ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
خبرگزاری مهر، گروه استانها- اسرا درویشی؛ روزی از روزهای سرد زمستانی روانه بازار قدیمی تبریز میشوم، جایی که هر شهروند تبریزی در قدم به قدم آن خاطرات فراوانی دارد؛ از کوچه حرم خانه گذر کرده و از سمت بازار کفاشان (باشماخچی بازاری) وارد میشوم، بازار شلوغ و مملو از خریداران کفش و افرادی است که همانند من صرفاً برای قدمزنی آمدهاند.
کمی جلوتر میروم، صدای پرشور و تکاندهندهی بازار هرگز قطع نمیشود، اما برای من که در این بازار قدم گذاشتهام، چیزی بیشتر از صداهای آشنا توجهام را جلب میکند. چیزی که همیشه در این فضا مغفول مانده، چیزی که کمتر کسی از آن سخن میگوید و حتی کمتر کسی به آن توجه میکند، در این بازار قدم به قدم نمایان میشود؛ زندگی مردانی که بارهای سنگین را جابهجا میکنند و در شلوغی و سردی این بازار، پیوندی ناگسستنی با چرخهای فلزی خود دارند.
در اینجا، زندگی به معنای واقعی کلمه در پشت چرخها حرکت میکند. چرخهایی که به محض شروع حرکتشان، صدای "یاللّه" از گلوهای خشک باربرها به گوش میرسد و هر کس به شکلی در کنار این صداهای مداوم به تلاش ادامه میدهد. این باربرها که در بسیاری از مواقع نادیده گرفته میشوند، هر روز در دل این بازارِ شلوغ با بارهای سنگین خود دست و پنجه نرم میکنند. در این میان، خبری از تجملات زندگی نیست، بلکه فقط سختی و فشاری است که در سکوت تحمل میشود.
قدمهای نخست در دل تاریخ؛ حرکت به سمت واقعیتهای نادیده
اولین قدمها در بازار قدیم تبریز، من را به قلب شلوغیها و زندگیهایی میبرد که کمتر کسی به آن توجه میکند. صدای چرخهای سنگین و به دنبال آن صدای یاللّههای بلند و پرحرارت باربرها به گوش میرسد. مردی با قامتی خمیده، دستان پینه بسته و تنی خسته و بیجان، چرخ سنگینی را میکشد. او بارهای سنگین را از این سو به آن سو جابهجا کرده و صدای خِشخِش چرخ بر سنگفرشهای قدیمی بازار، گویی حکایت از درد و رنجی دارد که او به دوش میکشد.
چهرهاش پر از خطوط زندگی و سالهای سخت است. در میان این شلوغی و سرمای زمستان، او با دقت بار را روی چرخ میگذارد. صدای چرخهایی که بر سنگ فرشها میغلتند و مردانی که در حال جابجایی اجناس از مغازهای به مغازه دیگر هستند، نشان از تلاش و کوششی است که از سوی این افراد انجام میشود.
نامش رحیم است، مردی حدوداً پنجاه ساله که چهرهاش حکایت از سالها کار سخت دارد.
در ابتدا وقتی به او میگویم که خبرنگار هستم و میخواهم مصاحبه کنم، زیربار نمیرود ولی بلاخره راضی میشود؛ او با نفسهای کوتاه و صدای خسته از وضعیتاش میگوید: حدود ۱۰ سال است که باربر هستم. راستش این کار اصلاً در برنامه زندگی من نبود. پیش از آن مغازه کوچک لباسفروشی داشتم، اما ورشکست شدم. بدهیهایم بالا رفت، مغازهام را از دست دادم و برای اینکه خرج زن و بچهام را دربیاورم، مجبور شدم چرخ بگیرم و در بازار کار کنم.
وقتی از او میپرسم این تغییر برایتان سخت نبود، در جواب میگوید: سخت بود؟ خیلی بیشتر از سخت بود. تصور کنید کسی که یک روز مغازهدار بوده، حالا باید بار دیگران را از این سر بازار به آن سر ببرد، کسانی که من را میشناختند، در ابتدا حتی سلام هم نمیکردند. انگار از ترس اینکه مبادا از آنها کمک بخواهم، روی خود را از من برمیگرداندند، اما من یاد گرفتم که غرور به درد نمیخورد، زندگی باید بچرخد.
از آقا رحیم درخواست میکنم تا از خاطراتش برایم تعریف کند، او ادامه میدهد: خاطرات زیادی دارم. روزی مردی از تهران آمده و چند جعبه سنگین پارچه خریده بود. بارهای او را تا دم خودرویش بردم و با او همصحبت شدم. وقتی فهمید که من قبلاً مغازهدار بودم، خیلی تعجب کرد و گفت زندگی بالا و پایین دارد، بعد یک اسکناس داد که آن موقع پول خوبی بود و گفت این برای شروع دوباره توست؛ حرف او هنوز در ذهنم است، اما از آن جالبتر، یکبار پیرمردی از من خواست بارهایش را تا خانهاش ببرم. خانه او قدیمی و ساده بود. وقتی بار را گذاشتم، از من خواست تا داخل بروم و چای تعارف کرد و آن لحظه فهمیدم که هنوز انسانیت زنده است.
آقا رحیم همچنین به خاطرات بدش هم اشارهای کرده و یادآور میشود: خاطرات بد کمی هم ندارم، دو سال قبل که پسرم تازه به اول دبستان میرفت، وقتی از او پرسیده بودند که پدرت چه شغلی دارد و گفته بود باربر بازار است، همه کلاس او را مسخره کرده بودند؛ با اینکه از همه افراد بیشتر تلاش میکنیم اما شغل ما وجهه خوبی ندارد و ما عاری برای خانوادههایمان هستیم.
او همچنین خاطرنشان میکند: ما هر روز میدویم که فقط زنده بمانیم، نه زندگی کنیم. اما چاره چیست؟ در این کار درآمد ثابتی نیست. شاید یک روز شلوغ باشد و خوب کار کنیم، ولی روزهایی هم بوده که حتی پول نان شبمان هم در نیامده؛ همسرم هم گاهی برای کمک خرج، در خانه خیاطی میکند. با همه سختیها، خدا را شکر تا حالا اجازه ندادهایم سفرهمان خالی بماند.
آقا رحیم آهی کشیده و ادامه میدهد: دلم میخواهد دوباره به کار خودم برگردم. مغازه داشته باشم، اما با این گرانی و وضع بازار، فعلاً فقط رؤیای روزهای بهتر را میبینم. بچههایم هنوز سن کمی دارند، دلم میخواهد زندگی بهتری داشته باشند.
به او میگویم اگر حرفی سخنی به مسئولین دارد مطرح کند تا در مصاحبه بیاوریم، این مرد زحمتکش یادآور میشود: میخواهم به مردم بگویم که ما هم مثل شما برای لقمهای حلال تلاش میکنیم. یک سلام، لبخند و احترام ساده، میتواند کل روز ما را بسازد. از مسئولین هم درخواست میکنم به فکر ما باشند، بیمه نداریم، آیندهمان معلوم نیست. ایجاد صندوق حمایت از این قشر کمک بسیاری میکند.
از او میپرسم اگر روزی این چرخها را کنار بگذارید، دلتان برای چه چیزی تنگ میشود؟ کمی فکر کرده و میگوید: شاید دلم برای کسانی که در این سالها دیدهام تنگ شود چراکه در این شغل، هر روز با افراد جدیدی آشنا میشوم.
از آقا رحیم خداحافظی کرده و مسیرم را به طرف تیمچه مظفریه ادامه میدهم، وارد تیمچه میشوم و چند عکس از زیبایی و معماری بینظیر این تیمچه میگیرم و با دیدن سماور و چای تازه دم که در ابتدا و انتهای تیمچه قرار دارد، وسوسه میشوم و خود را میهمان یک استکان چای داغ میکنم؛ این تیمچه همیشه شلوغ است، علاوهبر خریداران فرش، تعدادی هم برای عکاسی میآیند.
از سختیهای روزانه تا امیدهای ناپیدا
این بار تصمیم گرفتم بهجای نشستن و سوال پرسیدن، چرخ یکی از باربرها را برای چند لحظه در دست بگیرم. مردی با موهای جوگندمی، کلاه کهنهای بر سر گذاشته و با دستی که بهسختی چرخ را نگه داشته، کنار یکی از مغازهها ایستاده است.
از او درخواست میکنم تا چند دقیقه چرخاش را به من بدهد، ابتدا لبخند تلخی میزند، دخترجان؟ چرخ؟! جوان، یک بار امتحان بکن، اما یادت باشد این شوخی نیست، بار زندگی را هر کسی نمیتواند بر دوش بکشد.
چرخ را از او میگیرم. سنگینی بار، شانههایم را به سمت پایین میکشد. وقتی قدمی بهسمت جلو برمیدارم، چرخ کمی به چپ و راست مایل میشود. حاجی جلو آمده و دستههای چرخ را میگیرد: نه، نه، جوان، این شکلی که بارها روی زمین میافتند، اجازه بده خودم ببرم.
چرخ را از من میگیرد و با مهارت خاصی شروع به حرکت میکند. بار سنگین روی چرخ، اصلاً به نظر نمیرسد که مشکلی برایش ایجاد کند.
در همان مسیری که به سمت مقصد طی میکند، با او همراه و هم صحبت میشوم، از او میپرسم چند سال است که این کار را انجام میدهد، او درحالیکه با نگاهش مواظب جمعیت است، میگوید: از بچگی، آن موقعها پدرم باربر بود. میگفت این کار خود مردانگی است، باید بار دیگران را برداری، اما حالا میبینم نه، این بار، بار زندگی خودم است.
او ادامه میدهد: بارها به فکر تغییر شغل بودم، اما وقتی دست آدم خالی است، انتخابی نمیماند. میخواستم باربری را کنار بگذارم و در کارگاهی کارگری کنم، ولی بعد از یک ماه گفتند نیا. سنم بالا بود، جانی هم برایم نمانده بود. دوباره برگشتم بازار، اینجا پناهگاه من است؛ اما شرمنده خانوادهام هستم، آنها با تمام کم و کاستیها و مشکلات از من راضی هستند ولی من نتوانستم زندگی خوبی برای آنها فراهم کنم.
از او میخواهم از سختیهای باربری برایم بگوید: سختی؟ نگاه مردم است. وقتی از کنارشان رد میشوی، بعضی از افراد فکر میکنند ما از دنیای دیگری هستیم و واکنش خوبی ندارند، اما نمیدانند که همین دستهای پینهبسته، این شهر را میچرخاند. یک بار خانمی از کنارم رد میشد، گفت چرا راه را بند میکنی؟ خندیدم و گفتم خانم، این راه را من نمیبندم، بار سنگین است.
در میان سخنانش ناگهان چرخ را نگه میدارد و میگوید: در این قسمت همیشه باید مراقب باشی. شلوغی، سر و صدا و بچههایی که از لابهلای بار میدوند، کار را سختتر میکند؛ یک بار کودکی جلوی چرخم دوید، خواستم ترمز کنم، اما نشد. خدا را هزار مرتبه شکر که بار نیافتاد.
وقتی به او میگویم اگر روزی دیگر توان این کار را نداشته باشید، چه میکنید، مکثی کرده و ادامه میدهد: دخترم، روزی که هیچ توانی برای بلند کردن چرخ نداشته باشم، روز مرگ من است. ما باربریم، تا وقتی پا داریم کار میکنیم، وقتی نداریم، دیگر چیزی برای گفتن نیست.
چرخ را دوباره کنار دیوار پارک میکند. نگاهی به من انداخته و تاکید میکند: حالا که اینقدر سوال میپرسی، یادت باشد اگر حرفهای من را مینویسی، به مردم بگویی که پشت این شلوغی، زندگیهایی وجود دارد که سنگینیاش را کسی نمیبیند. بگو ما هم مانند قصهها هستیم، همانند جنسهایی که میبریم، روزی کهنه میشویم و دیگر هیچکس سراغ ما را نمیگیرد.
تلاقی زندگیهای متفاوت در دل بازار
مسیرم را ادامه میدهم، از میان ادویهها و خوراکیهای خوشمزه و وسوسه انگیز بازار تبریز عبور میکنم، جوانی را میبینم که سن او به ۲۰ سال هم نمیرسد، اما با غیرت و مردانگی چرخی را بر دست گرفته و کار میکند؛ به هیچ وجه زیر بار مصاحبه نمیرود و با هزار جور خواهش بلاخره راضی میشود تا چند کلمهای از کارش بگوید.
نامش محمدرضا است ۱۷ سال دارد و سال آخر دبیرستان در رشته تجربی است، پدرش دو سال پیش فوت کرده و دو خواهر کوچکتر دارد، پس از فوت پدرش او مرد خانه شده، مادرش خیاطی میکند، محمدرضا نیز بعد از مدرسه تا شب در بازار باربری میکند.
او با جوانان این روزگار تفاوت بسیاری دارد، این روزها هیچ جوانی راضی به باربری نمیشود، اما محمدرضا هم درس میخواند هم کار میکند، آن هم کار سخت.
محمدرضا درحالیکه بارهایش را روی چرخ میگذارد، میگوید: مردم بازار دو دستهاند؛ عدهای بسیار خوب و مهربان هستند، سلام میکنند، حتی استکان چای هم میدهند، اما یک عده هم هستند که انگار باربر هیچ ارزشی برایشان ندارد. ما را نمیبینند، یا اگر هم ببینند فقط به عنوان یک وسیله نگاه میکنند، نه آدم. هیچ یادم نمیرود یک بار بچه کوچکی به من گفت به پدرم میگویم تو آدم مهمی نیستی! این حرف هیچوقت از یادم نمیرود.
از او میپرسم چرا مثل جوانان دیگر سراغ جوانی کردن و تفریح نمیروی، آهی کشیده و میگوید: آبجی، من شرایطم فرق میکند، مادر و خواهرانم حداقل باید زندگی معمولی داشته باشند، من میجنگم تا خوب زندگی کنند، از طرفی هم مرد را با کارش میشناسند، پسری که کار نکند مرد نیست.
وقتی به سراغ مسائل دیگر میروم با عجله میگوید: کارم زیاد است و باید بروم، برایم دعا کن آبجی.
مسیرم را به سمت مسجد جامع تبریز ادامه میدهم، در راه وضعیت باربرها را به دقت نگاه میکنم، وقتی از میان شلوغی جمعیت عبور میکنند مردم رفتار و واکنش خوبی نسبت به آنها نشان نمیدهند، بارها سنگین بوده و خستگی از چشمان آنها کاملاً معلوم است، آنها هیچ مزایا و بیمهای ندارند، اما بیشتر از دیگر مشاغل برای بدست آوردن پول حلال تلاش میکنند؛ شاید برخی از افراد آنها را مسخره کنند و بگویند تقصیر خودشان است، اما هیچکس از آینده و سرنوشت خود خبری ندارد.
باز هم چرخها میچرخند
وقتی از بازار بیرون میروم، صدای چرخهای فلزی که از دور به گوش میرسد، همچنان در ذهنم باقی میماند. صدای یاللّههای که از دل این شلوغیها به گوش میرسد، انگار چیزی به من میگوید، این صدای مردانی است که در سایه بازار، بیصدا و بینام زندگی میکنند. در دل این بازار، جایی که همگان بهدنبال نان و لقمهای برای خود هستند، هیچکس به این مردان توجه نمیکند. باربرها، همچنان با چرخهای خود زندگیشان را میسازند، بیآنکه کسی از آنها بپرسد که چطور این بارها را تحمل میکنند. در این بازار، صدای چرخها، صدای زندگی است، صدایی که در این شلوغیها گم میشود.