تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
شاخه : سبک زندگی
لینک : econews.ir/5x4216703
شناسه : 4216703
تاریخ :
۷ نکته عجیب از زندگی فداکارترین مرد کتاب‌های درسی ایران اقتصاد ایران: در تاریخ ایران، قهرمانانی هستند که هیچگاه عکس‌شان روی دیوار منازل و ادارات جا خوش نکرد اما قصه‌ زندگی‌شان، آینده نسل‌های بعدی را ساخت.

ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان

برترین‌ها _ نیما نوربخش: در تاریخ ایران، قهرمانانی هستند که هیچگاه عکس‌شان روی دیوار منازل و ادارات جا خوش نکرد اما قصه‌ زندگی‌شان، آینده نسل‌های بعدی را ساخت. درست شبیه جوانمرد قصه ما؛ درست شبیه پاییز برگ‌ریز 1340؛ درست در شبی سرد که دره رودخانه قرانقو در مه مرموزی فرو رفته بود. شبی که در سکوت ترسناکش، تنها صدای باد می آمد و و زوزه گرگ‌ها و سوسو‌ی فانوس‌ مردی تنها. هیچ‌کس نمی‌دانست در همان شب، یکی از فرزندان نادیده‌ این خاک، کاری می کند کارستان و نامش را نه فقط بر لوح‌های سرد تجلیل، که در دل گرم مردم حک خواهد کرد؛ مردی ساده‌دل اما شجاع که ایرانیان او را «دهقان فداکار» نامیدند.

۱-شیربچه‌ای زاده کوه‌های آذربایجان

قصه آن شب را بسیار شنیده‌ایم اما قصه زندگی ریزعلی را کمتر. او سال ۱۳۰۹ در روستای «قلعه جوق» از توابع میانه به دنیا آمد. کودکی او شبیه هزاران کودک روستایی دیگر در آن سال‌ها بود: نه مدرسه‌ای در کار بود، نه لباس گرم کافی و نه کتابی که رؤیایی را روشن کند. اما همان سال‌ها بود که حس مسئولیت در وجودش ریشه دواند؛ خیلی زود مرد خانه شد. با دستانی پینه‌بسته و دلی مهربان، صبحش با بوی گاو و کاه شروع می‌شد و شبش با آوای شغال‌های دور. مردی که سواد چندانی نداشت اما به قول خودش «دلش را دست خدا داده بود». نه رویای شهرت داشت نه سودای ثروت؛ تنها دغدغه‌اش نان حلال بود و راه کمال.

۲- شبی که تاریخ عوض شد

13 آبان ۱۳۴۰، بوران دره‌ها را پر کرده بود. ریزعلی که باجناقش را به ایستگاه رسانده بود در راه برگشت چیزی دید که خون را در رگش منجمد کرد؛ راه‌آهن تبریز–تهران زیر آوار مانده بود آن هم مجاور تونل 18. ناگهان چشمش افتاد به نوری غریب؛ نور هیولایی آهنی که از دور می‌آمد و زمین را می‌لرزاند. نفسش تند شده بود: «اگه قطار برسه؟» زمانی نمانده بود: «اگر قطار برسه؟» فانوس کوچکش را برداشت و در سرمایی گزنده فریاد زد اما صدایش در زوزه‌ باد گم شد. به ناچار تصمیمی گرفت که هیچ عقل زمینی آن را تأیید نمی‌کرد؛ لباس گرمش را در آن سرمای استخوان‌سوز از تن درآورد، نفت فانوس را روی آن ریخت و آتش زد. در حین دویدن هرچه فشنگ‌ در تفنگ شکاری‌اش داشت به آسمان شلیک کرد اما نفیر گلوله‌ها در همهمه چرخ‌های قطار گم می‌شد. شاخ به شاخ غول آهنی در امتداد ریل آنقدر دوید و دوید تا ناگهان سوت قطار و ترمز توامان، خلوت دره را در هم شکست و قطار بالاخره ایستاد.

90

۳- فداکاری به قیمت ورشکستگی و کتک‌کاری

مردمی که وحشت‌زده به بیرون ریخته بودند مردی را دیدند که با دستانی سوخته، نفس نفس می‌زند و به زبان آذربایجانی می‌گوید: «خدایا شکرت، خدایا شکرت…». اولش فکر ‌کردند او قصد سوار شدن به قطار را داشته‌! همین شد که چند نفری ریختند روی سرش و کتکش زدند اما در همهمه شلوغی وقتی دیدند کوه ریزش کرده تازه شرمنده شدند. بازرس قطار دست کرد در جیبش و ۵۰ تومان به ریزعلی انعام داد اما قهرمان قصه ما، سرش را به آسمان کرد، دعایی خواند و برگشت. آن هم تنهای تنها. ریزعلی آن شب سرمای بدی خورد و بدنش عفونت کرد. ۱۵ روز در میانه بستری بود و بعدش هم برای ادامه درمان رفت به تبریز. اما هزینه‌ها بالا بود و مجبور شد گاو و گوسفندش را هم بفروشد. خلاصه در آن دو سه ماه، تمام مالش را خرج جانش کرد و ساختن زندگی‌ زن و بچه‌هایش را دوباره از صفر شروع کرد.

۴- روزنامه‌ای که لقب دهقان فداکار را ساخت

در همین گیر و دار، یک خبرنگار خوش ذوق از پایتخت نام و لقب او را در تاریخ ایران ثبت کرد. روزنامه «اطلاعات» به تاریخ 16 آبان 1340، در صفحه نخست، خبری را چاپ کرد با تیتر: «فداکاری یک دهقان جان صدها مسافر را نجات داد». همین تک روایت مطبوعاتی بود که موجب شد لقب «دهقان فداکار» بر تارک پیشانی‌اش نقش ببندد و قصه فداکاری‌اش بعد از انقلاب در کتاب فارسی سوم دبستان ماندگار شود؛ از نسلی به نسل دیگر، کودکان ایرانی داستان او را خواندند اما به چهره او را نمی‌شناختند. زندگی ریزعلی ولی همچنان ساده ادامه داشت. زمین کوچکش را داشت و شیر دامش را می دوشید و نمازش را اول وقت می‌خواند. تو گویی تنها راز زندگی‌اش این شعر بود: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهان فارغ».

یعتنبعغ

۵- قهرمانی که از نامش نان نخواست

سال‎ها گذشت و دیوار خانه‌ قدیمی ریزعلی ترک برداشت؛ کم کم صدای سرفه‌هایش هم بلند شد. اما از دولتی‌ها کسی دارویی دست نگرفت تا مرهم سرفه‌ها و غصه‌هایش باشد. تنها گاه کودکی که از مدرسه برمی‌گشت با هیجان می‌پرسید: «عمو! شما همون دهقان فداکارین؟» و او با نگاهی فروتن می‌گفت: «آره پسرم، خدا نگه‌دارت باشه». او هیچ‌گاه از مردم و مقامات درخواستی نکرد؛ نه مقامی، نه حقوقی، نه نشانی. بارها گفته بود: «کاری نکردم؛ وظیفه‌ام بود.» اما طنز تلخ ماجرا اینجا بود: مردی که در جوانی جان صدها نفر را نجات داده بود، در سال‌های پیری حتی یک نفر نبود که جانش را از کلاف تنگدستی نجات دهد. او شمایل قهرمانی بود که هیچ‌گاه از نامش نان نخواست.

۶- میراث ریزعلی خواجوی

بزرگ‌ترین میراث ریزعلی در تاریخ‌سازی، تنها همان «پیراهنی» بود که سوزاند، «مسئولیتی» بود که احساس کرد و «انسانیتی» بود که لحظه‌ای خاموش نشد. حتی تا دهه ۷۰ هیچکس جز اهالی روستا نمی‌دانست که دهقان فداکار همان ریزعلی خواجوی است. تا اینکه وقتی در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بود، پزشکان به طور اتفاقی او را شناختند. داماد ریزعلی می‌گفت: «آن مأموران قطاری که به عیادتش آمده بودند هنوز بعد از اینهمه سال تا خاطره آن شب و آن دره را تعریف ‌کردند، از شدت هیجان به گریه افتادند». خلاصه زمان گذشت تا اینکه در سال ۱۳۸۵ تندیس ملی فداکاری به ریزعلی خواجوی اعطا شد. همانجا بود که در مصاحبه‌ای از دهقان فداکار پرسیدند چه حرف دلی با مردم داری؟ او هم با غرور سرش را بالا آورد و گفت: «فقط یک درخواست دارم؛ به مملکت خودتون خدمت کنید».

825014_816

۷- مرگ آرام یک قهرمان بی‌ادعا

ریزعلی خواجوی در آذر ۱۳۹۷ در سن 86 سالگی از دنیا رفت. خبر مرگش کوتاه منتشر شد اما ایران برای لحظه‌ای به احترامش ایستاد. درست شبیه آن شب که قطار در مقابلش ایستاد. در مراسم خاکسپاری‌اش، همه آمده بودند از خبرنگاران گرفته تا برخی مسافران قدیمی آن قطار. پیکر او هم در زادگاهش جایی کنار امامزاده اسماعیل آرام گرفت بی‌هیاهو، بی تکلف، بی‌فانوس. اما مردم میانه، فانوس‌هایی روشن کردند به یاد صاحب مهمترین فانوس تاریخ ایران. چه اینکه شاید هنوز در جایی از زمین، همان فانوس قدیمی در میان تندبادها روشن است؛ نوری کوچک اما جاودان برای یادآوری اینکه مهر انسان بر فولاد جهان پیروز می‌شود. او که در یک پاییز سرد، قطاری را نجات داده بود عاقبت در یک پاییز سرد از قطار زندگی پیاده شد و به خاطره‌ها پیوست.