پوریای ولی‌های این دوره زمانه/ میگویم فقط یک سوال؟ می‌ارزید؟ میگوید: خیلی

اقتصاد ایران: در چهارمین روز از آن شب تلخ شهرستان خوی، روایت های مختلفی از گمنام هایی داریم که عجیب غوغا کرده اند.

خبرگزاری فارس_خوی؛ کتایون حمیدی: مامان جانم، دور سرت بگردم، بی‌تابی نکن، درد همه ما که یکیه، غصه چی را می‌خوری؟ خودم میام فرش‌هایت را چنان می‌شورم که نو تر از قبلش شود، حالا بیا این لقمه را بگیر، بعدش را خدا کریم است؛ سرم را به طرف صدا می‌چرخانم، جوانی با شلوار کتانی شش جیب جنگی، موهای پریشون و چشم‌های خواب آلود که در یک دستش ظرف سفید یک‌بار مصرف غذا و در دست دیگرش لقمه‌ای است که برای آن مادر گرفته است؛ نگاهش می‌کنم، متوجه من نیست، دوباره همین که می‌خواهد یک لقمه برای خود بگیرد، دو بچه به طرفش می‌روند، صدایشان ضعیف است و نمی‌شنونم چه می‌گویند، اما می‌بینم که باز چند لقمه کوچک گرفت و داد دست بچه‌ها. جلوتر می‌روم و می‌گویم برادر من، همه غذایت را که بخشیدی! سراسیمه نگاهم می‌کند: «لقمه نیست، آرامبخش هست؛ هر چی انرژی مثبت دارم را در این لقمه‌ها ریخته و دست این بندگان خدا می‌دهم». اینها را یک بسیجی فرمانده در محل اسکان زلزله‌زدگان شهر فیرورق می‌گوید.

 

چهارشنبه، ۱۲ بهمن ماه

روایت اول/ بسیجی فرمانده: ما بچه پرروهای بسیجی

نامش امیرحسین احمدپور است و به قول خودش خادم کمپ شهید سلیمانی فیرورق؛ پنج شبی است که به محل اسکان عازم شده و تاکنون برای بیش از  یک هزار و ۲۰۰ نفر اسکان داده‌اند؛ همانطور که خودش می‌گوید: اگر لوازم مورد نیاز تامین شود، می‌توان برای یک هزار و ۶۰۰ نفر اسکان داد.

او می‌گوید: پتو و وسایل گرمایش و بخاری بیشترین موارد مورد نیاز هموطنانمان در منطقه خوی است و مابقی چیزها با همدلی و همنوعی و مهر درست می‌شود. فقط مردم استرس‌زا و سراسیمه عمل نکنند.

 

می‌گویم آقای احمدپور چقدر پول گرفتید تا به اینجا بیایید؟ قهقه‌ای زده و می‌گوید: انصافا این چند روز نخندیده بودم، بنویس احمدپور برای این زلزله میلیون‌ها میلیون گرفت، البته دعای خیر گرفت.

او ادامه می‌دهد: نمی‌دانی وقتی یک مادر به من و رفقایم می‌گویند "آی بالالاریم الله سیزین باشیزی اوجاتسین" (خدا شما را سربلند کند) چه کِیفی داره!

آقای احمدپور با دست به برخی از رفقایش که در کمپ به این طرف و آن طرف می‌روند، اشاره می‌کند، یکی در حال احداث چادر و نصب سیستم گرمایشی چادرها و دیگری نان برای صبحانه بین چادرها توزیع می‌کند:« همه اینها چند شبی است که نخوابیدند، منتی نیست ولی اینها همان جوان‌هایی هستند که یک زمان به عنوان مدافع حرم رفتند و همین چند هفته پیش هم عده‌ای ریختند سرشان و  با شعار بسیجی جیره‌خوار کتکشان زدند ولی می‌‍بینید که بچه پررو هستند و الان با جان و دل از خانه و کاشانه خود زده و به اینجا آمده‌اند».

او ادامه می‌دهد: بخش دیگری از بسیجی‌ها هم کارمند هستند و از محل کارشان مرخصی بدون حقوق گرفته و روانه اینجا شده‌ اند.

 

روایت دوم/ پزشک امدادگر کمپ اسکان زلزله‌زدگان شهرستان خوی؛ از زلزله بم تا زلزله خوی

روی تکه بلوک بتنی کمپ نشسته و به پریشانی اهالی‌اش نگاه می‌کنم، یکهو زمین لالایی مخوف خود را از نو سر می‌دهد؛ نجوای الله اکبر، یا حسین در کمپ بلند می‌شود، همه سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌روند، دختر خردسالی دوان دوان به سمت من می‌آید: آبجی می‌شه بغلم کنید؟ دلبرکم مگر کاری جز بغل کردنت از دستم بر می‌آید!. در همین حین پسرجوانی سراغ دکتر را از من می‌گیرد! می‌پرسم مگر اینجا دکتر هم هست؟ خانمی از آن سمت می‌گوید: آره همشهری شماست، با خانمش از تبریز آمده‌اند و الان چند شبی است که همین جا مستقر هستند. ببین، اوناهاش، همون آقا با کاپشن قرمز، رفت تو چادر وسطی همون که نایلون روی چادر کشیدند.

با گام‌های بلندتری به سمت آن چادر حرکت می‌کنم، اجازه گرفته و وارد چادرشان می‌شوم؛ مادر پیری که از ترس لرزش‌های زمین لرزه فشارش بالا و پایین شده و همسرش هم کمی سینه پهلو شده است. دکتر فشار مادر را گرفته و برای پدر هم شربت تجویز می‌کند که قرار است تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد.

بیرون از چادر با آقای دکتر هم صحبت می‌شوم؛ آقای دکتر، شما الان باید در مطبتان بودید و به منشی‌تان می سپردید که وقت کمتر از ۶ ماه به مریض‌ها ندهد، نه اینکه اینجا چادر به چادر بروید و ویزیت رایگان کنید؛ لبخندی زده و می‌گوید: والله من که از شرایطم راضی هستم، مطب من الان همین جاست.

آقای دکتر رنجبر، ۲۵ سالی به عنوان امدادگر هلال احمر فعالیت کرده است و بعد هم که وارد رشته پزشکی می‌شود به عنوان پزشک جهادی به مناطق محروم و نیازمند می‌رود و خدمات درمانی جهادی انجام می‌دهد؛ خودش می‌گوید: همین که زلزله خوی را در تبریز حس کردم، انگار رخت در دلم شستند، به این ور و آن ور زنگ زدم تا اعزام شوم؛ هلال‌احمر اولویت خود را اعزام امدادگرها گذاشته بود به همین خاطر بنده با اکیپ پزشکی برای ویزیت رایگان به اینجا آمدم، یعنی دقیقا ساعت ۳ شب همان شبی که آذربایجان لرزید.

او می‌گوید: بنده در سال ۷۹ این افتخار را داشتم تا لباس امدادگری را بر تن کنم و به عنوان امدادگر در زلزله بم، زلزله ورزقان، زلزله کرمانشاه، سیل خرمشهر، سیل آذرشهر، زلزله قطور حاضر بودم و الان هم به عنوان خادم پزشک در این محل هستم.

 

آقای رنجبر معتقد است که همدلی، وحدت می‌آورد، و اگر خدایی ناکرده اتفاقی برای سایر مردم در هر نقطه از کشور بیافتاد این همنوعی و حس انسان دوستی است که پیش قدم است.

طبق گفته کادر کمپ اسکان شهید قاسم سلیمانی، آقای دکتر دقیقا از ثانیه‌های اول تجهیز کمپ علاوه بر ویزیت رایگان، خدمات احداث چادرها را هم انجام داده است؛« شبی که به اینجا رسیدیم هنوز بیمار نداشتم و البته در هر جایگاهی هم باشم باز به اصل و نسب خودم برمی‌گردم که یک امدادگرم، از این رو به خاطر تجربه امدادگری، نحوه تجهیز این چادرها را می‌دانستم به خاطر همین به کمک بسیجی‌ها آمدم تا دست تنها نمانند و با هم این چادرها را نصب کردیم».

او می‌گوید: الحق و الانصاف بسیجی‌ها از جانشان مایه گذاشته‌اند؛ حتی دو نفر از بسیجی‌ها به قدری کار کرده بودند و نخوابیدند که از ضعف بیهوش شده و سرشان به زمین خورد که من بخیه زدم».

به دکتر رنجبر می‌گویم که می‌خواستم از شما سئوال کنم که آیا خانواده از این کارهای جهادی شما گلایه هم می‌کنند و تا به حال به شما گفتند که بی‌خیال، بشین سرجات که دیدم همسرتان هم در این روزها در کنار شماست، لبخندی زده و می‌گوید:آره! ما شنبه شام مهمان بودیم که زلزله آمد و من بلافاصله به منطقه اعزام شدم؛ البته قبل از اعزام از طریق خیران تبریزی، مقدار زیادی دارو تهیه کرده و به اینجا آمدم که همسرم نیز چون تکنسین دارو هستند، دو روز بعد از من دوباره با مقدار زیاد دارو به اینجا آمد و دیگر نرفت و همین جا ماند.

او ادامه می‌دهد: متاسفانه از لحاظ دارویی با کمبود جدی روبه‌رو هستیم مخصوصا برخی داروهای خاص مثل انسولین که اصلا اینجا وجود ندارد. لطفا کمیته امدادو بهزیستی از شرایط افراد تحت پوشش خود جویا شود و به این محل‌های اسکان سر بزند. همچنین باید اطلاع رسانی در مورد نحوه زندگی موقت در چادر هم آموزش داده شود زیرا بنده تجربه زیادی از این داشتم که افراد زلزله زده( در زلزله های گذشته در مناطق دیگر کشور) از خود ریزش آوار جان سالم به در بردند ولی به علت وجود سیستم گرمایشی در داخل چادر به علت مونوکسید کربن دچار خفگی شدند.

آقای دکتر از وجود استرس شدید بین مردم هم می‌گوید: افراد زیادی هستند که روزی چند دفعه فشارشان را می‌گیرم و داروی زیر زبان به آنها می‌دهم ولی همچنان فشارشان بالاست و پایین نمی‌آید که ریشه اصلی آن استرس ناشی از زلزله است که به وجود روانشناسان نیازمندیم.

از آقای دکتر می‌پرسم آیا یک اتفاقی در این چند روز اقامتش در منطقه زلزله‌زده که پر از حس خوب در میان تلخی بود، دارد؛ او می‌گوید: اتفاقا بله، حتی عکسش را هم گرفتم، مردی با تب و لرز شدید به چادر ویزیت آمد، جوری می‌لرزید که دندان‌هایش به هم می‌خورد، دست و پاهایش یخ بود و پتویی دور خود پیچیده بود، بعد از معاینه و تجویز دارو سرم، با همان حال بعد بلند شد تا به چادر خود برود، من هم کمی کمکش کردم تا در مسیر نیافتاد، یک لحظه این مرد متوجه دختر خردسالش شد که روی پله نشسته و در حال خوردن سوپش است، چون فرزندش کوچک بود و نمی‌توانست به خوبی قاشق را در دست بگیرد به همین خاطر مقداری از سوپ به یقه لباسش می‌ریخت، یک لحظه دیدم همان مرد مریض که از شدت لرزش به خود می‌لرزید به سمت دخترش رفت و با آن دست‌های لرزان، سوپ را به دخترش خوراند؛ می‌گفت دخترم بابایی است و من باید غذا در دهانش بگذارم.

 

روایت سوم: بسیجی که از شدت ضعف و بیخوابی این چند شب، افتاد و سرش بخیه برداشت

سراغ همان جوان بسیجی را می‌گیرم که آقای دکتر رنجبر از او یاد کرد، همان جوانی که از شدت بی‌خوابی و ضعف این چند شب، بیهوش شده است؛ نامش علی است، نه دوست دارد عکسی از او بگیرم و نه علاقه‌ای دارد در مورد زخم سرش بپرسم؛ می‌گویم آنقدر مصاحبه نکنید و رسانه‌ای نباشید که آن طرف آبی ها با یک کلیپ همه این زحماتتان را پنبه کنند و القا کنند که مردم زلزله زده بدون سقف مانده اند؛ مکثی کرده و می‌گوید: چه بگویم؟ بگویم این چند شب هیچی نخوردم و نخوابیدم و از شدت ضعف بیهوش شده‌ام؟ کسی باورش می‌شود؟ خواهرم آن کسی که باید ببینند می‌بیند به خدا!

او ادامه می‌دهد: چند ماه پیش یکی از جوانان محله‌مان تحت تاثیر همین رسانه‌های خارجی قرار گرفته بود و یک شب که من از فوتبال می آمدم، چند نفری از پشت به من حمله کرد و تا جون داشتم من را زدند، آن روزها خیلی ناراحت بودم ولی الان همین پسر به اتفاق خانواده‌اش در همین کمپ هستند و خیلی رفیق شدیم.

این جوان بسیجی می‌گوید: زلزله در اصل یک اتفاق تلخ و ناگواری است اما یک نکته مثبت داشت، همدلی، یادمان آورد که ما همه همدل هستیم مثل همیشه. اینجا دیگر اسم بسیجی و غیربسیجی و پاهی و ارتشی و تبریزی و ارومیه‌ای و کرد و لر و فارس نیست، اینجا همه قلبشان یک ریتم است آن هم با ریتم، همه ما در ایران قلبمان با خوی است، اینجا برادر کشی و گذاشتن مردم رودروی هم توسط آن طرف آبی‌ها نیست اینجا خواهر و برادر کنار هم هستیم با اسم رمز خوی.

علیِ جوان در ادامه به دوستش اشاره می‌کند، می‌گوید او هم عین من است، سرم را به طرفش چرخانده و می‌گویم، شما هم که جانباز شدید، سرتان چه شده است؟ کلاهش را تا ابرو پایین می‌کشد:« هیچی! مُد است»! سر باند پیچی شده با مقداری خون ترکیب شده با بتادین از کِی مُد شده است؟ شانه‌هایش را انداخته و می‌گوید: شوخی کردم، مصاحبه می‌کنم، فقط به یک شرط که در مورد سر زخمی از من چیزی نپرسید.

میگویم فقط یک سوال؟ می‌ارزید؟ میگوید: خیلی

نامش حسین صدر و از بسیجی‌های آتش به اختیار است که از همان لرزش‌های اولیه چند ماه قبل آمده پای کار.

او می‌گوید: دو ماه پیش که خوی برای اولین بار لرزید ما با تعدادی از دوستان به این شهر فیرورق آمدیم که ابتدا هدف این بود که درب و پنجره را برداشته و خانه‌های نیمه تخریب شده را آماده ساخت دوباره و مقاوم سازی توسط بنیاد مسکن کنیم، که در این راستا همه خانه‌های شهر فیرورق را پوشش داده بودیم و فقط ۵ خانه مانده بود که تمام شود اما آن شب زلزله آمد این بار شدیدتر؛ جوری شدید بود که آن ۵ خانه تبدیل شدند به ۵۰۰ خانه.

این جوان بسیجی ادامه می‌دهد: دیگر شرایط تغییر یافت و با توجه به موقعیت  فعلی این ورزشگاه شهید قاسم سلیمانی را به یک کمپ برای اسکان تبدیل کردیم. الحمدالله مشکل سیستم گرمایشی، پتو، غذای گرم حل و رفع شده است.

آقای صدر می‌گوید: برای همه بسیجی‌ها این مهم است که گره از مشکل مردم باز شود وگرنه کسی که نام بسیجی روی خود می‌گذارد از این چیزها عبور کرده است.

 

 

 

روایت چهارم: کارمندی که از چالدران به فیرورق آمده است

معذرت می‌خواهم، امکانش هست یک لحظه زیپ چادر را باز کنید؟ سلام خواهر بفرمایید نان و پنیر؛ چادر بعدی؛ عذر می‌خواهم که بیدارتان کردم، بفرمایید نان داغ و پنیر و همچنین چادرهای بعدی به همین منوال ادامه میدهد با همان تُن صدا و آرامش. خودم را به نزدیکش می‌رسانم، سلام آقا، خدا خیرتان بدهد، دارید چیکار می‌کنید؟ می‌گوید: تا نان‌ها بیات نشده آوردم تا داغِ داغ میل کنند.

نامش موسی قلی‌نژاد و اعزامی از شهرستان چالدران است؛ او می‌گوید: برای کمک رسانی به زلزله‌زدگان شهرستان خوی آمده‌ام، کاری نمی‌کنم که! فقط در حد توان، مگر می‌شود آدم برادر و خواهر خود را تنها بگذارد؟

از او می‌پرسم از چالدران به اینجا آمدید اصلا خانواده‌تان به شما نگفت که بی‌خیال، کمک می‌خواهی انجام دهی به حساب افراد موجه پول برای کمک واریز می‌کنیم، می‌گوید: اتفاقا خانواده‌ام بیشتر از من علاقه داشتند که بیایم،هر روز با من تماس می‌گیرند که مردم چه کم و کسری دارند، می‌دانید این اتفاقات جوری است که دیگر پول و منفعت و ولش کن و بی‌خیال نمی‌شناسد من مطمئن هستم که الان برادر و خواهرهای ما در سیستان و بلوچستان هم قلب شان در کنار مردم خوی است. ما همه ایرانی هستیم و این با هیچ چیزی عوض نمی‌شود.

 

 

روایت پنجم: نیروی جهادی به عنوان مردم

این بخش را نگه داشتم تا در آخر روایت کنم، روایتی از جنس مردم؛ در این چند روزی که در منطقه بودم، شاهد برخی اتفاقات شدم که شاید نتوان همه آن حس‌ها را  نه در تصویر آورد و نه در نوشتار؛ فقط باید بود و آنها را با جان و دل لمس کرد. از آن حس‌هایی که هر وقت یادشان بیافتی عطر خدا وجودت را فرا می‌گیرد.

نمی‌خواهم بازی با کلمات کنم و از جملات قلمبه سلمبه ادبی استفاده کنم فقط از شما می‌خواهم تا یک لحظه به بوی چایی هل دار در استکان کمرباریک فکر کنید! یا بوی خاکِ باران زده یا بوی تازگی کاغذای یک کتاب نو یا اصلا طعم گس خرمالوی رسیده و یا حس پیچیدن صدای اذان موذن زاده در دقایقی که از خدا یک نشانه می‌خواهی؛ دیدی چه حس خوبی داشت، شهر خوی هم الان با همه آن تلخی‌ها یک همچنین حسی دارد چرا که می‌بینی مردم برای تکثیر بوی خدا از هم سبقت می‌گیرند هر کسی به اندازه توان؛ "یکی کنار ویرانه‌های خانه ای چادر زده و روزانه چند صد کباب می‌زند و با گوجه و ریحون دست مردم رنج دیده می‌دهد تا بگوید نترس، نگران نباش، ما همه با هم هستیم، رد می‌شویم از این روزها"، دیگری استوری می‌گذارد که "طبقه دوم خانه‌ام خالی است یا منزل ما دربست در اختیار زلزله‌زده‌هاست و در این روزهاست که باید برادری خود را ثابت کنیم"، اصلا کافی است در ورودی شهر کمی بنشینید و ببینید از چه شهرهایی از کشور برای مردمان رنج دیده شهر پوریای ولی وسایل ارسال می‌شود؛ ورود پلاک خودروهای غیربومی که آمدند تا برای آذربایجانشان سنگ تمام بگذارند؛ به حق که امروز پوریای ولی قصه خود مردم هستند.

پایان پیام/۶۰۰۲۷

نظرات کاربران

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نرخ ارز

عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار خرید 24759 0 (0%)
یورو خرید 28235 0 (0%)
درهم خرید 6741 0 (0%)
دلار فروش 24984 0 (0%)
یورو فروش 28492 0 (0%)
درهم فروش 6803 0 (0%)
عنوان عنوان قیمت قیمت تغییر تغییر نمودار نمودار
دلار 285000 0.00 (0%)
یورو 300325 0.00 (0%)
درهم امارات 77604 0 (0%)
یوآن چین 41133 0 (0%)
لیر ترکیه 16977 0 (0%)
ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ اﻧﺠﺎم ﺷﺪ