیار خوابگاه، در بزرگ داخل کوچه را بسته و فقط یکی از درهای کوچک آن را باز گذاشته. از او هم خدافظی میکنم و وارد کوچه میشوم. بازهم پشت دیوارهای بلند خوابگاه دختران و امیدی که پشت آن موج میزند.
انتهای پیام