نشاط و سرگرمی|مادر-دختری به وقت «باغ کتاب»
اقتصاد ایران: این آخر هفته، مادر و دختری به «باغ کتاب» در بزرگراه حقانی رفتیم. در بزرگترین کتاب فروشی ایران قدم زدیم، به «باغ علم» سر زدیم، با مجسمه های شخصیتهای کارتونی دوران کودکی و قهرمان های مردمی کشورمان عکس انداختیم و با یک بغل کتاب و خاطره، به خانه برگشتیم.
گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: دختر کوچک خانهمان کتاب داستانی که این چند روز سرگرمش بوده را، میبندد و بلند میگوید: خب دیگه اینم آخریش. همه کتابهام تمام شد.رو به من ادامه میدهد: مامان شما خیلی ساله قول دادی من رو ببری «باغ کتاب»، پس کی میریم؟
با اینکه مدرسه میرود، هنوز بعضی اوقات سال و ماه را اشتباه میگیرد . خنده ام را به لبخند محدود میکنم . میگوید: میریم دخترم.فقط اینکه بابا جون باید بره سر کار. تو که میدونی این دفعه نوبت باباست.
لب بر میچیند و زانو به بغل، گوشهای مینشیند. کمی فکر میکند، یکدفعه از جا میپرد و با هیجان میگوید: مامان-دختری بریم. حالا اگه خاله جون و دخترشم اومدن، می شه دو تا مامان و دو تا دختر.
همه چیز آماده است برای گشت و گذار ما در باغی متفاوت.
شکلات آجیلی دختر پز
دختر کوچولوی خانه، انگار کُن دارد بزرگ میشود. پیش بند به گردن میآید و میگوید: مامان، برای گردشمون، شکلات مخصوص خودمون رو درست کنیم؟
میبینم امروز، روز به دل بچه راه آمدن است، آنقدر که این مدت کلاس مجازی داشتهاند و از سرما و آلودگی کنج خانه نشسته، همین که هنوز دلش کتاب خواندن میخواهد و یادش نرفته معاشرت کردن و گردش چه حال و هوایی دارد، جای شکرش باقی است.
پس چند تخته شکلات تخته ای را از کابینت بالایی برمیدارم، زیر کتری روشن است. او کاسه بلور را میآورد و جای در کتری، جا گیرش میکنیم. شکلات تختهایها را روی تخته، تکه تکه میکنیم و داخل ظرف میریزم. همزدن را به عهده خانم کوچک خانه میگذارم و خودم به سراغ باقی مانده آجیلهای ته ظرف می روم.کمی هم انار دان شده داریم.
دارم کاغذ روغنی را کف سینی می کشم که با ذوق میگوید: مامان، مامان، استخر کاکائو درست شد. آجیلها آماده برای شنا؟
کاسه پر از شکلات مایع را با احتیاط برمیدارم و قاشق قاشق روی کاغذ روغنی می ریزم. دختر جان هم آجیلها و دانههای انار را با کلی آسمان و ریسمان میفرستد آب تنی در شکلات گرم.
حالا باید صبر کنیم، کمی خنک شود. پس سینی را مدت کمی میگذاریم توی یخچال و میرویم که حاضر شویم.
لباس پوشیده، حاضر و آمادهایم که خواهرم و خواهرزادهام هم از راه می رسند. دخترها کوله پشتی به دوش، زودتر از ما از خانه خارج میشوند.
با مترو، در خط یک، خود را به ایستگاه حقانی میرسانیم. از پله ها بالا میرویم و سوار ون میشویم و کمی بعد درست رو به روی باغ کتاب هستیم.
«بهارستان» دنیایی برای بچهها
ما خواهرها با هم راه میرویم و خواهر زاده ها جلوتر از ما قدم میزنند. تا باشد از این قدم زدنها. از پلهها بالا میرویم و حالا در بلوک A و «بهارستان» باغ کتابیم. باغی با کف پوشهایی خوش رنگ و آرامش بخش و قفسههای کتاب و کتابهایی که جلدش رو به ما چیده شده برای راحت دیدن و راحت انتخاب کردن.
آنقدر بزرگ و چشم نواز که با یک نگاه تمامش را نمیتوان سیر کرد، بعد از راسته کتابفروشهای خیابان انقلاب ، احتمالا اینجا محبوب خیلیها شده است و حالا هم که محل دوست داشتنی بچههاست. دخترها به سمت قفسهای از کتابها میروند و با کنجکاوی و هیجان شروع به کشف داستانها میکنند. من چشمم مجسمهها بلند بالایی که در جای جای بهارستان جا خوش کردهاند را گرفته است.
زورو، سندباد و علیبابا، جک و لوبیای سحرآمیز، رابینهود، پینوکیو، بزبز قندی، چوپان دروغگو و «مجید» قصههای مجید هر طرف که سر میچرخانم، یکی از شخصیتهای آشنای کودکی به رویم لبخند میزند.
عکس دسته جمعی ما با «دریا قلی»
در افکارم غرقم که صدایی پر هیجان میگوید: واااای اینجا رو نگاه کن، جودی ابوت. خدااااای من چقدرم که کتاب همراهشه. بیا بریم باهاش عکس بگیریم.
صاحب صدا را پیدا میکنم، خانمی است سی و چند ساله با همسرش و فرزند کوچکشان، ولی انگار خودش هم کودک درون فعالی دارد!
حواسمان به بچه ها هست و خودمان هم قدم میزنیم. خواهرم با دست مجسمهای سوار بر دوچرخه را نشانم میدهد و میگوید: اینجا رو ببین، «دریا قلی». چقدر خوب ساختن این مجسمهها رو. بیا یه عکس باهاش بگیریم.
داستان «دریاقلی سورانی» و دوچرخه لاریاش به سرعت از مقابل چشمان عبور میکند، او که با همان دوچرخه و صد البته شجاعت مثال زدنیاش، کشور را از خطر سقوط صددرصد آبادان نجات داد.
میگویم بله که عکس میگیرم. اصلا بیا عکس دسته جمعی بگیریم. بچهها را صدا میزنیم و آقای میانسالی پر حوصله از ما کنار دریا قلی عکس میگیرد. بچهها چند کتاب را انتخاب کردهاند برای خریدن و خواندن. از دریا قلی میپرسند و خواهرم به زبان بچهها برایشان تعریف میکند.
تمام قد به تماشای «خیالستان»
چشممان هنوز از دیدن این همه کتاب و مجسمه های دوست داشتنی سیر نشده، ولی دلمان میخواهد، به همه جای این باغ سر بزنیم. قدم زنان به یک پیاده بر میرسیم. آدم را یاد فرودگاه و ایستادن و یکدفعه رسیدن میاندازد. کمی نور سالن کمتر از اطراف است.
آقایی مسن با دو بچه جلوی ما روی پیاده بر ایستادهاند. بچه ها برای پدربزرگشان شیرین زبانی میکنند و ما همین طور که ایستادیم، «پیاده بر» راه میافتد.
پروژکتورهای قدرتمندی روی دیوارها میتابند و تصاویری پر از آرامش و خیال انگیز را به نمایش میگذارند. در کمال تعجب، همه ساکتاند و در حال لذت بردن از تماشا. کمی بعد، ما آرام آرام از خیالستان باغ کتاب به بلوک C و نگارستان می رسیم.
اینجا بخش هنری باغ است با با ۱۱ سالن سینما و تئاتر در بخشهای مختلف از زیر زمین تا روی بام، من و خواهرم به هم قول میدهیم یک بار که فرصت بیشتری داشتیم یک دل سیر بیاییم و این بخش را هم بگردیم ولی امروز، روز بچههاست و آن ها هم عاشق دنیای کتابها و پیدا کردن جواب سوالها.
از بخش داستانها تا هدایت یک هواپیمای واقعی
از طبقه همکف گذر میکنیم و حالا در طبقه اولیم و وارد باغ علم کودکان شدهایم. اینجا باید بلیت تهیه کنیم. منتظر میمانیم تا جمعیت به حد نصاب برسد.
«باغ علم» هم دنیای جذابی است و چهار بخش را روایت میکند. داستان بدن، داستان شهر، داستان خانه و داستان زمین. بچهها دل در توی دلشان نیست برای رفتن و دیدن.
من و خواهرجان هم دلمان کمی استراحت میخواهد، پس دخترها را به مربی مهربان و کاربلد باغ علم میسپاریم و خودمان به همکف میرویم و در لمکده مینشینیم به تماشا و گپ زدن.
خانمی در نزدیکی مان نشسته. خواهر با لبخند نگاهش میکند و میگوید: شما هم از بدو بدوی بچهها خسته شدین اومدین استراحت کنید تا جون داشته باشید دوباره باهاشون بگردین؟
خانم که چادرش را روی سرش مرتب میکند، میگوید: من دختر و پسر نوجوونم رو آوردم. رفتن باغ علم نوجوان. خیلی براش ذوق داشتن. پسرم میگفت اونجا میتونن سوار بر یه هواپیمای واقعی بشن و هدایتش کنن، با تفنگ لیزری تیراندازی کنن و با اسکلت نهنگ قاتل عکس یادگاری بندازن.
دخترم که عاشق آزمایش کردنه، رفته ببینه میتونه یه چیزی رو کشف کنه یا نه. منم امروز اومدم که دل به دلشون بدم، واقعا هم داره خوش میگذره.
حسن ختام یک گردش علمی
تا گردش بچه ها تمام نشده تصمیم میگیریم خودمان هم کمی گردش کنیم ، پس به سروستان و کتابفروشی بخش بزرگترها میرویم.
این بخش خیلی درندشت است و مساحتی نزدیک به ۲۵هزار مترمربع دارد. برایمان شگفت انگیز است که داریم در یکی از بزرگترین کتابفروشی دنیا قدم میزنیم. عناوین مختلف کتاب در ردههای مختلف با نظم و ترتیب توی قفسهها جا خوش کرده اند، با دقت نگاه میکنیم و بعد انتخاب.
لابهلای قفسهها نیمکتها و صندلیهای کوچکی هست برای کمی نشستن و با خیال راحت تورق کتاب ها. خیلی نمیگذرد که ما خواهرها با یک بغل کتاب به دنبال دخترخالهها میرویم.
آنها که بازدیدشان تمام شده از داستان زمین تا خانه برایمان حرف میزنند و اینکه دوست دارند در آینده چه کاره شوند. از دوست هایی که پیدا کردهاند و اینکه شکلات های خانگی را بین بازی و اکتشافاتشان همراه بقیه خوردهاند را با زبان شیرین و کودکانه شان تعریف میکنند.
هنوز بخشهایی از باغ کتاب مانده برای دیدن و خظ بردن،ولی برای امروز ما کافی است. راه رفته را این بار با کوله باری از تجربیات و کتابهای تازه برمی گردیم. لبخند از لب بچهها نمیافتد. هر کدامشان کتابی هم برای پدرشان هدیه گرفتهاند، لذت میبرم که فقط به فکر خودشان نیستند. خواهر و خواهرزاده جان به خانه خودشان می روند.
حالا ما هم به خانه رسیدهایم و با یک چای خوش طعم منتظریم تا پدر خانواده بیاید و از گردش علمیمان برایش حرف بزنیم.
پایان پیام/