تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
شاخه : فرهنگی
لینک : econews.ir/5x4017489
شناسه : 4017489
تاریخ :
ارزش «سیاگالش» در کدام وجه از وجوه آن است؟؛ منجی‌کُشی خطری همیشگی است اقتصاد ایران: نشست نقد و بررسی رمان «سیاگالش» با حضور نویسندگان و منتقدان در انجمن ادبی خورشید برگزار شد که منتقدان از زوایای مختلف درباره این رمان سخن گفتند.

ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان

به گزارش خبرنگار مهر، سی‌وهفتمین نشست انجمن ادبی خورشید با محوریت نقد و بررسی کتاب «سیاگالش» اثر ابراهیم اکبری دیزگاه با حضور سمیه عالمی، سیده‌عذرا موسوی، مرضیه نفری، معصومه امیرزاده، مریم مطهری‌راد، فاطمه نفری و سیده‌فاطمه موسوی برگزار شد.

سمیه عالمی ابتدا نمایی کلی از داستان ارائه داد و گفت: شیخ یوسف رستمی، طلبه جوانی است نزدیک به سن پیامبری. در ایام محرم برای تبلیغ به روستایی نزدیک به روستای اجدادی‌اش می‌رود؛ همان روستایی که در کودکی از آن به دلیل حسادت و حیله برادرانش برای کشتن او گریخته؛ در واقع در ناشناسی، به جایی نزدیک برادران و خانواده‌اش برمی‌گردد. صوفی‌ده جایی در میانکوه، در استان گیلان، که می‌توان آن را میان جهان اطلاق کرد و ساکنانش اهل تکثرند؛ صوفی، سنی و شیعه با تنوع در نگاه. شیخ یوسف در این جهان کوچک تکاثری دنبال نقطه مشترک برای نجات این جامعه کوچک است. او این نقطه را در امر توحیدی می‌یابد و مدام در مواجهه با مردم و سؤالاتشان آن‌ها را ارجاع می‌دهد به خدا و کلامش قرآن. اما آنچه عدم تعادل داستان می‌شود، گریز مردم صوفی‌ده از گردن نهادن به این توصیه است و فرار از وحدتی که یوسف آن را برای اهالی صوفی‌ده ضروری می‌داند. هرکدام از شخصیت‌های داستان از رؤیا تا موغانی، مدیر مدرسه و نقش‌بندی در مواجهه با این توصیه بیش از آنکه تعبدی به مسأله بپردازند، از منظر منافع خود آن را حل‌وفصل می‌کنند. و این علی‌رغم توصیه مداوم یوسف به محبت، منجر به افتراق و فتنه می‌شود.

سپس معصومه امیرزاده درباره کتاب گفت: سیاگالش را می‌توان نمونه‌ای از داستان‌های معاصر دانست که در دل خود، متون مقدس را نه به شکل ارجاعی، بلکه به صورت یک بستر روایی بازآفرینی کرده است. در این داستان، نویسنده نه صرفاً به اقتباس، بلکه به تکرار خلاقانه و گاه فاصله‌گذاری‌شده از الگوهای قرآن روی آورده است؛ به‌ویژه در شکل‌گیری شخصیت، پیرنگ و فضاسازی‌ها که ردپای آشکار ماجراهای آشنای قرآنی، مخصوصاً قصه حضرت یوسف، را می‌توان دنبال کرد.

امیرزاده سپس داستان را از منظر بینامتنیت بررسی کرد و گفت: از منظر بینامتنیت، این داستان در گفت‌وگویی آشکار با متون مقدس قرار می‌گیرد؛ به‌طوری که قهرمان داستان، به‌جای تجربه یک تحول شخصی مستقل، در مسیر یک «الگوی تثبیت‌شده» گام برمی‌دارد. این موضوع، هم دستاوردی در انتقال معنای دینی به زبان داستان است و هم نقطه‌ضعفی در غافل‌گیری مخاطب. چرا که آشنایی قبلی با این الگو، پیش‌بینی‌پذیری مسیر روایت را افزایش داده و تعلیق‌های داستانی را کمرنگ می‌کند. حضور شیخ یوسفی که به خیانت برادران و مکر زنان گرفتار است؛ برادرانی که او را نکشته در بند می‌کنند تا خود بمیرد و دخترکان روستایی که مشتاق نور ناصیه او هستند و با دیدنش دست می‌بُرند تا با او به زبان خودش (قرآن) ناز و نیاز کنند.

وی افزود: نکته قابل توجه در بررسی چنین آثاری، شناخت طیف‌های مختلف تأثیرپذیری از متون مقدس است؛ تأثیرپذیری‌ای که می‌تواند در سه سطح طبقه‌بندی شود: ۱- اقتباس مستقیم: در این حالت، عناصر داستانی و شخصیت‌ها به شکل واضح از متون مقدس برگرفته می‌شوند و روایت، بازگویی صریح متن دینی است. در سیاگالش از این نوع از اقتباس در طراحی شخصیت یوسف و دیالوگ‌ها استفاده شده است. ۲- بازآفرینی یا تطبیق موقعیتی: نویسنده الگوهای معنایی و ساختاری متون مقدس را حفظ می‌کند، اما آن را در بستری تازه، با شخصیت‌ها و موقعیت‌های متفاوت بازسازی می‌کند. در موقعیت‌های متعددی مانند حضور دختران در اتاق شیخ یوسف و یا در بند شدن او در جنگل توسط برادران از این شیوه استفاده شده است. ۳- بینامتنیت پنهان: در این شیوه، تأثیر متون مقدس در لایه‌های زیرین داستان باقی می‌ماند و مخاطب با کشف و رمزگشایی، به آن دست می‌یابد. مواردی مانند حضور «سیاگالش» به مثابه خضر می‌تواند از این نوع اقتباس باشد.

امیرزاده اعتقاد دارد که در «سیاگالش»، بیشتر با نوع دوم یعنی بازآفرینی مواجهیم: داستانی که مسیر آشنای روایت‌های قرآنی را در فضایی بومی و امروزی بازتعریف می‌کند و از این طریق، سنت و مدرنیته را در کنار هم قرار می‌دهد. علاوه بر این، در بخش‌هایی از روایت، شخصیت‌ها به شکل مستقیم و بدون دخل و تصرف، عبارات یا آیات متون مقدس را در قالب دیالوگ بازگو می‌کنند. این شیوه، در نظریه بینامتنیت، با عنوان نقل مستقیم یا استناد لفظی شناخته می‌شود و نشان‌دهنده نوعی ارجاع صریح به متن مقدس است؛ استفاده‌ای که علاوه بر تقویت بار معنایی، به تثبیت فضای فرهنگی و ذهنی شخصیت‌ها نیز کمک می‌کند.

فاطمه نفری نیز درباره بینامتنیت در داستان گفت: بینامتنیتی که بین کتاب قرآن و داستان وجود دارد، بسیار لذت‌بخش است؛ هرچند گاه با تأکید بیش از حد نویسنده، خواننده امکان کشف و محظوظ شدن را از دست می‌دهد. مثلاً اشاره‌های بسیار به ماجرای گاو که هم یادآور سوره بقره است و هم تداعی‌کننده گاوهای داستان حضرت یوسف، یا اشاره‌های زیاد به ماجرای یوسف نبی و اشاره‌های مکرر نویسنده به آیات این سوره مبارک و سعی در مشابهت‌سازی شخصیت اول داستان با حضرت یوسف. همچنین استفاده از تکرار؛ آنجا که ارجاع به آیات به قاعده انجام می‌گردد و اجازه تفکر و تأمل به خواننده داده می‌شود، خواننده در معنا و تفسیر به عمق می‌رسد و لذت مزه‌مزه کردن آیات را می‌چشد، اما آنجا که نویسنده آیات متعدد را در داستان سرازیر می‌کند، هم شخصیت داستانی را از باورپذیری می‌اندازد و هم فرصت چشیدن و تعمق آیات را از خواننده می‌گیرد.

این نویسنده افزود: نویسنده سعی بسیار دارد که خواننده را از سطحی‌نگری در دین برهاند و او را تشویق کند به درک اصل اسلام که همانا (ان الدین عندالله الاسلام- بهترین دین همان اسلام است که دعوت می‌کند به تسلیم شدن-صفحه ۲۳۴) و درک اصل آیات قرآن با چشم دل، نه چشم ظاهر. همچنین تلاش می‌کند بین روحانیت سیاسی و حکومتی که حاج‌آقای کائنات نماینده آن است با امثال شیخ یوسف و البته طلبه‌هایی نظیر شیخ مهدی که قربانی اغراض و امیال سیاسی آدم‌هایی نظیر کائنات هستند، تمیز قائل شود. همین‌طور فهم اصل عاشورا و قیام امام حسین (علیه‌السلام) و پرهیز از شور حسینی (با رفتارهایی نظیر قمه‌زنی) که خالی باشد از شعور حسینی و برداشتن فاصله شیعه و سنی و اتحاد مسلمانان، از دیگر مفاهیمی است که نویسنده به آن‌ها می‌پردازد. هرچند که گاه کثرت آیات قرآنی، معانی، نمادها و نشانه‌های قرآنی همچون ماجرای یوسف و برادران، داستان اصحاب کهف، سگ اصحاب کهف، داستان حضرت موسی، همچنین به میان آوردن فرقۀ نقش‌بندیه و روزبهانیه و عرفان صوفی و عرفان شیعی؛ امکان رسوب معانی در ذهن خواننده گرفته می‌شود و تزاحم معنایی به بار می‌آورد.

سپس سیده عذرا موسوی به دلایل انتخاب منطقه تالش و ایجاد فرصت‌ها در داستان پرداخت: انتخاب منطقة تالش و به‌ویژه انتخاب روستایی در میان دو کوه (میانکوه) علاوه بر این‌که به نویسنده فرصت داده تا از ظرفیت‌های بومی بهره ببرد و یک داستان اقلیمی خلق کند، نقش مؤثری در پرداخت داستانی ایفا کرده است. نخست آنکه منطقه تالش از نظر بافت اعتقادی، محلی برای تضارب و تقارب افکار و عقاید گوناگون است. شیعه، سنی و صوفی مایل است افکار و عقایدش را ترویج کند و با برحق دانستن خود، خود را به اثبات برساند. حتی زمینه برای عرض اندام گروه‌هایی مثل داعش و سگستانی‌ها نیز فراهم است. در این میان تلاش برخی و در رأس آن‌ها شیخ‌یوسف در اشاره به نقاط اشتراک است. شیخ همواره بر مسلمانی تأکید دارد و شرط مسلمانی را تسلیم حق بودن می‌داند. بنابراین می‌کوشد جامعه را از کثرت به وحدت و از ظلمت به نور هدایت کند. از این رو به هم‌زیستی فرق و ادیان تأکید می‌کند. دوم اینکه طبیعت جنگل و کوه، فضایی رازآلود، ابهام‌آور و مرموز در داستان ایجاد کرده و امکان پرداختن به موضوع اعتقاد به غیب و رجال‌الغیب را فراهم آورده است. سوم اینکه موقعیت جغرافیایی روستا، قرار گرفتن آن در دره و جوار جنگل، نوعی قبض و گرفتگی را بر عامه مردم تحمیل کرده و آن‌ها را تبدیل به مردمانی بدوی، تنگ‌نظر، نمک‌نشناس، پشت‌هم‌انداز و حتی نیمه‌دیوانه کرده است؛ مردمی که به اعتراف بومیان، قاتل اهل دین و دشمن روحانیتند. از همین رو است که راوی در بخشی از داستان می‌گوید: «البته در جنگل راه بی‌معناست. همه راه‌ها به نوعی مسیری قاچاقی و کورند که اتفاقاً باعث گم شدن آدم‌ها می‌شوند. برخلاف شهر که هیچ کوره‌راهی نیست. به همین دلیل آنجا کسی گم نمی‌شود.» خانم مدیر و مربی قرآن و امثال ایشان که باید هادیان مردم باشند، آدم‌های کوچکی هستند که با بدویت خود و ماندن در پوسته دین، مردم را دل‌زده می‌کنند و می‌رنجانند؛ آن‌چنان که کسانی مثل عمه‌ریحان که احساس خفگی می‌کنند، ناچار به مهاجرت سوی شهر (مدینه) می‌شوند. هم‌چنین ترسیم شخصیت‌های نیمه‌دیوانه‌ای چون علی‌اکبر، خیرالله، آقای مدیر، غلام، عسگر قهوه‌چی و موغانی، آن‌ها را تبدیل به شخصیت‌هایی غیر قابل پیش‌بینی کرده است. چهارم اینکه این تنوع اعتقادی باعث شده است تا هرکس از شخصیتی که شیخ‌یوسف او را ملاقات کرده، برداشت خود را داشته باشند. برخی او را خضر نبی، عده‌ای او را امام زمان و تعدادی او را سیاگالش می‌دانند. با اینکه مردم صوفی‌ده خواب رجعت و پای در رکاب منجی داشتن را می‌بینند و خود شیخ آن را به رؤیای جمعی قوم و امید داشتن به آینده تعبیر می‌کند و اشاره می‌کند که «اهالی میانکوه اوضاع را خیلی آخرالزمانی می‌بینند»، همه در تاریخ مانده‌اند. خانم شربتی، آقای رجبی، مارال و خانواده نقش‌بندی، همگی یا تاریخ خوانده‌اند یا علاقه‌مند به تاریخ‌اند و می‌خواهند همه‌چیز را در گذشته بیابند. بنابراین نسبتشان با آخرالزمان تنها قیام علیه منجی است. اتفاقاً تمام کتاب‌هایی که مهدی زمانی، شیخ مفقود، به مردم معرفی می‌کند، سرگذشت مبلغان دینی‌ای است که مردم آن‌ها را می‌کشند. در حاشیه داستان، یوسف و به‌دنبال او مخاطب، همواره این سوال را دارد که چه بر سر شیخ‌مهدی آمده است، ولی شرح سرنوشت یوسف، به‌طور غیر مستقیم این ابهام را پاسخ می‌دهد.

مریم مطهری‌راد از منظر زبان به داستان پرداخت. او معتقد بود: داستان دینی سیاگالش، به لحاظ ساختار زبانی در جای درستی نشسته است. بررسی زبان در این اثر خواننده را به بستر فکری، اندیشه‌ای و حتی اقلیمی داستان هدایت می‌کند. از آنجایی که راوی و قهرمان اصلی، شیخی است که به تبع تحصیلات حوزوی و جایگاه اجتماعی لحن و زبان منبری دارد و از طرفی این راوی مستقیماً داستان را تعریف می‌کند، لذا همان زبان بر لحن و فضاسازی کار تأثیر قابل توجهی گذاشته است. فضای روستایی با شخصیت‌هایی که البته شکل نگرفته‌اند، تحت لوای فضای دین‌جویی و دین‌ستیزی، در جریانی گفت‌وگو محور دائم از دین می‌پرسند و دنبال رسیدن به پاسخی در دین هستند. بنابراین ترکیب راوی و موضوع و دغدغه غالب شخصیت‌ها باعث شده ابعاد دیگر قصه هم رنگ و بوی دینی بگیرد. مثلاً اجزا طبیعت که در حالت عادی کوه و دشت و آسمان است یا حیواناتی مثل سگ و گاو و الاغ و … همه کنایه به اسطوره‌ها و داستان‌های دینی می‌زنند؛ یا جنگل در این داستان اگر رمزآلود است، ربطی به فضای همیشه سایه و شب سیاه و درختان سربه‌فلک‌کشیده‌اش ندارد؛ بلکه رمزآلود است چون می‌شود در آن گم شد، اما این گم شدن معمولی نیست؛ بلکه گمگشتگی از نوع آشفتگی درونی و انسانی است. بنابراین ساختار و فضاسازی و اقلیم‌پردازی در سیاگالش همه با عصای زبان حرکت می‌کنند.

او افزود: در بحث زبان، به موتیفی برمی‌خوریم که به نظر می‌رسد ارتباط مستقیمی با درونمایه داستان دارد. واژه فرار چه به عربی چه فارسی به صورت موتیف معنابخش در کار تکرار می‌شود و گویی کل داستان به نوعی می‌گوید تنها راه نجات، خداست. سریع‌تر به سمت او بروید وگرنه در این کثرت‌ها غرق خواهید شد. نویسنده با کلیدواژه‌های نجات، نجات‌دهنده، فرار و سیاگالش که خود یک نجات‌دهنده است، جای پای ایده ناظر را پشت سر کلماتش باقی می‌گذارد اما وضعیت انتزاعی و مفهومی کلمات، جای خالی صحنه‌ها و کنش‌های داستانی و نبودن فضاسازی‌هایی ملموس، باعث شده مضمون از داستان به شکل قابل توجهی پیشی بگیرد.

سیده‌فاطمه موسوی در ادامه این نشست گفت: «فَفِرُّوا إِلَی اللَّهِ» (پس به سوی خدا بگریزید) یکی از کلیدی‌ترین مفاهیم قرآنی در سیاگالش است و اکبری دیزگاه آن را نه صرفاً به‌عنوان یک آیه، بلکه همانند یک نیروی محرک درونی، همچون نَفَسی جاری در متن به‌کار گرفته است. در رمان، این آیه بارها توسط یوسف رستمی تکرار می‌شود؛ آن هم نه برای حفظ یا تعلیم، بلکه برای بازگوییِ نوعی تقلا و فرار درونی. یوسف با این آیه، خود را در نقطه‌ای می‌بیند که باید از «چیزی» فرار کند، ولی مقصدش نه نجات دنیوی، که حضوری الهی و درونی است. شاید بتوان گفت که فرار به‌سوی خدا به معنای گسستن از لایه‌های تحریف‌شده دین و خرافه است. یوسف نه از کفر می‌گریزد و نه از جهالت محض؛ بلکه از تحریف حقیقت ایمان، از تبدیل دین به مراسمی خشک و عاری از معنا، و از جایگزینی خدا با اشیای مقدس و طلسم‌های بی‌جان فرار می‌کند. در این معنا، «ففروا» در متن، یک حرکت اعتراض‌آمیز است؛ یک طغیان خاموش ولی عمیق در برابر ایمان آلوده‌شده. در چند بخش کلیدی از رمان، به‌ویژه در مناجات‌های شخصی یوسف و هنگام مناظره با اسکندر کاینات، آیه به‌شکل کاملاً درونی و بی‌واسطه بیان می‌شود. هربار که یوسف به بن‌بستی فکری یا معنوی می‌رسد -چه در برابر خرافه، چه در برابر تردید- دوباره به این آیه بازمی‌گردد. آیه «ففروا الی الله» حامل تضادی دل‌نشین است؛ گریختن به‌سوی چیزی. برخلاف گریختن از تهدید یا دشمن، این فرار به‌سوی نور است، به‌سوی آرامش. در رمان، این تضاد به‌زیبایی در شخصیت یوسف حل می‌شود. او هم در حال فرار از «چارچوب دینی موجود» است و هم در حال دویدن به‌سوی «حقیقتِ ایمان». همین دوگانگی باعث می‌شود که آیه نه صرفاً شعار، بلکه دعوتی محکم و مکرر برای حرکت باشد. آیه‌ای که هر بار او را به خود، به حقیقت، و به تجربه‌ای ناب‌تر از دین بازمی‌گرداند. نویسنده با تکرار آگاهانه این آیه، آن را به یک کنش درونی، و زبان پنهان روایت تبدیل کرده است؛ زبان فرار و رجعت!

سپس مرضیه نفری به بررسی پیرنگ داستان پرداخت: می‌توان به پیرنگ نجات فکر کرد؛ گویی یکی آمده با کتابی که در دست دارد، مردم این روستا را نجات دهد. بارها قصه گم شدن شیخ مهدی روایت می‌شود. از طرفی در پیرنگ نجات، شاهد فداکاری و تلاش قهرمان برای تغییر وضعیت موجود هستیم؛ اما در سیاگالش، شیخ یوسف از کنار خیلی از مسائل گذر می‌کند و ما تغییری در مردمان روستا نمی‌بینیم. با پیش‌روی و روایت داستان کودکی یوسف و برادرانش (دقیقاً طبق روایت داستانی یوسف نبی) پیرنگ انتقام هم پررنگ می‌شود. یوسف برای چه به این روستا آمده است؟ نیازمالی، انتقام، راهنمایی و نجات مردم؟ هیچ‌کدام از این‌ها انگیزه یوسف نیستند. شاید راهنمایی مردم، هدف اولیه او باشد؛ اما مردمی که در ابتدا و میانه داستان با او همراه شده بودند و او را پیغمبر نامیدند، رو برمی‌گردانند و تهمت‌ها بر او روا می‌دارند. موقعیت‌هایی که نویسنده با هوشیاری فراهم کرده، مثل روستای میان دو کوه، اقتباس زیبا از داستان یوسف، استفاده درست و مدبرانه از قرآن، خضرنبی، سیاگالش، مسئله شیعه و سنی مورد توجهند؛ اما وقتی پای خال حضرت رسول، مسیح و … مطرح می‌شود، داستان نمی‌تواند حرکت کند و همان مثال معروف «صحنه که شلوغ بشود، شکار گم می‌شود» تداعی می‌گردد. باید از خود پرسید حرف اصلی نویسنده در سیاگالش چیست؟ چرا او اصرار دارد این همه حرف را در یک داستان بزند؟ خرده داستان‌ها و خرده پیرنگ‌ها بسیار زیاد هستند، نویسنده توانای سیاگالش بستری را فراهم کرده که همه این حرف‌ها را بزند؛ اما داستان گنجایش و ظرفیت این همه پیام را ندارد.

او افزود: پیرنگ سیاگالش بر وضعیت و موقعیت‌های داستان بنا شده است. چندین خط داستانی به‌طور همزمان پیش می‌روند. نویسنده داستان‌های مختلف را به‌خوبی با هم پیوند زده و یک تصویر جامع از دنیای داستان ارائه داده است، اما در برخی موارد پایان داستان‌ها نامشخص مانده و خواننده بدون پاسخ رها می‌شود.

سیده‌عذرا موسوی نیز درباره ساختار پیرنگ گفت: پیرنگ ساختار منعطفی دارد و مرزهای آن روشن نیست. نویسنده پیرنگ را به‌گونه‌ای طرح‌ریزی کرده است که می‌توان به سبک قصه‌های هزارویک شب، تا دلت بخواهد، قصه ریز و درشت با ربط و بی‌ربط ردیف کرد. درواقع آنچه برای نویسنده اصالت داشته، روایت آن چیزی است که راوی و شاید به عبارت دقیق‌تر، نویسنده از سر گذرانده است. به همین دلیل گاهی خط داستان منحرف می‌شود و انباشت اطلاعات و داستان‌های فرعی یک‌خطی و از یاد بردن شخصیت‌ها را به همراه می‌آورد.

سمیه عالمی درباره این ار گفت: آنچه در سیاگالش به چشم می‌آید، تحیر و سرگردانی انسان است؛ گویی انسان برای ارتقا و رسیدن به نقطه کمال و فرار به سمت خالق، چاره‌ای جز تحیر ندارد اما مدام از آن می‌گریزد. شیخ یوسف علی‌رغم همه تلاشش برای نجات‌بخشی در میان مردمان صوفی‌ده چونان پیامبران محل تهمت قومی که برای ارشاد آن‌ها رفته قرار می‌گیرد و درنهایت شبیه مسیح توسط اهالی میانکوه سنگسار می‌شود و خونین و سرگشته به جنگل و کوه پناه می‌برد. در آن نقطه است که مرگ را بر پنهانی و حیرانی ترجیح می‌دهد و نهایتاً نویسنده سرنوشت اصحاب کهف و عُزیر پیامبر را برای او رقم می‌زند. سگی که پابه‌پای او می‌آید هم با او می‌میرد، اما دوباره زنده نمی‌شود. شاید بشود گفت او نفس شیخ یوسف است که خود فرصت حیات دوباره یافته است.

عالمی معتقد است: از این منظر می‌شود گفت رمان سیاگالش بازنمایی حماسه‌ای عرفانی در ادبیات داستانی امروز است. در این نوع حماسه، صوفی یا عارف مانند یک قهرمان با نفس اماره و دیو درون خودش می‌جنگد. هانری کُربن پایه‌گذار حماسه عرفانی در ادبیات فارسی را شهاب‌الدین سهروردی می‌داند. فلسفه اشراق هم مبتنی بر استدلال عقلی است و هم سیر و سلوک عرفانی. سهروردی در صدد زنده کردن حکمت ایرانی بین ایرانیانی بود که مسلمان شده بودند و ختم شدن حماسه پهلوانی به حماسه عرفانی یکی از ابعاد تحولی بود که در این دوران انجام شده. حماسه‌های عرفانی منثور فارسی با همین رویکرد عموماً به صورت داستان‌های رمزی و نمادین نوشته شده‌اند، که سیاگالش هم در همین حال و هوا بارها به سمت رمز و نشانه در داستان‌گویی رفته. در رساله‌الطیرهای با این سبک و سیاق، سالک پس از حصول خودآگاهی، سفر حماسی خود را در مسیری پرمخاطره از جهان ماده به عالم معنا شروع می‌کند. چگونگی مواجهه سالک با مخاطرات و جدال او با موانع، به جنگ‌ها و کشمکش‌های طبیعی بیرون شبیه است. از زمینه‌های محقق شدن حماسه‌، حوادثی است که با منطق و تجربه علمی سازگار نیست. رویدادهای غیرطبیعی و بیرون از نظام عادتی که تنها از منظر عقاید دینی توجیه‌پذیر هستند. خرق عادت در سیاگالش در پایان‌بندی خاصش رقم خورده که آن را از فانتزی متمایز کرده و به جهان مثالی ایرانی که به اسلام متمایل شده قرابت می‌دهد.

در ادامه معصومه امیرزاده به طرح یک سوال پرداخت و خود به آن پاسخ داد: «چرا در دوره‌ای که ادبیات داستانی به سمت فردیت، زندگی‌نامه‌نویسی و روایت‌های تجربی گرایش یافته، نویسنده‌ای در نقطه مقابل، سراغ بازتولید ماجراهای قرآنی رفته است؟ پاسخ این سوال را باید در نیاز جامعه معاصر به بازتعریف نهادهای اخلاقی و مفاهیم معنوی جست‌وجو کرد. در دورانی که خانواده، به عنوان یک نهاد اجتماعی در وضعیت بحران هویتی و ساختاری قرار دارد، ادبیات نیز به شکلی ناخودآگاه به سراغ الگوهای دینی می‌رود؛ زیرا دین، همواره نقش احیاگر برای نظم اجتماعی و اخلاقی داشته است.

او سپس افزود: در سیاگالش، قهرمان داستان در دل یک ساختار بسته سنتی قرار دارد. سفر او به روستا، نه صرفاً جابه‌جایی جغرافیایی، بلکه عبوری از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر است؛ همان‌طور که در روایت‌های دینی، سفر قهرمان به سرزمین‌های دیگر، بستر آزمون و بلوغ شخصیت است. این ساختار کلاسیک در داستان، هم به رویکرد دینی وفادار مانده و هم کارکردی تمثیلی برای مخاطب امروزی یافته است. از زاویه‌ای دیگر، مواجهه با سیاگالش را می‌توان رویارویی با یک سنت روایی دانست که تلاش دارد پیوند گسسته متون مقدس و زندگی معاصر را بازسازی کند؛ البته این تلاش گاهی در مرز میان پند و داستان متوقف می‌شود. زیرا وزن معنایی متن بر جنبه‌های داستانی آن می‌چربد و گاه روایت در خدمت انتقال پیام، به جای خلق تجربه‌ی ادبی، پیش می‌رود. در مجموع، سیاگالش را باید داستانی دانست که میان سنت و زندگی مدرن، میان متون مقدس و ادبیات مدرن، و میان تجربه فردی و الگوی جمعی در نوسان است. ارزش آن نه صرفاً در پیرنگ یا شخصیت‌پردازی، بلکه در تلاشی است که برای پیوند ادبیات و معنویت در بافتی اقلیمی و اجتماعی به خرج داده است. این کتاب نمونه‌ای است از بازگشت ادبیات معاصر به سرچشمه‌های دینی، با این پرسش کلیدی که: در عصر فروپاشی روایت‌های کلان، آیا متون مقدس همچنان توانایی تولید داستان‌های تأثیرگذار را دارند؟ سیاگالش پاسخی است که با تکیه بر سنت‌های روایی مقدس، به این سوال نزدیک می‌شود؛ هرچند هنوز در مرز میان داستان و تذکره در رفت‌وآمد است.

سپس سیده عذرا موسوی گفت: نویسنده به یکی از ویژگی‌های برجسته تمدن ایرانی و هر جامعه دینی دیگر اشاره کرده است و آن اینکه انسان ایرانی هرچیز، حتی مسائل روزمره را از صافی دین و مذهب عبور می‌دهد و از دریچه دین به آن نگاه می‌کند؛ حتی اگر در عقاید خود به انحراف رفته باشد. در این میان حتی سگستانی‌ها هم که به سگ‌پرستی شهرت دارند، برای اینکه بتوانند موقعیت خود را در دایره این اجتماع حفظ کنند، خود را منسوب به اصحاب کهف و سگ خود را از نسل سگ اصحاب کهف می‌دانند و به‌قول شیخ‌یوسف به‌این‌ترتیب برای خود ریشه و تبار دست‌وپا می‌کنند.

مریم مطهری‌راد با اشاره به دو نکته ناپیدا در داستان یعنی چالش مرکزی و لحظه روایت، گفت: اگر نویسنده گم شدن حاج مهدی را هدف گرفته، که این جریان شکل چالش اصلی را به خود نگرفته است. چرا که اصولاً این جریان در بدنه رها شده و عاقبتش هم به حدس و گمان واگذار می‌شود. اگر چالش سفر باشد و مشاهدات و مواجهات شیخ یوسف با آنچه برایش رخ می‌دهد، باز این امر نیاز به یک ستون فقرات و چالش اصلی دارد. اما با توجه به مفهوم‌پردازی نویسنده و حرکت روی خط نمادین و امور انتزاعی، به نظر می‌رسد داستان از یک پلورالیسم دینی صحبت کرده و کثرت عقاید و آئین‌ها را یکی پس از دیگری می‌آورد و در تلاش است پیوندی نه از روی عقل، بلکه از روی مهر بینشان برقرار کند. رساندن کثرت به وحدت برای صلح، دوستی و ادامه زندگی! در واقع به نظر می‌رسد نویسنده در اینجا از پلورالیسم دینی به معنای مدارا و همزیستی مسالمت‌آمیز برای جلوگیری از جنگ‌ها و تخاصمات صحبت می‌کند که ضمن برتری دادن به اسلام، لازم می‌داند، کثرت‌ها به عنوان واقعیات اجتماعی پذیرفته شوند. این خط معنایی داستان را اگر پیگیری کنیم شاید خط ظریفی از چالش اصلی پیدا شود.

سپس مرضیه نفری درباره شخصیت‌پردازی در داستان گفت: چیزی که طرح را واقعاً به یادماندنی می‌کند، حوادث آن نیست بلکه کاری است که حوادث با شخصیت می‌کنند. ما تحت تأثیر شخصیتی قرار می‌گیریم که تغییر کند، شخصیتی که در کوره حوادث رمان می‌رود و آن را تحمل می‌کند و در آخر شخصیت دیگری می‌شود. اگر فرض را بر این بگذاریم که سیاگالش داستان تغییر است، باید شاهد رشد شخصیت می‌شدیم تا طرح رمان عمیق‌تر شود. حوادثی که در رمان رخ می‌دهد باید روی شخصیت‌ها تأثیر بگذارد. فصل‌های اول داستان که با اطناب هم همراه است، سیردرونی یوسف را روایت می‌کند اما ما پیرنگ تغییر و دگردیسی را هم در داستان به صورت کامل و درست نمی‌بینیم. شیخ یوسف در داستان با تغییر محسوسی مواجه نمی‌شود و گاهی منفعل است. اگر یوسف یک کشمکش شدید درونی داشت، تعدد حوادث و شخصیت‌های فرعی توجیه‌پذیر می‌شد اما به ظاهر این اتفاق نیفتاده است. نه تنها او تغییر نمی‌کند بلکه ما شاهد تغییر رفتار شخصیت‌های فرعی نیز نیستیم. به خصوص در پایان داستان این مسأله تکان دهنده است؛ هیچ‌کس شیخ یوسف را تأیید و همراهی نمی‌کند و حتی برات او را سنگ می‌زند. اشاره به چوپان و نداشتن زندگی گله‌ای نیز جالب توجه است؛ گویی نویسنده می‌خواهد روی تدبیر و یقین شخصی تأکید کند. همان‌طور که ذکر هرکس را مختص به خود او می‌داند. در شخصیت‌پردازی‌ها خواننده به عمق روانی و درونی شخصیت‌ها، انگیزه‌ها، احساسات، باورها، پی می‌برد؛ اما وقتی پای شخصیت اصلی میان می‌آید، نویسنده بی‌تفاوت از اتفاقی که برای شیخ یوسف افتاده گذر می‌کند. راوی اول شخص از آرزوها و ترس‌های شیخ یوسف هیچ حرفی نمی‌زند؛ از طرفی واکنش‌های خاصی از شیخ یوسف در تعاملات با دیگر شخصیت‌ها یا موقعیت‌های مختلف دیده نمی‌شود که بتوان آن‌ها را متأثر از کودکی سخت او دانست. آیا می‌توان قبول کرد اتفاق هولناکی که در کودکی یوسف افتاده، هیچ تأثیری در او نگذاشته است؟

سمیه عالمی نیز به شخصیت‌پردازی چندلایه داستان پرداخت: به اقتضای چنین داستانی ما شخصیت‌های چندلایه، پیچیدگی‌های دراماتیک و مضامینی عمیق را در داستان خواهیم داشت که در سیاگالش تا حدی با آن مواجهیم. آنچه اینجا محل دقت بیشتری باید می‌بود، شخصیت‌پردازی شیخ یوسف است؛ از این جهت که او به موازت کشمکش با جهان بیرون در جهان درون نیز در تلاطم و پرسش‌گری از خود باشد؛ اما او در داستان از نظر خودش در جایگاه حق نشسته است و الا و لابدی هم نیست. او در مرز بین انسان‌ها ایستاده و بنای اتصال آن‌ها را به هم دارد اما هنوز تشرف را امری جمعی نمی‌داند. قهرمان یکی از رجال علی‌الظاهر اهل دانش و متعبد مذهبی است و مسیر داستان را هم بر مبنای یکی از اصول دین که توحید باشد بنا گذاشته و همینطور محبت که در اسلام بیش‌ترین نقش را در سازمان‌دهی جامعه آرمانی انسانی دارد. در یک داستان حماسی عرفانی کامل قهرمان داستان بعد از شکست دادن دیو نفس، به پیروزی که جاودانگی از طریق فنای فی الله است دست پیدا می‌کند. حلقه مفقوده سیاگالش در این الگو، جنگ درونی شخصیت است که به دلیل پنهان‌کاری راویِ اول شخص این فرصت از دست رفته است. فی‌الواقع نویسنده در من‌راوی چیزهایی را برای مخاطب ارائه کرده که در دانای کل محدود هم در اغلب موارد قابل اجراست. اگر عُجب، دیو شیخ یوسف باشد که پیامبر و معصوم و بری از خطا نیست داستان از این مرحله هم بالغانه سر برمی‌آورد.

سیده‌عذرا موسوی نیز درباره شخصیت‌پردازی یوسف رستمی معتقد بود: یوسف خود را وارث پیامبران می‌داند و شاید از همین‌رو است که سرنوشتش میراثی از زندگی حضرت ابراهیم، موسی، عیسی، یوسف و عزیر علیهم‌السلام است و داستانش مشابه داستان اصحاب کهف به پایان می‌رسد. هرچند وزنه داستان یوسف در روایت داستانی او سنگین‌تر است؛ آن‌چنان که نقاط عطف زندگی یوسف پیامبر در زندگی شیخ یوسف نیز نقشی کلیدی و سرنوشت‌ساز ایفا می‌کند. حسادت ده برادر ناتنی یوسف، دور کردن او از پدر، کید زنی چون زلیخا (رؤیا) در طرد او و گرفتار شدنش از آن جمله است. بااین‌حال برخی از این الگوها بر داستان شیخ‌یوسف ننشسته و از ظرافت‌های داستان قرآنی دور شده و تبدیل به تقلیدی ابتدایی و لوث شده است. آشکارترین آن انتخاب نام یوسف برای شخصیت اصلی داستان است. بریدن دست دخترها و نابینا شدن پدر از آن جمله است.

او همچنین افزود: نویسنده با قرار دادن مداح روستا و مداح دانشگاه در برابر شیخ یوسف به اختلاف عمیق میان روحانیت و مداحان پرداخته است. مداحان در این اثر افرادی غیرمتشرع، بی‌تقوا، بی‌اخلاق، بی‌ادب و بددهن و دنیاطلبند که از دین استفاده ابزاری می‌کنند، مردم را فریب داده، در حماقت خود نگه می‌دارند و هر اعتراض و اهانتی به خود را اهانت به دستگاه اهل بیت فرض می‌کنند. درحالی‌که روحانیت می‌کوشد مردم را به مغز دین هدایت کند؛ هرچند که نمی‌تواند از این پوسته ضخیم عبور کند و فدا می‌شود.

فاطمه نفری نیز گفت: نثر پاکیزه نویسنده، همراه با لحنی که گاه طناز است و گاه ریزبینی و تیزی نگاه راوی را به همراه دارد، همراه با توصیفات خوب و گاهاً بدیع، متن مطول داستان را که -گاه به روایت و تجربه زیسته نویسنده نزدیک می‌شود- برای خواننده قابل تحمل می‌کند. هرچند که نمی‌توان از اطناب اثر چشم پوشید. تعدد شخصیت‌ها بسیارند و شخصیت‌پردازی قدرتمند نیست؛ شخصیت‌های فرعی به علت تعدد و گاه حضور غیرضروری، در ذهن ماندگار نمی‌شوند، و شخصیت‌پردازی درباره شخصیت اصلی نیز به درستی عمل نمی‌کند و او را فاقد نمودار شخصیتی با سیر صعود و فرودها می‌سازد، لذا یوسف در پایان همان است که در ابتدا بود و البته فقدان گره‌های اساسی نیز یکی از دلایلی است که شخصیت را وا نمی‌دارد تا برای گشودن گره‌ها دست به تکاپو بزند و هرچند که یوسف در پایان تجربه‌ای پیغمبرگونه را از سر می‌گذراند، اما خواننده شاهد مسیر این سلوک عرفانی در طی داستان نیست؛ زیرا یوسف با درک عمیقش، از ابتدا فاصله‌ای قابل‌توجه با مردم را حفظ کرده است. در کنار اطناب داستان، ایجاز مخل نیز از نکاتی است که نمی‌توان از آن صرف‌نظر کرد. راوی اول شخص، به شدت پنهان‌کار است و گاه اطلاعات ضروری را از خواننده پنهان می‌کند. مثلاً خواننده جز اشاره‌هایی جسته و گریخته، آن هم در جهت مشابهت‌سازی شخصیت با یوسف پیامبر، از زندگی و گذشته یوسف هیچ نمی‌داند و راوی اول شخص نیز تمام افکار و احساساتش را درباره زندگی شخصی‌اش مخفی می‌کند. یا مشخص نمی‌شود که بچه‌های مدرسه از کجا به خواب یوسف آگاهی می‌یابند؟ یا حتی در پایان کتاب نیز مشخص نمی‌شود به راستی سیاگالش کیست؟ حتی خواننده نیز مانند مردم روستا که تمام ویژگی‌های پیرمرد را به سیاگالش نسبت می‌دهند، گمان می‌کند که یوسف به محضر سیاگالش رسیده، اما در اشرافی دیگر، وقتی دوباره با پیرمرد روبه‌رو می‌شود، پیرمرد می‌گوید که فقط دوست سیاگالش است.

سپس سیده فاطمه موسوی به بررسی «سفر قهرمان» در داستان پرداخت. او گفت: در نگاه کلاسیکِ «سفر قهرمان» کمبل، معمولاً قهرمان این مراحل را می‌گذراند: فراخوان، مقاومت اولیه، مواجهه با آزمون‌ها، تحول درونی، عبور از نقطه بی‌بازگشت، بازگشت با موهبت. در طول داستان «تغییر شخصیتی عمیق» -آن‌گونه که در مدل کمپبل انتظار داریم- در او رخ نمی‌دهد و «سفر قهرمان» کامل نمی‌شود. آنچه در او تغییر می‌کند، نه ساختار شخصیتی یا ارزش‌های اساسی، بلکه دامنه آگاهی اوست: از شناخت ظاهری دین به درک نسبت آن با عرفان و خرافه. این تحول، بیشتر یک گسترش میدان دید است تا تغییر براساس مدل مد نظر. او اگرچه حلقه‌های مطالعه قرآن را راه می‌اندازد، اما خودش به‌عنوان قهرمانِ «بازگشته» دگرگون نمی‌گردد و این بازگشت نمادین است نه حقیقی. شاید بتوان یوسف رستمی را یک «قهرمان ثابت» در نظر گرفت؛ گویا وظیفه یوسف، نه تحول خود، بلکه روشن کردن مسیر برای روستاییان است که حتی در آن هم با شکست مواجه می‌شود. یکی از مسلمات دین اسلام این است که اصلاح اجتماعی بدون حضور و مشارکت مردم، تحقق نمی‌یابد. اصلاحات تحمیلی از بالا، هرچند نیت خوبی داشته باشند، معمولاً به شکست منجر می‌شوند. در مقابل، دعوت تدریجی، همدلانه و آگاه‌گرانه، ریشه‌دار و پایدار است. در سیاگالش یوسف نه با زور، نه با تهدید، بلکه با همراهی و همدلی با مردم روستا کار خود را پیش می‌برد. از تدریس بانوان نوجوان و جوان گرفته تا نشست با بزرگ‌ترها، او راه تغییر را از دل خود مردم می‌جوید. این رمان نشان می‌دهد که اصلاح جامعه دینی، بدون اعتماد به مردم و دعوت آنان به مشارکت، بی‌ثمر است. همان‌گونه که طغیان و خشم مردم، چه درست باشد و چه نادرست، انجام این اصلاحات را به شکست می‌کشاند.

مریم مطهری‌راد درباره راوی گفت: راوی سیاگالش درون رویداد است و به نظر می‌رسد مخاطب بیرونی دارد که گاهی مسأله‌اش را برای او توضیح می‌دهد؛ مثلاً می‌گوید: مسأله امروز من همین است؛ تسلط بر نفس! اینکه برای چه کسی از خودش می‌گوید معلوم نیست. اما این گفتنِ مداومِ راوی گاهی به خودگویی و حدیث نفس نزدیک می‌شود، حدیث نفسی که درون پیمایی، درون‌کاوی و درون‌اندیشی می‌کند و این جریان تا پایان تکرار می‌شود. تکرارها در گفت‌وگوی بین افراد نیز اتفاق می‌افتد و این باعث می‌شود داستان، پویایی متعادلی نداشته باشد.

پس از آن سمیه عالمی به مساله منجی‌کشی در داستان پرداخت: رمان سیاگالش متأثر از اسطوره‌ای تالشی که در اذهان مردم محافظ و منجی گالش و چوپانان منطقه در تاریکی جنگل و حیرانی‌هاست، به نجات‌بخش انسان‌ها در قامت شیخ یوسف می‌رسد که مردمان زمانه او را تاب نمی‌آوردند. آن‌ها برای قتل او جمع می‌شوند، همان‌طور که مردمان اعصار مختلف برای کشتن منجی و امام زمان خود بارها به اجماع رسیده‌اند. شیخ مهدی زمانی، روحانی پیشین این روستا هم در میان این جمع که آرزوی شهر شدن توسط اسکندر کائنات را دارند، سرنوشت نامعلومی پیدا می‌کند و از زبان یکی از شخصیت‌ها گفته می‌شود که او را در چاه انداختند. آنچه نویسنده در اثر تیز و گزنده آن را به خواننده تحذیر می‌دهد، جامعه منجی‌کُش است. اینکه کدام جامعه، در چه شرایطی نجات‌بخش خود را می‌کُشد. چقدر محتمل است ما یکی از اعضای آن جامعه‌ی منجی‌کُش باشیم؟ و همان‌جا به خواننده یادآور می‌شود که اگر در دوره غیبت امام زیست می‌کنی، احتمالاً هنوز مستعد حضور او نیستی؛ به احتمال اینکه اگر او را درک کنی او را خواهی کُشت!

وی در پایان گفت: نویسنده در این مسیر مدام به تراث فرهنگی خواننده مسلمان و ایرانی خود نقب می‌زد و ذخیره اندیشه‌ای او را به نفع داستان احضار می‌کند. این‌کار اثر را چند لایه کرده و شبیه داستان‌های دیگر نویسنده به سمت داستان‌های نشانه‌گذاری شده سوق داده است. اتصال میان طبیعت ایرانی و انسان ایرانی و هم‌سرنوشتی‌شان از لطایف رمان سیاگالش است و همین‌طور ارجاع داستان به متن‌های بنیادین. اگرچه به نظر می‌رسد نویسنده به خواننده در مورد گرفتن فحوای ارجاعات اطمینان ندارد و فلذا آن‌ها را چندباره یادآوری می‌کند.