تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
شاخه : سبک زندگی
لینک : econews.ir/5x3779269
شناسه : 3779269
تاریخ :
تا چند ساعت دیگر، کسی اطراف شاه ایران نخواهد ماند اقتصاد ایران: به روایت دخترش شمس، خیلی‌ها از تصمیم او به کناره‌گیری از سلطنت بی‌خبر بودند.

ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان

مرتضی میرحسینی در روزنامه اعتماد نوشت: به روایت دخترش شمس، خیلی‌ها از تصمیم او به کناره‌گیری از سلطنت بی‌خبر بودند. حتی خود او که آن زمان در اصفهان بود، خبر استعفا را از رادیو شنید. «هنوز نمی‌توانستیم باور کنیم که آنچه شنیدیم، حقیقت داشته باشد. از آقای جم خواهش کردیم که به وسیله تلگراف از تهران کسب خبر کند و آقای جم به تلگرافخانه رفته و پس از بازگشت به ما اطلاع دادند که شاه به طرف اصفهان حرکت کرده‌اند.»

توافقی اگر بود - که بود - پشت پرده، میان او و اشغالگران انجام شد و چند نفر دیگر، از جمله محمدعلی فروغی نیز در آن نقش داشتند. تا جایی که به رضاشاه برمی‌گشت، همه ‌چیز در مدتی کوتاه زیرورو شد. اصلا فکرش را هم نمی‌کرد که آن جنگِ - در آغاز - اروپایی، بزرگ‌ و بزرگ‌تر شود، به گوشه‌وکنار دنیا برسد و سرانجام خود او را هم به درونش بکشد. حتی بعد هم که متفقین شروع به تهدید کردند، باز در بدبینانه‌ترین محاسباتش به فرجامی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، فکر نمی‌کرد.

«به یاد دارم آن روزها که یادداشت‌هایی از طرف دو دولت بزرگ همسایه به دولت ایران داده می‌شد، مکرر از زبان پدر خود شنیدم که به من فرمودند: در این کشور امنیت موجود است و دولت کاملا بر اوضاع مسلط است، من هیچ‌ وقت اجازه نمی‌دهم و نخواهم گذاشت که ایران مرکز فتنه و فساد علیه متفقین شود. او مکرر به وزیران خود دستور می‌دادند: این حقیقت را خاطرنشان نمایندگان روس و انگلیس کنید و به آنها بفهمانید در ایران خطری که منافع آنها را تهدید کند، وجود ندارد و نمی‌تواند هم وجود پیدا کند.» اما آنها - که برای پیروزی بر هیتلر، به خطوط ارتباطی و منابع ایران نیاز داشتند - تصمیم خودشان را گرفته بودند. آن اتفاقی که رضاشاه فکرش را نمی‌کرد، افتاد. او هم که دید زورش به واقعیت نمی‌رسد، تسلیم شد. تاج و تختش را با تایید اشغالگران به پسرش داد و زندگی بیرون ایران را هم پذیرفت. از تهران راهی اصفهان شد و قرار بر این بود که به بندرعباس برود و از آنجا با کشتی راهی تبعید شود. سفری که از همان ابتدا با مشکلات فراوان آغاز شد و این ذهنیت او را - اویی که برای سال‌ها هر چه می‌خواست می‌کرد - تقویت کرد که جهان ضد او می‌کوشد و تقدیر کمر به خرد کردنش بسته است.

تا چند ساعت دیگر، کسی اطراف شاه ایران نخواهد ماند

شمس روایت می‌کند: «ساعت پنج بعدازظهر (روز 25 شهریور) بود. من در ایوان ایستاده و از انتظار سخت ملول بودم. ناگهان دیدم اتومبیل ناشناسی وارد عمارت شد و جلو پله‌ها ایستاد و پدرم از آن پیاده شد، چون اتومبیل ایشان در بین راه خراب شده بود با اتومبیل استاندار اصفهان وارد شدند. من فورا از پله‌ها پایین دویده و به استقبال شتافتم. آثار خستگی و غم در چهره ایشان کاملا نمایان بود و به ‌قدری خسته و افسرده بودند که هنگام بالا آمدن از پله‌ها به ‌کلی به من تکیه کردند و من ایشان را در حقیقت از پله‌ها بالا بردم. از روز چهارم شهریور تا آن روز اعلیحضرت دقیقه‌ای استراحت نکرده و بیست‌ویک شب تمام بود که دیده به هم نگذاشته بودند. اعلیحضرت را به اتاقی که برای پذیرایی و استراحت ایشان تخصیص داده شده بود، راهنمایی کردم. همه افراد خانواده گرد شاه جمع شدند، هیچ‌ کس چیزی نمی‌گفت و غم و اندوه از همه دیده‌ها می‌بارید. پدر با لحنی ملاطفت‌آمیز به همه ابراز تفقد فرمودند و سپس اظهار داشت: غصه نخورید، غصه آدم را خرد می‌کند، صبور و بردبار باشید.» اما بردباری از بدبختی‌اش کم نمی‌کرد.

در رادیو - که تا همین یک ماه پیش، رسانه تملق از شاه بود - از بدی‌ها و حرص و طمع او می‌گفتند و مجلسی‌ها هم از ضرورت تحقیق درباره جواهرات سلطنتی و اموال و پول‌های شاه صحبت می‌کردند. اتهام‌های بسیاری هم به او می‌بستند. به اطرافیانش می‌گفت این حرف‌ها همه دروغند، اما آنچه بیشتر آزارش می‌داد و عمیق‌تر او را می‌سوزاند، این بود که برخی‌ها، حتی شماری از چاپلوسان دیروز، بدون ترس از مجازات هر چه دل‌شان می‌خواست، می‌گفتند و آن چهره دیگر خودشان را رو کرده بودند. همان‌هایی که تا همین چندی قبل، همه تصمیمات - حتی تصمیمات نادرستش - را با به‌به و چه‌چه تایید می‌کردند، امروز از معایب استبداد و زشتی‌های دیکتاتوری حرف می‌زدند. ورق کاملا برگشته بود و شاید هیچ‌ کس به اندازه خود او این واقعیت را درک نمی‌کرد.

پ