تنظیمات
تصویر
مشخصات خبر
اندازه فونت :
چاپ خبر
شاخه : سبک زندگی
لینک : econews.ir/5x3483846
شناسه : 3483846
تاریخ :
راهیان نور| اینجا نقطه آغاز قول و قرار است!/حسن ختام یک مهمانی عاشقانه+فیلم اقتصاد ایران: دلت می‌خواهد اسمش را از روی تابوت بخوانی و صدایش کنی، اما انگار اوست که می‌خواهد غریبه‌ای آشنا بماند تا به حرمت غریبگی پای قول و قرارمان بایستیم. این هم پایان یک میهمانی و تو در میان دنیایی از حرف‌های ناگفته با چشم‌هایت مسافر بهشت را بدرقه می‌کنی.

ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان

گروه زندگی_هانیه ناصری: دوتا سفره بزرگ در سرتاسر حسینیه «اردوگاه شهید مسعودیان» اهواز پهن است و گُله گُله و در گوشه و کنار هم، سفره های دو سه نفره پهن کرده اند. یکی از خادم‌ها می‌گوید: سلامتی مادران شهدا صلوات!خانمی مسن لنگان لنگان در حالیکه دو نفر دستهایش را گرفته‌اند وارد حسینه می‌شود. با ظاهری ساده و صورتی که هم غیرت دارد، هم غربت. اولش فکر می‌کنی فرتوت است و از پا افتاده که دستهایش را گرفته اند، اما هنوز چند جمله ای حرف نزده که می‌فهمی کوهی استوار است و اگر دستهایش را می‌گیرند برای این است که  سهمی از غیرت و شکوه ایستادگی‌اش را به تبرک بردارند. خلاصه اینکه این دست، بوسیدن دارد!

 

 

*یک نصفه جمجمه و دو کیلو خاک برای مادری منتظر!

 بای بسم‌الله را که می‌گوید، رجزهای فاطمی و زینبی زنده می‌شود. رجزهایی که به چشم ندیده‌ایم اما به گوش شنیده‌ایم. انگار تاریخ تکرار شده تا بانویی به رسم مکتب ایمان و بندگی، عشق و عاشقی، ایستادگی و استواری، سرافرازی و سربلندی و برای ولایت‌خواهی و ولایت مداری قد علم کند و خار چشم و استخوان گلوی دشمنان شود. عصمت احمدیان «فرجوانی»، مادر دو شهید و یک جانباز است. از ابراهیم و اسماعیلش می‌گوید. با تمام استواری، مادر است دیگر! خاطرات را که مرور می‌کند، صدایش می‌لرزد و بغض امانش را می‌برد. از اسماعیل می‌گوید.از تاریخ دوم دی ماه. از این‌که وارد خانه شد، کلی با مادر حرف زد، دست آخر گفت:« این آخرین دیدار من با توست!» جوان ۲۵ساله، دو تا دستش را بالا می آورد، کنار صورت مادر می‌گذارد، بعد به‌صورت خودش می‌چسباند و می‌گوید:«مادر جان! گریه نکن. این آخرین دیدار من و توست.» اما مادر گریه می‌کند و قربان صدقه چشم و ابروی مشکی و زیبایش می‌رود. چشم‌هایی که از بچگی می‌گفت:« مادر به قربانت که انگار چشمهایت را سرمه کشیدی!» به قول خودش بالاجبار اشک‌هایش را قورت می‌دهد و و قلبش را یک تکه سنگ می‌کند تا پای روضه‌های اسماعیل بنشیند. روضه هایی از شهادت و مفقود شدنش. آخر کار هم، پسر حلالیت می‌طلبد و وعده دیدار بعدی‌اش ۱۹ سال بعد می‌شود؛ یک نصفه جمجمه و دو کیلو خاک برای مادری منتظر! 

ابراهیم هم حکایت غریبی دارد؛ سال ۶٠ در عملیات طریق‌القدس، با تنی بدون دست و سر می آید. به تعبیر زیبای مادر که می‌گوید:«هر دو را خودم به قصر بلورین ابدیت سپردم.» و حالا ۳۸ سال بعد از اسماعیل و ۴۲ سال بعد از ابراهیم همچنان همراه این انقلاب است. 

 

*بانوی ایرانی باید بصیرت داشته باشد

حرف‌های شیرین و مادرانه‌ او همچون چهره خسته و مهربانش، آن‌چنان بر دل می‌نشیند که  می‌خواهی ساعت‌ها پای حرف‌ها و نصیحت هایش  گوش جان بسپاری.از لطف و مرحمت خدا می‌گوید، از نعمت‌ زیبایی که به زن بخشیده، به او ارزش داده و در عوض خواسته‌هایی از او دارد. این بانوی استوار، از دختران این انقلاب بصیرت هم می‌خواهد. درسی که پس‌از این‌همه رنج و مشقت، همچنان او را  پای این مکتب نگه‌داشته است و حالا می‌خواهد کتاب دانسته‌هایش را تقدیم دختران انقلاب کند و توطئه‌های آن طرف آبی ها را که خاک کف کفش دختران این سرزمین هم نمی‌شوند هشدار دهد.
 

*خدا را چه دیدی؟شاید برادر گم‌شده او باشد !

خواهر آقا ابراهیم هم گوشه ای نشسته و دستش را زیر چانه گذاشته است. هم بغض دارد، هم سرتاپا گوش شده است. مادر که دست به دعا برمی‌دارد در گوشه‌ای از مجلس همهمه به پا می‌شود و بلافاصله چندنفری از جمعیت حاضر از حسینیه خارج می‌شوند. انگار خبری در راه است. دل توی دل ها نیست تا از این‌همه بی‌خبری سردربیاورند. انگار در بیرون از حسینیه خبر از آمدن یک میهمان است، آن هم چه میهمانی! در میان شگفتی حاضران و در تابوتی که لباسی از پرچم سه‌رنگ ایران بر تن دارد سرزده وارد می‌شود. ولوله‌ای در جمع به پا می‌کند. خانم هادی هم با دیدن تابوت از جا کنده می‌شود. خدا را چه دیدی؟شاید این شهید گمنام ،برادر گم‌شده او باشد !

 

 و تابوت در حالی بر روی دست‌ها و شانه های دختران  است که لب‌ها بسته شده، چشم‌ها به استقبال می‌گریند و تنها با نوای مداحی شهید گمنام است که ورودش را خوش‌آمد می‌گویند:« شهید گمنام خوش آمدی مسافرم خسته نباشی...»

*قول و قرارها یادمان نرود؟!

دلت می‌خواهد اسمش را از روی تابوت بخوانی و صدایش کنی. نه برای این‌که حرف‌هایت را نمی‌شنود، برای اینکه دلت صمیمیت بیشتری می‌خواهد. اما انگار اوست که می‌خواهد غریبه‌ای آشنا بماند تا به حرمت غریبگی پای قول و قرارمان بایستیم. حرف از قول و قرار شد. در چشم برهم زدنی روی تابوت پر شد از شاخه‌های گل و خودکارهایی که دست‌به‌دست می‌چرخیدند و دلنوشته می‌شدند تا به دست مسافری که راهی بهشت است به خود خود خدا برسند. 
و این هم پایان یک میهمانی که دلت نمی‌خواهد هرگز تمام شود. اما تمام می‌شود و تو در میان دنیایی از حرف‌های ناگفته با چشم‌هایت مسافر بهشت را بدرقه می‌کنی.
پایان پیام/