ﺑﻪ ﮔﺰارش ﺧﺒﺮﮔﺰاری اﻗﺘﺼﺎداﯾﺮان
گروه زندگی-سمیه دهقان زاده: سومین ماه سومین فصل سال هم از راه رسید. تقویم دیواری را که میبینم، با خود فکر میکنم از اول سال تا به الان چه با سرعت گذشته، البته انصافا هم خوب گذشته، بهتر از همه هم، به گمانم آخر هفتههایش بوده که سعی کردیم خانوادگی بگذرانیم.
این فکرها در ذهنم در رفت و آمد هستند که بابا با بساط واکس و کفش نو کُنیاش از کنارم رد میشود و میگوید: خب، دخترجون، بگو این بار داری برای ما چه نقشهای میکشی که اینقدر تو فکری؟ قراره کجا بریم عزیزم؟
با صدای پدرم به خود میآیم و جواب میدهم: حقیقتش. جا و فکری به ذهنم نمیرسه برای این هفته. تا حرف از دهانم در نیامده برادر و خواهرم که کوهپیمایی هفته پیش به مذاقشان خوش آمده، همزمان میگویند: خب بریم کوه.
مامان کهدورتر نشسته، وارد بحث میشود و میگوید: آره، منم موافقم. تازه بهم خوش گذشت مهمونتون بودم، ولی خب این دفعه غذاتون با من ، ولی انتخاب جایی که میخوایم بریم با شما.
برگریزان کلکچال و یک تدارک خانوادگی
آب و هوای کوهستان را که از هواکوه چک میکنم میگویم: بریم کلکچال، هم برگ ریزونش قشنگه. هم هر جایی که دلمون خواست میتونیم اتراق کنیم.
جمعیت دورهمی این آخر هفته مان کم است، اما همین هم خوب است. مامان میخواهد برایمان آش بار بگذارد، حبوباتش را از قبل پخته و سبزی هم دختر جانشان که من باشم از صفر تا صدش را فراهم کردم! ادویه و رشته و روغن و پیاز داغ و سیر را هم برمیداریم.
همه مان هیجان زده ایم هم برای کوه هم برای آش، آخر آدم یاد سیزده به در و روز طبیعت میافتد.
تا شب، بابا بخش رفاهی کوهپیمایی مان را فراهم میکند، من بخش خوشمزه ماجرا را از میوه و چای تا جور کردن ظرف ها و جا به جا کردنشان در کوله را به عهده دارم، بچه ها هم شارژ موبایلها و مرتب کردن وسایل و لباسها را دارند انجام میدهند.
مامان خوش ذوق ما و عکسهای مجسمهای
چشم بهم نگذاشته، صبح شده. در ماشین بابا جاگیر می شویم و خودمان را به پارک جمشیدیه و خیابان امیدوار میرسانیم و از کوچه سی و دوم، ماجراجویی پاییزی ما شروع میشود.
ماشین را پارک میکنیم، وسایل را بین خودمان جا به جا میکنیم و شروع میکنیم به حرکت.
هوای مطبوع و خنک، برگ های زرد و نارنجی درخت ها که از کناره دیوارها پایین آمدهاند و زمین که از نم باران کمی خیس شده، همه گواهی میدهد، بالاخره پاییز روی خوشش را به ما نشان داده. مسیر را در سکوت و گوش دادن به آواز گنجشکها، این آوازخوانهای سحر خیز، طی میکنیم.
کمی که شیب را میگذرانیم به ورودی پارک جمشیدیه میرسیم، مسیر کوهپمایی با تابلویی برایمان معلوم است. کوچکترهای جمع از ذوق بالا و پایین میپرند، ما هم داریم نفس عمیق میکشیم.
از مسیر مشخص و کمی بین درخت ها در امتداد رودخانه حرکت میکنیم. خاک پای درخت ها را برگ های زرد و نارنجی و قرمز، فرش کردهاند.
ما هم میایستیم یه تماشا. مامان میگوید: معطل چی هستید، برید یه جای خوب از همه تون عکس بگیرم.
از مامان به یک اشاره از ما به سر دویدن. این قدر منظره قشنگ است که دلمان نمیآید، زیرانداز پهن کنیم برای نشستن.
بابا میگوید: بیایید مجسمه شویم و شروع میکند شعری را خواندن تا سکوت میکند ما در هر حالی هستیم میمانیم و مامان که از ته دل میخندد از ما عکس میگیرد.
پروژه ی عکاسی که تمام میشود. تکه زمینی خشک را پیدا میکنیم. بابا مسئول آش میشود که وسایل را سرهم کند، بچه ها تا چشمه با من و مامان میآیند، آن ها مینشینند یه بازی و خنده.
مادر-دختری تا تک درخت کوهستان
من و مامان، بعد از مدتها، مادر- دختری مسیر کلکچال را از سرِ چشمه، پیش میگیریم که کمی خوش خوشانمان شود.
تا ایستگاه یک، کمی شیب دارد و خیلی زیاد هوا و منظره های قشنگ. چند تایی سگ و یک روباه هم در راه میبینیم. مامان کمی نفس کم آورده. با هم نفسهای عمیق میکشیم و قدمهایمان را کوتاهتر برمیداریم. رازهای مگو بهم میگوییم و ریز ریز میخندیم.
همین طور که داریم قدم برمیداریم و حرف میزنیم، گروهی پرجمعیت با فاصلهای کم از ما در حال عبور هستند. یکی از آنها که به نظر میرسد کوهنوردی باسابقه است به رویمان لبخند میزند و خدا قوتی میگوید، گرم که جوابش را میدهیم هم قدممان میشود و میگوید: خوب وقتی اومدید کلکچال، نه خیلی گرمه و نه خیلی سرد. می خواین تا کجا برید؟ جوابمان تک درخت بعد از ایستگاه ۲ است.
میگوید اگر دلتون خواست یه کم همت کنید تا ایستگاه سه برید و تو مسیر رودخونه هم قدم بردارید، پاییز یه تمام معنا رو اونجا میبینید. بعدشم که ایستگاه پنج و تپه ی نورالشهداست.
از او تشکر میکنیم و خودمان را از پاکوب و مسیر مشخص به تک درخت معروف میرسانیم. به مامان قول میدهم دفعه ی بعد، تا تپه و شاید قله هم برویم.
عکس یادگاری مان را میگیرم. مسیر رفته را برمیگردیم.
مشاعره با طعم آش رشته
بچهها خیس و خسته، اما هنوز پرانرژی اند و از کنار چشمه تکان نخوردهاند.
صدایشان میکنم. از دور صدای بابا و بوی آش رشته خوشمزهای فضای پای کوه را پر کرده. بابا میگوید: بالاخره اومدید، خوش اومدید، فقط به من بگید که کشک رو یادتون نرفته. من ته کوله ام را میگردم و میگویم: نه بابا جون، فقط با خودم برده بودم و حالا آوردم.
اطرافمان چند نفری خانواده هستند، همه شان را به کمی آش مهمان میکنیم.
بابا در نبود ما با چند نفر آقای هم سن خودش آشنا شده و قرار کوه پیمایی هم گذاشتهاند. خوشحالم که این روز پاییزی را در طبیعت و کنار خانوادهام گذراندهام.
مامان از مسیر رفته، حرف میزند. من وسایل را مرتب میکنم که یکدفعه کوچکهای خانه مان شروع می کنند به شعر خواندن. چند نفری بچه از دور و اطراف هم میآیند و شب شعری درست میشود که بیا و ببین.
فکر نمی کردم حسن ختام روزمان این طور باشد. خیلی خسته شدهام که پا به پای بقیه قدم برداشتهام و سرعتم کندتر بوده، ولی صورت پر از رضایتشان را که میبینم، دیگر خستگی خاصی احساس نمیکنم.
دیگر باید وسایل را جمع کنیم و برگردیم. مامان قول چای خوش طعم به همه مان میدهد و ما با تنی خسته و دلی خوش به خانه برمیگردیم و حالا آمادهایم برای هفتهای پر از تلاش و امیدواری.