ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
خبرگزاری مهر، گروه استانها - هما اکبری: ساعت از یک بامداد گذشته بود که صدای آسمان شب آستانه اشرفیه را درید و خواب شیرین مردم را به کابوس بدل کرد. در آن شب نه فقط خانهها، که دلها نیز زیر آوار رفتند. این متن، روایت کسی است که در میان دود و دعا، آتش و اشک ایستاد، دید و نوشت تا فراموش نکنیم.
این روایت بازگو کننده لحظاتی تلخ و واقعی از شبی است که یکی از کسانی که خانوادهاش در این حادثه آسیب دیده، آن را از نزدیک تجربه کرده است. او خواست نامش فاش نشود و ما نیز به احترام این خواسته، آن را حفظ کردهایم.
روایت از اینجا آغاز می شود…
مردم آستانه اشرفیه شبی را پشت سر گذاشتند که با هیچ وصفی قابل بیان نیست. آن شب، صدایی آمد. لحظه به لحظه، ارتفاعش کمتر میشد. همه در ترس سقوط بودیم. با خود میگفتیم: یعنی هواپیمای دشمن است؟
اول شک داشتیم، اما بعد فهمیدیم شکمان بیجا نیست. آن شب هیچ پروازی مجاز نبود. ناگهان صدایی آمد که در عمرم نشنیده بودم، زوزهای وحشتناک. برخی گفتند صدای پرتاب بمب بود و بعد، صدای چند انفجار پیاپی. انگار زمین زیر پایمان ترک خورد.
مردم از خانه بیرون ریختند. هر کسی عزیزش را در آغوش گرفته بود. همه نام ائمه را بر زبان میآوردند. متوسل شدیم به حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع)، امام زمان (عج) … صدای آتش از سوی محلههای اطراف میآمد. محلههایی که عزیزترین دوستانمان، همسایههایمان، خانوادهام آنجا بودند.
دویدیم. فقط شیشه، سنگ، دود و خاک میدیدیم. در تاریکی میدویدیم و نمیدانستیم پاهایمان به چه چیزی میخورد، گل، خون، یا بقایای پیکر شهدا؟
شب وحشت و داغداران بیپناه
خانه مادرم قابل ورود نبود. نشست کرده بود. درِ خانه خراب شده بود. با کمک وارد شدیم. پدرم را بیرون آوردند، مادرم زخمی شده بود. پنجره اتاق خواب فرو ریخته بود. تکههای شیشه به بدنش آسیب زده بودند و دندهاش شکسته بود. امدادگران آمدند و او را به بیمارستان منتقل کردند.
من فقط میدویدم، مدارک، داروها، وسایل… و پشت سرمان صدا میآمد: سریعتر محل را ترک کنید.
بار دیگر پدر و مادرم را به جایی امن رساندیم و دوباره به خانه برگشتیم. سقف هر لحظه ممکن بود بریزد. همهجا شیشه، خون، خاک، رطوبت… بوی خون همه جا را پر کرده بود. تا صبح مشغول جمعکردن نخالهها بودیم تا راه عبور باز شود و نیازهای اولیه را فراهم کنیم. در میان آنها، گاهی به بقایای پیکر شهدا میرسیدیم…
یاد مظلومیت کودکان فاطمه (س) و مردم غزه افتادم… کودکان ایرانی دوران جنگ، خانوادههایی که زیر حملات تکهتکه شدند… آنها چه دیدند؟ آنها چطور تاب آوردند؟ از خانه مادرم که بیرون آمدم، دیدم خانه همسایه دیگر وجود نداشت. فقط یک گودال باقی مانده بود و سنگ و شیشه پراکنده. ساکنانش چه شدند؟
خدا لعنت کند دشمن را… لعنت بر رژیم صهیونیستی و هر کسی که پشت این جنایتها است.
آن خانواده چه گناهی داشتند؟ هنوز چند روز بیشتر از مراسم تشییع شهید کوچکی که عضوی از همین خانواده بود نگذشته بود. قرار بود مراسم هفتمش برگزار شود. اما دوشنبه، کل خانواده شهید شدند. حتی چند همسایه مهربان، زیر آوار ماندند و بعدها فهمیدیم که آنها هم شهید شدهاند.
نگاه به آینده؛ امید به صلح و عدالت
این آسیبدیده حادثه، روایت خود را با آرزوی پایان خشونت و ظهور عدالت جهانی به پایان میرساند: دعا میکنم هیچ انسانی شاهد چنین خشونتی نباشد. امیدوارم حضرت ولیعصر (عج) هر چه سریعتر ظهور کند تا سایه ظلم و جور از جهان برداشته شود و آرامش جایگزین ترس و خشونت گردد. جهانی که در آن هیچ کودکی داغدار نشود و هیچ مادری داغ فرزند را به دل نداشته باشد.
من، به عنوان کسی که این حادثه را از نزدیک دیده باید بگویم که این تجربه، یکی از سنگینترین و دشوارترین لحظات عمرم بود. داغ از دست دادن عزیزان شهرم فراتر از تحمل است.