به گزارش خبرگزاری اقتصادایران،کتاب داستان «پرخو» نوشته شبنم غفاری حسینی بهتازگی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شده است.
داستان «پرخو» درباره خانمدکتری بهنام سمیرا آذین است که با شروع داستان، متوجه میشود تعدادی آمپول تاریخ گذشته وارداتی باعث کوری چندتن از بیمارانی شده که از اینآمپول استفاده کردهاند. آذین در میانه پژوهشهای علمی و آزمایشهای عملی، به نتیجهای تکاندهنده و باورنکردنی دست پیدا میکند؛ نتیجهای که تمام مسیر زندگیاش را تغییر میدهد و او را به سمت دوراهیهای زندگی و انتخابهایی سخت و تردیدآمیز میبرد.
شخصیت اصلی داستان با اطلاع از نتایج تحقیقات، تلاش دارد ایننتایج را منتشر کند اما عدهای هستند که نمیگذارند او نتیجه پژوهشهایش را در قالب مقاله و مطلب علمی منتشر کند
داستان «پرخو» درباره منفعت طلبی برخی از افراد و نفوذ بیگانگان در میان مردم جامعه است که سلامتیشان را تهدید میکند. شخصیت داستان نیز، زنی مقاوم است که طی حوادث و اتفاقات آن، متوجه میشود نباید تسلیم شود...
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
«وقت قبلی که نداشتید؟ ایشون باید برن وزارتخونه. نمیتونین برین داخل.
انگارنهانگار که دارد حرف میزند. در اتاق را باز میکنم. دکتر سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. انگار که معمولیترین اتفاق زندگیاش افتاده. بعد با دست اشاره میکند به منشی که پشت سرم ایستاده. مرد در را آرام میبندد. دکتر از جا بلند میشود. لبخند ریزی پهن میشود روی صورتش و همانطور که با دست اشاره میکند به صندلی کنار میزش، میگوید: «به! خانووم دکتر آذین.
خیلی خوش اومدین. بفرمایین خواهش میکنم.» و همینطور که لبخندش کش میآید روی صورت لاغر و درازش، از پشت میز بیرون میآید و صندلی را میکشد جلو: «بفرمایین بشینین بگم صبحانه بیارن.»
– ممنونم آقای دکتر. کسی رو بهتر از شما سراغ نداشتم.» و نگاه میکنم به صورت تراشیدهاش و کت و شلوار اتوکشیده و لبخند پهنش. انگار که همین الان از روی صندلی آرایشگاه بلند شده باشد.
-چرا اینقدر آشفتهاین اول صبحی؟!
از روی صندلی بلند میشود میایستد کنارم و با مهربانی میگوید: «بفرمایین بشینین. میگم براتون یه دمنوش بیارن تا آروم شین. بفرمایین خواهش میکنم.» و منتظر میماند تا بنشینم.
منتظر میماند تا بنشینم و بعد گوش میشود و شش دانگ حواسش را میدهد به من و میشنود و میشنود: همه حرفهای مانده توی گلویم را از دیروز تا امروز و حتی قبلترش، همه اشکهایی که بغض شده بود و سرازیر نشده بود، همه فریادهایی که ریخته بود توی دلم. به جای همه آدمهای دیگر میشنود. به جای رضا که تازگیها چشم و گوش و حواسش معلوم نیست کجاست. به جای مرجان که از ترسِ اخراج، خودش را قایم کرده و به جای دکتر حداد که مسبب همه چیز است. میشنود و بعد حرف میزند و آرامم میکند. سرش را تکان میدهد و میگوید: «باورم نمیشه. دکتر حداد؟! باید برخورد شه با ایشون. قاطعانه باید برخورد شه.» قوت قلبم میدهد. اخمهایش را میکشد توی هم و میگوید: «مگه جون مردم بازیچه است؟ شما هم خیالتون راحت باشه خانوم دکتر. فردا صبح پشت میزتون هستید.» و استکان گلگاوزبان را آرام هل میدهد جلویم. نفس راحتی میکشم. ضربان قلبم آرام گرفته. کیفم را برمیدارم و میآیم بیرون. با قدمهای محکم و کوتاه. با نفسهای آرام و کشیده. با خیال راحت پلهها را میآیم پایین. نور خورشید از پنجرههای راهپله میتابد و جلوی پایم را روشن میکند. از در ساختمان میزنم بیرون. کف پیادهرو پر از برگهای زرد و نارنجی است. صدای خشخششان میپیچد توی گوشم. آنوقتها که بچه بودم، دوتایی با سمانه دستدردست هم میدویدیم روی خشخش برگها، خوشحال از اینکه خانم، مُهر صدآفرین جوهرآبیاش را زده است روی مشقهای خوشخطمان. آنوقت بابا ساعد دستش را حائل میکرد روی تخت و سرش را به سختی بالا میآورد. نگاه مهربانش را میانداخت توی چشمهایمان و با آن صدای جادویی اما حزنآلودش تحسینمان میکرد. دلم میخواهد بدوم روی برگهای خشک و به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز این روزهای سرد. به هیچ چیز این روزهای پر اضطراب و نگرانی. باید به بابا بگویم برایم دعا کند. آن وقت چشمهایش را میبندد و لبهایش شروع میکند به تکانخوردن. یکدفعه مثل برق گرفتهها از جا میپرم و میدوم سمت ماشین. بابا ساعت ده نوبت دیالیز دارد. مامان از روزی که فهمید کلیههای بابا دیگر توان کارکردن ندارند، چروکهای صورتش زیادتر شد.
حالا دیگر حنا هم نمیگذارد تا سفیدی موهایش را بگیرد.»
اینکتاب با ۱۲۸ صفحه و قیمت ۱۶ هزار تومان منتشر شده است.