ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
خبرگزاری مهر، گروه استانها_ محدثه جوان دلویی؛ آوازه و دست و دل بازی و دل بزرگی پدربزرگ تا آبادیهای دیگر هم پیچیده بود. مادر تعریف میکرد سالهای قحطی و خشکسالی که خیلیها از شدت گرسنگی جان میدادند، بابا اما حواسش مدام پی دخترکان همسایه که پدرشان را از دست داده بودند، بود و هر روز به آبادیهای دیگر با پای پیاده میرفت تا بتواند نانی تهیه کند و اول هم سهم دختران همسایه را میداد و بعد بچههای خودش. سالها ست که سیزدهم ماه رجب سالروز ولادت باشکوه حضرت علی (ع) روز پدر نامیده شده است. روز مردانی که که اگر دنیا نباشند اما فقط او باشد، برایتان کفایت میکند. پدر واژه عجیبی است مخصوصاً برای آنهایی که حالا فقط قاب عکسی از او را به یادگار دارند. تا حالا فکر کردهاید بهترین خصوصیت پدرتان چیست؟ چه آموزهای از او به یاد دارید؟
جای خالی یک مرد در شهرم
امروز جای یک مرد بین مردمان شهرم خیلی خالی است. مدتی است که گویا در بین هیاهوی خبری یادمان رفته که امروز دیگر نیوشای ۱۱ ساله و نیمای ۱۷ ساله با قاب عکس پدر درد و دل میکنند. دلم میلرزد وقتی شماره همراه همسرش را میگیرم.عفت رئوف به بچهها قول داده عصر که از سرکار برگشت باهم به سر مزار جلال بروند. نیوشا چند روز قبل وسایل گلسازی گرفته و برای بابا جلال گلهای قشنگی درست کرده است. وقتی از همسرش صحبت میکند بغض میکند و میگوید: یادش به خیر هر سال بچهها برای بابا گل میگرفتند و در خانه مان روز پدر را برایش جشن میگرفتیم اما امسال خیلی سخت میگذرد.
گریه امانش نمیدهد، او میگوید و من این سوی خط از مردانگی جلال مینویسم و اشک میریزم.
عفت رئوف روزهای سختی را برای برقراری مستمری جلال گذرانده است. حالا برای بچهها هم پدر است و هم مادری میکند.بچهها عاشق بابایشان بودند و هستند.
او میگوید: جلال مرد زندگی بود، دلسوز، آرام و فداکار و مهربان و امروز نبودش دلمان را آتش زده. خیلی سعی میکنم بچهها گریهام را کمتر ببینند اما باور کنید از دیشب تا امروز بر ما خیلی سخت گذشت.بچهها منتظرم هستند تا از سرکار برگردم و باهم برویم بر سر مزار.
رئوف میگوید: روزهای اول نبودن جلال خیلیها به سراغمان آمدند و وعده پیگیری برای عنوان شهادتش دادند اما پیگیریهای ۳ ماهه مان هنوز بی پاسخ است.
جلال، عصای دستمان بود
میلاد اسدی برادر کوچک جلال هم میگوید: جلال عصای دستمان و کمک حالم بود و امسال جایش خیلی خالی است.
سوسن رمضانی همسر شهید مدافع حرم فیروز حمیدی زاده هم به جای خالی همسرش در این روزها اشاره و عنوان میکند: بهترین خصلت، همسرم احترام به پدر و مادر شأن و مهمان نوازی خوش رفتاری با همه بود. رفتار با صبر و حوصله با بچهها را خیلی گوشزد میکرد و از بس با فرزندان مان به شوخی میگذراند اگر کسی آنها را جایی میدید فکر نمیکرد که پدر و پسر باشند.
او میگوید: کل زندگی مان خاطره است. یکی از آنها سفر دونفری مان به کربلا است خیلی بهم خوش گذشت هیچ وقت یادم نمیرود. الان هم وقتی به کربلا مشرف میشوم وقتی حرم میروم خانمهای جوان را کنار همسرانشان میبینم که دعا میخوانند دلم میگیرد و دلتنگ آن سفرمان میشوم.
هیچی از او نخواستم
سوسن رمضانی درباره روز خواستگاری میگوید: نه من چیزی خواستم نه او درخواستی داشت. بعد ازدواج به همسرم گفتم، هیچ درخواستی نداشتی حتی سرت را بالا نیاوری که مرا ببینی نمیگفتی شاید کور باشم و… گفت برایم سیرت مهم بود نه صورت. به برادرم گفتم برو تحقیق کن گفت خیلی دلت بخواهد فیروز از تو خیلی بهتر است و واقعاً همین طور بود.
او ادامه میدهد: خدا را شکر خوشحال و شاد زندگی کردیم، حتی پول هم نداشتیم میرفتیم بازار و از پشت ویترین مغازهها را نگاه میکردیم، همسرم میگفت خدا را شکر برای نگاه کردن پول نمیگیرند و کلی میخندیدم. اندازه توان وسایل میخریدیم و خوشحال به خانه بر میگشتیم.
مرگ پدر میراث است
بازرگان در تو میان پدر شهید امیر در تو میان هم چندسالی است که آسمانی شده است.
جمیله در تو میان دختر بزرگ خانواده از پدر برایمان میگوید: بهترین خاطرم از پدرم این است که خیلی عاشق روز عید فطر بود شب آخر ماه رمضان بالای پشت بام میرفت و خیلی دقیق به آسمان نگاه میکرد تا ماه را ببیند.
او میگوید: پدرم قبل از فوتش یک شب همه بچهها را دور هم جمع کرد به ما گفت مرگ پدر و مادر برای فرزند میراث است. الهی که هیچ وقت هیچ کدامتان داغ فرزند نبینید.
منیژه در تو میان دختر دیگر این خانواده بهترین خصلت پدر را کمک کردن به مادرشان میداند و میگوید: بابا جارو میزد، آشپزی میکرد. به بچهها در حد سوادش کمک میکرد و به شدت مراقب درس خواندن بچهها بود.
او به سالهای کودکیاش بر میگردد و میگوید: بابا به حیوانات علاقه داشت. زمانی خانه مان مثل باغ وحش کوچک شده بود. همه جور حیوانی داشتیم از مرغ و خروس و پرنده و سگ و گربه بگیر تا جوجه تیغی و بلدرچین و شانه به سر و کبک و … به بچه مدرسهای ها و به گربهها کمک میکرد. بچههایی که با حسرت به خوراکیهای مغازه نگاه میکردند صدا میکرد و به آنها خوراکی میداد.
کاش با بابایم مصاحبه میکردید!
سمیه احمدزاده دکترای زلزله شناسی پژوهشگاه بینالمللی زلزله شناسی و مهندسی زلزله است او هم دو سال است که این روزها سخت دل تنگ دیدار دوباره روی ماه پدرش میشود.
میگوید: کاش زنده بود و با خودش مصاحبه میکردید.
او ادامه میدهد: بابا همیشه و در هر کاری دست خدا را میدید و خیلی امیدوار به لطف و رحمت خداوند و همیشه شاکر خدا بود. حتماً روزی ۱تا۲جز قرآن میخواند و نماز شبش هیچ وقت ترک نشد. پای بند انقلاب و ارزشهای نظام بود و خیلی هم به امام حسین (ع) عشق میورزید و حتی در اصفهان حسینیهای را ساخت.
از پرتلاش پدر میگوید و ادامه میدهد: پدرم کارمند شرکت فولاد تهران بود و اما تمام دوران خدمتش در اصفهان زندگی که نه در کنار هم عشق کردیم و بعد از بازنشستگی به کرج آمدیم و مجدداً پدر برای خودش و مادرم کاری دست و پا کرد تا وقتش را بیهوده نگذراند.
او از خاطراتش با پدر میگوید: برایم از ۴ یا ۵ سالگی کتاب میخرید و برایم کتاب میخواند و به دیگران هم کتاب هدیه میداد.
از او میپرسم وقتی علاقهتان به ادامه تحصیل را میدید برایتان چه میکرد؟ میگوید: خیلی کیف میکرد که در رشته تحصیلی خوبی ادامه تحصیل دادم و بی حد و اندازه مشوقم بود و بازهم میگوئیم این روزها جایشان بسیار خالی است. آیه ۸۲ تا ۸۴ سوره شعرا را نوشته که یادگار روی میز کارم گذاشتم.
چای بابا خوردن داشت
پدر خانواده بزرگ لعل اقبالیها چندسالی است که آسمانی شده است. اما محدثه یکی از دختران این خانواده میگوید: یادم هست وقتی مدرسه میرفتیم پدر خدابیامرزم اذان صبح بیدار میشدند بعد اقامه نماز و خواندن قرآن برایمان صبحانه آماده چای بابا خوردن داشت. یکی یکی بچهها را از خواب بیدار میکرد سر سفره کنارمان مینشست و برایمان لقمه میگرفت و ما را راهی مدرسه میکرد و بعد خودش سرکارش میرفت.
اگر دوست و هم کلاسی هایمان به خانه مان میآمدند سریع دست به کار میشد و وسایل پذیرایی از آنها را مهیا میکرد.
پدر به آرزویش رسید
جای پدر خانواده بزرگ دانشمند هم امروز خالی است. سید داوود دانشمند درباره پدر میگوید: بهترین خاطره از پدرم این است که عاشق امام حسین (ع) بود و ۴۰ سال آشپز حسینیه بود که همیشه هم میگفت چقدر خوب که در روز عاشورای حسین (ع) بمیریم و دقیقاً هم سحرگاه عاشورا از دنیا رفت و بعد از اینکه حسینیه رو تحویل داد و مبالغ رو جمع کرده بود از دنیا رفت.
خصلتش این بود که اصلاً یک بار هم ندیدم دروغ بگویید و پشت سر کسی حرف بزند و اگر ما وقتی حرف میزدیم سریع به ما تذکر میداد.
بزرگترین درس پدر
یکی از مسئولان استان هم از پدرش برایمان میگوید اما قول میگیرد نامی از او نیاوریم پدرم سالها یک پشتوانه قوی و قدرتمند برای پدرش که ورشکست شده بود، حتی به قیمت عقب ماندن خودش از زندگی.
او اضافه میکند: بهترین خصلت پدرم صبر و بردباری بر سختیها بود. پدر یک بار شکست خورد و دوباره از صفر شروع کرد و این بزرگترین درس برای من بود.
آزادی عمل داشتم
سونیا ایلخانی به رفتار پدرش اشاره و عنوان میکند: من تک دختر خانواده ام اما همیشه یادم هست پدرم بیشتر از مادر هوایم را داشت و همان طور که به برادرها آزادی عمل میداد مرا محدود نمیکرد و پر سالهای نوجوانیام مدام میگفت خوب درس بخوان و دوست داشت تا مدارج عالی ادامه تحصیل بدهم و حتی دنبال این بود مرا به خارج از کشور بفرست.
الحمدلله برای وجود انرژی مثبت پدر
یکی از بانوان فعال فرهنگی استان هم میگوید: بیشتر محبتم به پدرم بخاطر اخلاق و ایمان و صداقت شأن هست. بابا از آن دسته آدمهایی است که آنچه را یاد گرفته و فهمیده به آن عمل میکند.
او ادامه میدهد: هر چند پدر پا به سن گذاشته، اما گفتار و عملش یکی و از دروغ بشدت عصبانی میشود.با آدمهای دورو و چابلوس خیلی مشکل دارد بسیار زیاد عِرق به وطن دارند. این حس مثبت را هم به ما هم منتقل کرده است و الحمدلله؛ بخاطر چنین نعمت بزرگی خدا. رو شاکرم!
او میگوید: خاطرهی خوب و شیرین زیادی با پدر دارم، یعنی هر وقت کنارم بودند تا مدتها به من انرژی میدادند و از حرفهایشان واقعاً شارژ میشوم.
آرامش پدر
فریبا قربان زاده معلم است و از پدرش برایمان میگوید: پدرم ظهرهای تابستان که خوابمان نمیبرد بچهها را دورش جمع میکرد و قصه میگفت.همیشه با آرامش با فرزندانش رفتار میکرد.حتی الان هم با وجود اینکه سنش بالاتر رفته در برخورد با فرزندانم بسیار آرام و با طمانینه رفتار میکند و همچنان برای ما و بچههایمان قصههای قشنگی میگوید.
تشویق پدر
ملیحه یغمایی مدیرکل دفتر اجتماعی و فرهنگی استانداری هم نعمت پدر را بزرگترین نعمت برای همه میداند و میگوید: پدرم از کودکی برایم روزنامه میخرید و تشویق مان میکرد حتماً هر روز روزنامه بخوانیم.
امروز روز شکر گذاری برای وجود با برکت پدران است. آنهایی که سختیها را به جان می خرند تا اهل خانه شأن سختی نبینند.